#اربعیڹ
ڪربلا رفته هاا التماس دعااا
مارو از دعاۍ خیرتوڹ بی نصیب نگذارید 😔😔
همسر شهید میثمی: بعد از نماز صبح، زیارت حضرت زهرا علیهاالسلام خواند، پرسیدم: مگر شهادت حضرت زهراست؟ گفت: نزدیکه! وقتی خواست برود، پسرم حسین (که کوچک بود) گریه کرد. بردش بیرون، چیزی برایش خرید و آرامش کرد، گریه ام گرفت، گفتم: تا کی ما باید این وضع را داشته باشیم؟ گفت: تا حالا صبر کرده ای، باز هم صبر کن، درست می شه! حضرت زهرا علیهاالسلام را خیلی دوست داشت، روضه اش را هم دوست داشت، روضه او را که می خواندند، به سومین زهرا علیهاالسلام که می رسید، دیگر نمی توانست ادامه دهد.
ترکش که خورد و بردنش بیمارستان، زنده ماند تا روز شهادت حضرت زهرا علیهاالسلام و در روز شهادت مادرش به شهادت رسید...
@refigh_shahid1
همسر شهید همت: مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمانها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم. رنگش عوض شد و سکوت کرد، گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه می خواستیم از جاده ای رد شویم که مین گذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می دانی چی می شد ژیلا؟ خندیدم. باخنده گفت: تو نمی گذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده ای؟ بگذر از من!(7)
همسر شهید همت می گوید: بارها به من می گفتند: «این چه فرمانده لشکری است که هیچ وقت زخمی نمی شود؟ برای خودم هم سؤال شده بود، از او می پرسیدم: تو چرا هیچ وقت زخمی نمی شوی؟ می خندید ،حرف تو حرف می آورد و چیزی نمی گفت. آخر، شب تولد مصطفی رازش را به من گفت: «پیش خدا کنار خانه اش، از او چند چیز خواستم: اول: تو را، بعد: دو پسر از تو تا خونم باقی بماند، بعد هم اینکه اگر قرار است بروم زخمی یا اسیر نشوم. آخرش هم اینکه نباشم توی مملکتی که امامش توش نفس نکشد.» همین هم شد.
@refigh_shahid1
*قول و قرار شهادت شهید بسطامیان*
یکی از دوستان شهید خاطراتی از او را چنین نقل میکند: از بچههای خوب و ورزیده گردان بود. در شنا و غواصی مهارت خوبی داشت. کم حرف بودن از خصوصیات بارزش به شمار میرفت. خیلی به ندرت صحبت میکرد. یادم هست که یک هفته پیش از شهادتش، پیش من آمد و گفت: «علی بیا یک قولی به همدیگر بدهیم اگر من شهید شدم آن دنیا برای تو جا نگه میدارم تو هم قول بده از برادر کوچکم مصطفی مواظبت کنی و اگرهم توشهید شدی که برای من در آن دنیا جا نگهدار!» گفتم: «به به! چه عجب! خدا را شکر که بالاخره نمردیم و حرف زدن اصغر آقا را هم دیدیم.»
آن روز گذشت و کم کم بوی عملیات در مقر پیچید. بچهها واقعا روز شماری میکردند. دقیقا یادم هست که دو روز قبل از عملیات بود. من به نزد او رفتم. بوی خوشی میداد ، عطر گل محمدی زده بود و کاملا آماده برای رفتن. گفتم: «اصغر بیا تا کمی با هم قدم بزنیم.» دوتایی رفتیم داخل نی زار، کنار رود کارون. او کم کم سر صحبت را باز کرد و گفت: «می دانی چیه علی؟ من داداش عبدالله را توی خواب دیدم. میگفت: «اصغر شماها خیلی زحمت میکشید خدا خیرتان بده، اصغر تو بیا پیش من. خیلی خوب میشود من دیگه تنها نمیمانم.» گفتم: «ولی اصغر، تو هم اگه شهید شوی خوانوادهات خیلی تنها می مانند. دیگر کسی نیست که ادارهشان کند. تو بالای سرشان باشی خیلی بهتر است.» اصغر برگشت و گفت: «خدا کریمه علی!» و آخرش هم رفت پیش برادرش عبدالله.
