#قسمت_دو✅
#استانداری✔️
#پارت_دوم✅✔️
با اینکه دیشب تا نزدیکی های صبح بیدار بودم، با اینکه نایِ بلند شدن از رختخواب گرم و نرم را ندارم، با اینکه در این سرمای سوزناک زمستان مشهد، زیره دوتا لحاف در کنار کرسی زغالی خوابیدن، خیلی لذت دارد؛👊🏻 امروز باید خیلی زودتر از روزهای دیگر از خانه بیرون بروم.😞
امروز، روز خیلی مهمی است قرار است به طرف استانداری تظاهرات کنیم.👀
این کار خیلی خطرناکی است، خیلی خیلی خطرناک.
چون درست روبروی استانداری، پادگان لشکر ۷۷ ارتش قرار دارد.😱
دستم را از زیر لحاف بیرون می آورم و بغل رختخواب، رادیو را پیدا می کنم. الان است که اخبار پخش کند .رادیو را روشن میکنم.
تا آهنگ خبر صبحگاهی را می شنوم،پیچش را میچرخانم وصدایش را زیاد میکنم.✅ ساعت ۷ صبح است.🕖 موج رادیو،روی موج یکی از رادیو های خارجی فارسیزبان تنظیم است و گوینده رادیو، دارد از اولین و مهمترین خبر خود را میخواند:
(( امروز شنبه نهم دی ماه،اعتصاب کارکنان شرکت نفت وارد ماه سوم خواهد شد. حکومت پهلوی، است که دیگر نفتی برای صادر کردن ندارد و موجودی بشکههای نفتش تمام شده...) خمیازه بلندی میکشم و به هر زحمتی که هست، از رختخواب بیرون می آیم. امروز، کارهای خیلی زیادی دارم که باید انجام بدهم. باید بجنبم.تاهمین پارسال رادیو نداشتیم؛اما پدرم با گرم شدن مبارزات در تمام کشور،یک رادیوی خوب،از این رادیو های یک موج خربد که اخبار انقلاب را از رادیو های خارحی بشنویم.
اخر رادیو های داخلی کشور، حق ندارند اخباری از امام خمینی و تظاهرات پخش کنند.🚫
#کپی_ممنوع⛔️❌
🦋🌿🦋🌿🦋🌿🦋
🦋🌿🦋🌿🦋🌿
🦋🌿🦋🌿🦋
🦋🌿🦋🌿
🦋🌿🦋
🦋🌿
🦋
#ستاره
#پارت_دوم
بعد از نماز می خواستم بلند بشم و برم خونه که دست کسی روی شونه ام اومد😳
ترسیدم و برگشتم دیدم همون خانمی که اولش بهم نگاه میکرد و خوشگل بود پشتم هست. بلند شدم و سلام دادم. گفتم: ماشالله چقدر خوشگلید😍 رفتید خونه اسپند درست کنید✨
گفت: مرسی عزیزم لطف داری به خوشگلی شما نمی رسیم که گلم🌹
گفتم:ممنونم لطف دارید. امری دارید؟
گفتش: نه عزیزم اسم قشنگ تون چیه؟ هر روز مسجد برای نماز میاید؟
گفتم:من ستاره هستم و اکثرا بله. اسم زیبای شما چیه؟
گفتش:چه اسم زیبایی من معصومه هستم و منم هر روز میام مسجد. خیلی خوشحال میشم با هم دوست بشیم.
گفتم: لطف دارید بله. دوست شدیم دیگه الان😉😁
با هم خندیدیم و تا دم در با هم رفتیم.گفتم با کی میخواید برید معصومه خانم؟
معصومه خانم گفت: پسرم هستش.
بهم گفت بیا برسونیمت تشکر کردم.
به نظر خانواده ی خیلی مذهبی میومدن.
توی راه یه ماشین زد کنار و به من نگاه کرد و گفت چادری بیا برسونمت😟
ترسیده بودم و صدام لرزیده بود که گفتم ممنون خودم میرم.
همون لحظه از ماشین پیاده شد و انگار میخواست بیاد نزدیکم. زیاد از مسجد دور نشده بودیم و خدا خدا میکردم کسی اینو از من جدا کنه.
•●🏈🐻●•
مطالب استخدامی...☁️
✅قانون اساسی..🔥
✿❯────「🇮🇷」────❮✿
#پارت_دوم۲
#بیراهه_عشق
#پارت_دوم
ریحانه دستمو کشید و از میز به سمت دیگه بردتم
_واایی چتهه خوب
_ارزو من میترسم پیش پسرای اکیپت بشینم میترسم داداشم بیاد و دعوام کنه اگه میشه بهشون بگو برن
با قیافه ای حیرت زده بهش نگاه کردموو گفتم
_ به داداشت چه
_پوفییی کشید و گفت بابا محرم نا محرم دیگه مگه اونروز نگفتم پسرا نامحرمن
اهاا اره اون مزخرفا یادم اومد
مسئولیتت باخودم بیا بریم بشینیم
_نه داداشم بیاد دعوام میکنه
بابا داداشت اینجا چرا بیاد
_گفتم بیاد دنبالم
چراا گفتی اه
_خوب چیکار کنم چع بدونم این پسرا هم اینجان
دست ریحانه رو کشیدم و بردمش سر میز
اونم مثل لبو قرمز شدو نشست سر میز
اصلا نفهمیدم چطوری دو ساعت گذشت
همینجوری با قاشق داشتم قهومو هم میزدم که چشمم به پسری خورد که از یه ماشین مدل پایین پیدا شد اما زیباییش بی نهایت بود
با آرنجم به ریحانه زدمو و گفتم ریحانه پسره چه خوشگله
ستاره گفت
_ارزو تو خیلی سخت پسند بودی چیشد ...
