دو تایی بار اولمان بود می رفتیم مکه؛ برای برآورده شدن سه حاجت شرعیمان در اولین نگاه به #کعبه سجده کردیم....
او زودتر از من سرش رو آورد بالا....
به من گفت: "توی سجده باش! بگو خدایا! من و کل زندگی و همه چیزم رو خرج خودت کن، خرج امام حسین(ع) کن!"
وقتی نگاهم به خانه کعبه افتاد، گفت: "ببین خدا هم مشکی پوش حسینه!"
خیلی منقلب شدم حرفهاش آدم رو به هم می ریخت...
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#عمار_حلب
#قصه_دلبری
#مدافع_حرم
@refigh_shahid1🌺
این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
#قصه_دلبری
♥️بسم رب الشهدا♥️
برگے از خاطرات
📚 #قصه_دلبرے
شانه هاے همیشه گرمش یخ ڪرده بودند.
از پدرش قول گرفته بودم ڪه دو ساعت با جنازه اش توے خانه تنها باشم.
حرف داشتم با او...😔
قرار دو ساعته شد نیم ساعت،آن هم توے معراج...💔
بعد از نود و نه روز باید براے همیشه با چشمهایش، موهایش، خنده ها، اشڪ ها و انگشتانش خداحافظے میکردم!😭
براے همیشه توے این پنج سال و چند ماه چقدر اسیرش شده بودم.
ڪاش صدایش را فقط یڪبار دیگر مےشنیدم
ڪاش با لبخندش به من مےفهماند ڪه هنوز هم،سایه بالا سر دارم...
دلداده ے ارباب
درِ تابوت را باز ڪردند
این آخرین فرصت بود...
بدن را برداشتند تا بگذارند داخل قبر؛بدنم بےحس شده بود،
زانو زدم ڪنار قبر دو سه تا ڪار دیگر مانده بود.
باید وصیت هاے📝 #محمدحسین را مو به مو انجام مےدادم.
پیراهن مشڪے اش را از ڪیف درآوردم.
همان ڪه محرم ها مے پوشید.🏴
یڪ چفیه مشڪے هم بود،صدایم مےلرزید.
به آن آقا گفتم ڪه این لباس و این چفیه را قشنگ بڪشد روے بدنش،خدا خیرش دهد توے آن قیامت؛پیراهن را با وسواس ڪشید روے تنش و چفیه را انداخت دور گردنش...
جز زیبایے چیزے نبود براے دیدن و خواستن!
به آن آقا گفتم: مےخواست براش سینه بزنم، شما مےتونید؟
یا بیاید بالا خودم برم براش سینه بزنم
بغضش ترڪید😭
دست و پایش را گم ڪرد.نمےتوانست حرف بزند.چند دفعه زد رو سینه #محمدحسین. بهش گفتم:
نوحه هم بخونید
برگشت نگاهم ڪرد.
صورتش خیس بود.نمےدانم اشڪ بود یا آب باران.
پرسید:چےبخونم؟
گفتم:هرچے به زبونتون اومد.
گفت:خودت بگو
نفسم بالا نمےآمد...😭💔
انگار یڪے چنگ انداخته بود و گلویم را فشار مےداد، خیلے زور زدم تا نفس عمیق بڪشم گفتم:
از حرم تا قتلگاه
زینب(س) صدا مےزد حسین(ع)
دست و پا مےزد حسین(ع)
زینب(س) صدا مےزد حسین(ع)
سینه مےزد براے #محمدحسین
شانه هایش تڪان مےخورد...
برگشت بااشاره به من فهماند همه را انجام دادم، خیالم راحت شد...💔🕊
همسربزرگوار #شهید_محمدحسین_محمدخانے🌹
#شادےروح_شهداصلوات📿
┄┅─✵💝✵─┅┄
@refigh_shahid1
┄┅─✵💝✵─┅┄
داخل دانشگاه جلویم سبز شد.خیلی جدی و بی مقدمه گفت:چرا هرکی رو میفرستم جلو جوابتون منفیه؟؟
بدون مکث گفتم: ما به درد هم نمیخوریم!
بااعتماد بنفس صدایش را صاف کرد و گفت:ولی من فکر میکنم خیلی به هم میخوریم!
جوابم را کوبیدم توی صورتش:ادم باید کسی که میخواد همراهش باشه به دلش بشینه!
#قصه_دلبری💕
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#پیشنهادی🍂
@refigh_shahid1
برشی از کتاب#قصه_دلبری 🌸
•
•
از تیپش خوشم نمی امد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شیش جیب پلنگی گشاد می پوشید در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود . یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ . وقتی راه میرفت کفش هایش روی زمین می کشید . ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد .
به دوستانم میگفتم این یارو رو نگاه انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه ی شصت پیاده شده و همونجا مونده!!! گذشت و گذشت
هرروز به نحوی پیغام میفرستاد و میخواست بیاید خواستگاری... جواب سر بالا میدادم .داخل دانشگاه جلویم سبز شد .خیلی جدی و بی مقدمه پرسید چرا هرکیو میفرستم جلو جوابتون منفیه؟؟؟ بدون مکث گفتم ما به درد هم نمیخوریم !!! با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد ولی من فکر میکنم خیلی به هم میخوریم!!! جوابم را کوبیدم تو صورتش :ادم باید کسی را که میخواد همراهش باشه به دلش بشینه!
خنده پیروزمندانه ای سر داد انگار به خواسته اش رسیده بود :(یعنی این مسئله حل بشه مشکل شمام حل میشه ؟؟) جوابی نداشتم... چادرم را زسر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم . از همان جایی که ایستاده بود صدا بلند کرد :ببین!!حالا اینقد دست دست میکنی ولی میاد زمانی که حسرت این روزا را بخوری!!! با اینکه زیر لب گفتم چه اعتماد به نفس کاذبی تابرسم خانه مدام این چند کلمه در ذهنم میچرخید حسرت این روزا !! وقتی با کت و شلوار دیدمش پقی زدم زیر خنده .هیچکس باور نمیکرد این ادم تن به کت و شلوار بدهد . از بس ذوق مرگ بود خنده ام گرفت