eitaa logo
وصله‌ی‌ناجور:))
638 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
56 فایل
بهـ نام اللّٰهِ قلبهاۍ تنگ شدھ !' ‌- خوشا به‌ حال‌ِ آنهایی‌ که‌درخفاوتنهایی‌هم‌؛نجیب‌اند . . ‌‌- وقت‌ خیلی‌ کم‌ است ما ابد در پیش داریم . . . !(: ایرادی دیدید به ما بچسبونید ، نه اسلام! دین اسلام کامل ِولی منو شما نه ! . ڪپۍ؟حـلالٺ‌‌رفـیق👀🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
همہ‌میگن‌آدم‌تـاوقتـۍ‌‌ڪھ بزرگ‌نشـہ‌نمیتـونه‌عـٰاشق‌بشہ آخہ‌من‌ازبچگـے‌عـٰاشق‌حسیـن فـٰاطمـہ‌بودم...♥️' 🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️ 🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
گفتند جواد است، سر راه نشستیم… یا جوادالائمه ادرکنی شهادت گره گشای با جود و کرم، امام جواد (ع) را به ساحت امام زمان (عج)، و تمام شیعیانشان تسلیت عرض میکنم🖤 🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️ 🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤
 』 ♥️ صبح پنجشنبه ی تابستونی تون خوش🌴🌤 الهی امروز ...✨ خوشحالی...🌻 مهمون خونه هاتون باشه...🌳 لبخند...☘ مهمون لب هاتون.‌..🌾 و امید...🌱 مهمون دلاتون.🎋 .مملو.از.عشق.خداوند☺️ 🌱| وقت آن گشته که خورشید مجدد باشی👇🏻
☘.🌱•| [تنها زمانی احساس میکنی کافی هستی که خودت خالصانه بهش باور داشته‌ باشی..🧡] 🌻•|
[•🌴.🌱•] امیدوار باش...🌴 تا برنده بشی.🌻 نگذار دیگران...🍂 نا امیدت کنند.🌱 🦋\•
🧠 🚦از اینڪه‌بہ‌سمت‌خــــــــدا‌☝️💞 آهستہ‌حرکـــت‌میــڪنے،نتـــــــــرس!🚶‍♀ ازاین‌بتـــــــــرس‌➰ کہ‌براۍترڪ‌گنـــــــاه هیچ‌کــارۍنڪرده‌باشے، حتےتوبـــــــــــہ…🗣❌ رفیق 🥰 اونی که میگه فردا توبه کن خوده خوده شیطونه👹 امشب و همین الان بهترین وقته ممکنه👌🏻😌 🤳🏻 ^°
پادشاهی در زمستان به نگهبان گفت: سردت نیست؟ گفت عادت دارم. گفت: میگویم برایت لباس گرم بیاورند. و فراموش کرد! صبح جنازه ی نگهبان را دیدند روی دیوار نوشته بود: به سرما عادت داشتم اما وعده ی لباس گرمت مرا از پای درآورد! مواظب وعده هایمان باشیم:)😊🌱 💕
بدبخت اگه من بهت پیامک ندم، کی میده؟ 😡 هیشکی رو نداری بیچاره! تقصیر منه که هواتو دارم! خاک بر سرت... 😡 کلید اسرار. این قسمت: خشم ایرانسل 😊😜😂😅😅😅😅 😂🤣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دࢪ ذهن خود بگو ك تو میتوانۍ . . . 👌🏼 و بہ همھ ثابت ڪن:) حࢪف زدن ࢪو ك همہ بݪدن⛓✈️
وصله‌ی‌ناجور:))
🖤🖤🖤پارت#بیست_و_ششم🖤🖤🖤 #رمان #دختر_شینا #نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده قسمت بیست و ششم: داستان عاشقا
🖤🖤🖤پارت🖤🖤🖤 کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم. یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.» رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم. ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم. صمد بود. می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.» اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.» 🌱🌱تقدیم نگاه هاتون🌱🌱 🔗⃟🌻¦⇢دخـــــــــــ🧕🏻ــــــترونه◼️ 🔗⃟🌻¦---> 🖤@chadoryz🖤