ریحانه حرفشو قطع کرد و گفت داداشمههه
عین اسپند رو اتیش جلز و ولز میکرد و میگفت
_ارزو داداشم میکشتم میکشت..ممم
ریحانه از روز پاشد نمیدونست چیکار کنه منم بیکار نشدمووو
از روی میز پاشدمو به سمت در کافه رفتم جلوی داداش ریحانه وایسادمو و گفتم
_چرا ریحانه نمیتونه با چند تا پشر روی یه میز بشینه
_تا منو دید سرشو پایین انداخت
تو دلم میدونستم به خاطر موهای بیرون ریخته و ناخن های مصنوعی و لباس های جذبی که پوشیدم این کارو کرد به روی خودمنیاوردمو و گفتم
_مگه جن دیدی چرا اینطوری ترسیدی و سرتو پایین انداختی
گفت
_علیک السلام
اینو که گفت خجالت کشیدم رفتارم درست نبود
همینجوری که سرش پایین بود گفت
_ خانوم من مگه چیزی گفتم که شما چنین چیزی میگید ریحانع خودش عقل داره و میدونه با پسرا سر یه میز نشستن و باهاشون حرف زدن گناهه
منم گفتم
_پس چرا هی میترسه و ...
پرید وط حرفمو گفت خدا حافظ خواهر
و رفت داخل کافه ریحانه کع از دور داشت ما رو میدید سریع اومد کنار داداشش و ادمدن از کافه بیرون منم همچنان جلو در بودم و داد زدم منننن خواهر تو نیستمم
نگاهی به صورتم انداخت و رفتت
حسابی اعصابم خورد شده بود از دستش
رفتم کیفمو از سر میز برداشتمو با بچه ها خداحافظ کردم
طاها گفت
_ارزو این چه توفه ای هست که خودتو انقد اذیت میکنی
ارزو _راست میگه
خداحافظی کردم و از کافه بیرون اومدم سوار ماشین شدمو رفتم خونه
اعصاب نداشتم رفتم سر یخچالو بطری رو سرم کشیدم همینجوری که داشتم میخوردم مامانم گفت
_فردا اولین روز دانشگاهته ولی هنوز با لیوان اب خوردن بلد نیستی
_پوفیی کشیدم و رفتم تو اتاقمو
گوشی رو گرفتم دستمو به ریحانه زنگ زدم برنداشت
گوشی رو زمین گذاشتمو به فکر فرو رفتم
پسری به اون خوشگلی و خوشتیپی چرا باید مذهبی باشم
چرا باید دوست ابتداییم همچین داداشی داشته باشه
همینجوری که داشتم فکر میکردم خوابم برد
چشمامو باز کردمو از خواب پاشدم سریع لباسامو عوض کردم خیلی ضایعه بود اولین روز دانشگاه دیر کنم سریع از پله های خونمون رفتم پایین و به اشپزخونه رسیدم
مامانم اونجا بود خداحافظی گفتم و خواستم برم که مامانم گفت
_ وایسا صبحونه بخور بعد ضعف میکنیاا
رفتم از بین کفش هام یه کفش انتخواب کردمو پوشیدم مامانم اومد دم در و گفت حداقل این یه لقمه رو بخوره
_اه مامان چقد گیر میدی گرسنم نیست دیگه
_ خداحافظ
به هر سرعتی بود سوار ماشین شدمو خودمو به داشنگاه رسوندم از ماشین پیاده شدم نفس عمیقی کشیدم و وارد دانشگاه شدم
یه دفعه احساس کردم تو دانشگاه داداش ریحانه رو دیدم اما پوزخندی به خودم زدمو و گفتم اون کجا اینجا کجا
وارد کلاس شدم
همه نشسته بودن و استادم سر کلاس بود استاد گفت خیلی خوب نیست اولین روز دانشگاه دیر برسی
معذرت میخوام
بشسنید اونجا
رفتم بشینم سر جام که داداش ریحانه رو دیدم
خیلی جا خوردم
اونم جا خورد
سلام کرد
جوابشو ندادم
از ته دل خیلی خوشحال بودم که تو یه دانشگاه و یه کلاس با هاش بودم
و میخواستم کرم بریزم
اندام و خوشگلی که داشتم باعث شده بود روز اولی همه درباره من حرف بزنن کلاس تموم شد داداش ریحانه که تازه فهمیده بودم اسمش محمد رضاست رفت و روی یه نیمکت تو حیاط دانشگاه نشست از قصت رقتمو کنارش نشستمو گفتم باهام دوست میشی
#ادامه_دارد