🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀☘🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
متفاوٺروپیداڪن👀🌿
دوستان به دلایلی رمان مون عوض شد پارت یک و دو رو خدمتتونن تون میفرستم♥️🤚🏻
💌✨💌✨💌✨💌✨💌✨💌
✨💌✨💌✨💌✨💌✨
💌✨💌✨💌✨💌
✨💌✨💌✨
💌✨💌
بـہ نامـ خالق زیبایـے ها ~
رܩانـ زیباے ♡ امــیدوارانـہ彡
#پارت1
به قلمــ ♡ رؤیانویســ
به صفحه لپ تاپ خیره شده بودم و با مهارت خاصی دکمه ها را می فشردم.
هر چند دقیقه به چشمانم مالشی می دادم و سپس به گردشم در فضای مجازی ادامه می دادم.
ساعت ها بود که روی صندلی ام نشسته بودم. ناگهان صدای در، در اتاق پیچید؛ با شنیدن صدای در کمرم را صاف کردم وهمزمان با باز شدن در نگاهم را به او دوختم.
طاها به داخل اتاق گام برداشت و نگاه متفکرانه ای به صفحه لپ تاب انداخت.
بدون اینکه منتظر سوالی باشم لب گشودم:
_ دنبال یک کتابخونه تو این نزدیکی می گشتم. مهسا کتابی معرفی کرده که تمام نکته های مهم کتاب های پایه هشتم توش خلاصه شده.
واقعا کتاب خوبیه. از اونجا که به ایام امتحانات نزدیک شده ایم خیلی به اون کتاب نیاز دارم.
کتابخانه های زیادی تو این اطراف وجود دارند اما هیچ کدوم به خوبی کتابخانه خودمون نیست. از وقتی آن کتابخانه تعطیل شده به هیچ کتابخانه دیگه ای مراجعه نکرده ام.
اما حالا که واقعا به اون کتاب نیاز دارم مجبور شدم تو اینترنت به دنبال کتابخانه ای تو این نزدیکی بگردم.
می خوام با اتوبوس به یکی از اونها مراجعه کنم.
اما خودت می دونی که من نمی تونم تنهایی به اونحا برم...
پس امیدوارم من رو درک کنی و همراهم به اونجا بیایی!
با پایان یافتن سخنانم به چشمان طاها خیره شدم و منتظر جواب ماندم.
همانطور که به صفحه لپ تاب خیره شده بود با بی میلی پاسخ داد:
_متأسفم اصلا روی من حصاب نکن!
امتحانات من از روز شنبه(پس فردا) شروع میشن!
اگر بخوام با تو به کتابخانه بیام تمام وقت های با ارزشم رو از دست میدم.
احتمال می دادم که قبول نمی کند.
خب ایشان جناب لجباز تشریف دارند.
می دانستم که اصرار کردن فایده ای ندارد اما باید طوری عصبانیت خود را به او نشان میدادم.
باید این رفتارش را طوری تلافی می کردم.
پس گفتم:
همه داداش دارند... ماهم داداش داریم!!!!
جناب عالی از صبح این جمله رو تکرار می کنی اما شرط می بندم تا حالا به کتاب هایت دست نزدی!
با این کارت امتحانات خودت که هیچ، امتحانات من رو هم نابود می کنی!
طاها، بی توجه به حرف هایم به طرف در اتاق هجوم برد و از اتاق گریخت.
_آهای آقای درسخوان! حالا که می روی در را هم پشت سرت ببند.
این داســـتان ادامـہ دارد...
ڪپـے بـہ شدتـــــ ممنو؏ ــــ.
{ نویسنده سرکار خانم حاجی اوا }
♡✿♬ امید، صلاحـے براے شکســت غصـہ هاســت ♬✿♡
💌✨💌
✨💌✨💌✨
💌✨💌✨💌✨💌
✨💌✨💌✨💌✨💌✨
💌✨💌✨💌✨💌✨💌✨💌
💌✨💌✨💌✨💌✨💌✨💌
✨💌✨💌✨💌✨💌✨
💌✨💌✨💌✨💌
✨💌✨💌✨
💌✨💌
بـہ نامـ خالق زیبایـے ها ~
رܩانـ زیباے ♡ امــیدوارانـہ彡
#پارت2
به قلمــ ♡ رؤیانویســ
ساعت ها پشت میز بنشینی و به صفحه لپ تاب خیره شوی و بعد متوجه شوی که تمام مدت بی هوده خودت را اذیت کرده ای!
چه حس و حال وحشتناکی...!
مقدار زیادی خستگی با عصبانیت ترکیب شده و در مغزم رژه می رود.
با بلند شدن صدای اذان مغرب از روی صندلی برخاستم و چادر سفیدم را به سر کردم.
با آرامش خاصی نمازم را خواندم، به طبقه پایین رفته و به سوی آشپزخانه روانه شدم.
بوی خوش خورشت قیمه آشپزخانه را پر کرده بود.
مامان با اشتیاق فراوان قیمه درست می کرد.
سلامی گرم تقدیم مامان کردم:
_سلام مامان خسته نباشی! به به قیمه!
خیلی گرسنم شده بود...
مامان نیم نگاهی به من انداخت:
_سلام دخترم دیگه تقریبا غذا حاضره...
تا اون موقع ازت می خوام زحمت سالاد کاهو رو بکشی.
با آنکه خستگی امانم را بریده بود دوست داشتم به مامان کمک کنم:
_هوم چشم.
و مشغول شدم.
همزمان با حاضر شدن غذا و چیده شدن میز بابا به خانه برگشتند.
به محض اتمام غذا و شستن ظرف ها به اتاقم برگشتم و به تخت خواب پناه بردم.
پس از دقایقی در اتاق باز شد و حسنا وارد شد:
_سلام آبجی گلم!
حسنا خواهر کوچکتر من دختری مهربان و دوست داشتنی است.
این اتاق متعلق به من است اما شب ها قسمتی از آن(تخت خواب) به حسنا اختصاص می یابد.
سلامی کردم و طولی نکشید که به سرزمین رؤیا ها روانه شدم.
این داســـتان ادامـہ دارد...
ڪپـے بـہ شدتـــــ ممنو؏ ــــ.
{ نویسده سرکار خانم زهرا حاجی اوا }
♡✿♬ امید، صلاحـے براے شکســت غصـہ هاســت ♬✿♡
💌✨💌
✨💌✨💌✨
💌✨💌✨💌✨💌
✨💌✨💌✨💌✨💌✨
💌✨💌✨💌✨💌✨💌✨💌