همہمیگنآدمتـاوقتـۍڪھ
بزرگنشـہنمیتـونهعـٰاشقبشہ
آخہمنازبچگـےعـٰاشقحسیـن
فـٰاطمـہبودم...♥️'
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
گفتند جواد است، سر راه نشستیم…
یا جوادالائمه ادرکنی
شهادت گره گشای با جود و کرم، امام جواد (ع) را به ساحت امام زمان (عج)، و تمام شیعیانشان تسلیت عرض میکنم🖤
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
☘.🌱•|
#انگیزشی
[تنها زمانی احساس میکنی کافی هستی که خودت خالصانه بهش باور داشته باشی..🧡]
#انرژی_مثبت
🌻•|
[•🌴.🌱•]
#انگیزشی
امیدوار باش...🌴
تا برنده بشی.🌻
نگذار دیگران...🍂
نا امیدت کنند.🌱
#انرژی_مثبت
🦋\•
#تلنگر🧠
🚦از اینڪهبہسمتخــــــــدا☝️💞
آهستہحرکـــتمیــڪنے،نتـــــــــرس!🚶♀
ازاینبتـــــــــرس➰
کہبراۍترڪگنـــــــاه
هیچکــارۍنڪردهباشے،
حتےتوبـــــــــــہ…🗣❌
رفیق 🥰
اونی که میگه فردا توبه کن خوده خوده شیطونه👹
امشب و همین الان بهترین وقته ممکنه👌🏻😌
#منبر_مجازی🤳🏻
^°
پادشاهی در زمستان به نگهبان گفت:
سردت نیست؟
گفت عادت دارم.
گفت: میگویم برایت لباس گرم بیاورند.
و فراموش کرد!
صبح جنازه ی نگهبان را دیدند روی دیوار نوشته بود:
به سرما عادت داشتم اما وعده ی لباس گرمت مرا از پای درآورد!
مواظب وعده هایمان باشیم:)😊🌱
#حکایت
#بهترین_ها
💕
#خنده_حلال
بدبخت اگه من بهت پیامک ندم، کی میده؟ 😡
هیشکی رو نداری بیچاره!
تقصیر منه که هواتو دارم!
خاک بر سرت... 😡
کلید اسرار. این قسمت: خشم ایرانسل 😊😜😂😅😅😅😅
😂🤣
وصلهیناجور:))
🖤🖤🖤پارت#بیست_و_ششم🖤🖤🖤 #رمان #دختر_شینا #نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده قسمت بیست و ششم: داستان عاشقا
🖤🖤🖤پارت#بیست_و_هفتم🖤🖤🖤
#رمان
#دختر_شینا
#نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده
کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.
یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند.
برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»
رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد.
وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم.
با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!»
اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود. می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»
🌱🌱تقدیم نگاه هاتون🌱🌱
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️
🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