@refigh_shahid1
💢همیشه توی ماشین و سجاده اش یه زیارت عاشورا داشت. دوران مجردی هر هفته در کنار قبور شهدا زیارت عاشورا میخواند، برای حاجت روایی چله زیارت عاشورا برمیداشت و هدیه میکرد به حضرت زهرا (سلام الله علیها) و حاجت روا هم میشد.❤
💢بعد از نماز باید زیارت عاشورا میخوند، حتی اگه خسته بود حتی اگه حال نداشت و یا خوابش میومد، شده بود تند میخوند ولی میخوند👌
💢تاکید داشت باید با صدای بلند توی خونه خونده بشه و علی اکبرمون رو توی بغلش میگذاشت و میگفت باید اخت پیدا کنه با دعا و زیارت و واقعا زندگی و مرگش مصداق این فراز زیارت عاشورا بود:
"اللَّهُمَّ اجْعَلْ مَحْياىَ مَحْيا مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ محمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ .."
💢تازه فهمیدم داستان سلام هاش به آقا امام حسین علیه السلام چی بود.
#شهیدعلیرضانوری
#یادش_باصلوات
@refigh_shahid1
💠مداح بی سر
هم مداح بود هم شاعر اهل بیت
می گفت :
« شرمنده ام که
با سَر وارد محشر شوم
و اربابم بی سر وارد شود ..»
بعدِ شهادت . . .
وصیتنامهاش رو آوردند ،
نوشته بود : قـبرم رو
توی کتابخونه مسجد المهدی کَندم
سراغ قبر که رفتند . . .
دیدند که برای هیکلش کوچیکه!
وقتی جنازهش اومد،
قبـر اندازه ی اندازه بود
اندازه تنِ بی سرش ...
✍ راوی: حاج کاظم محمدی
مداح اهل بیت علیهمالسلام
🌷 #شهید_حاجشیرعلی_سلطانی
🌷🌷🌷@refigh_shahid1🌷🌷
🌷حسین همدانی🌷
•ولادت۲۴ آذر ۱۳۲۹ آبادان
•شهادت ۱۶ مهر ۱۳۹۴ #حلب
🔹معروف به #حبیبِ_سپاه فرمانده نظامی ایرانی🇮🇷 بود، که از بنیانگذاران سپاه همدان و کردستان بشمار میآمد و از سال ۱۳۵۹ در جنگ💥 ایران و عراق حضور داشت.
🔸وی در تاریخ ۱۶ مهر ۱۳۹۴ در اطراف شهر حلب در #سوریه، حین مشاوره نیروهای ارتش سوریه و به گفته برخی منابع در نبرد علیه نیروهای داعش👹 و به روایتی دیگر درحین فرار از کمین، در اثر سانحه رانندگی، کشته شد و به #شهادت رسید🌷
🔹همدانی #ارشدترین فرماندهٔ سپاه پاسداران است که تاکنون در حین جنگ داخلی سوریه درگذشته🕊 است.
#شهید_حسین_همدانی
#سالروز_شهادت 🌷
@refigh_shahid1
کنارِ قدم های جابــر...سویِ نینوا رهسپاریــم...❤️
ستون های این جـاده را ما...
به شوقِ حــرم، می شمـاریم...❤️
شبیه رباب وُ سُکَینه...
برای شما بیقــراریم…❤️
از این سختی وُ دوریِ راه...
به شوقِ تو، باکی نداریم....❤️
فدایی زینب...❤️
پر از شور و عشقیم...
اگر که خدا خواست...❤️
به زودی دمشقیم😭
لبیک یابن الزهرا(س)❤️
❤️جانم فدای امام خامنه ای❤️
تو کیستی؟چرا به تو حس دیگری دارم؟
بعید نه،که محال است دل از تو بردارم
به آیه آیه قرآن قسم که آقا جان
به قاب عکس تو هم،حس دیگری دارم
تو از سلاله زهرایی و زنسل علی
سلام بر تو،سلام ای یگانه سردارم
قلم به دست گرفتم که با شما گویم
نَمی از آنچه به دریای سینه ام دارم
تو خامنه ای هستی و خمینی را
به قدر "آه" ،بیشتر، با شما دارم
و قدر "آه" برایم بلند مرتبه است
به سینه ام ز همین آه غصه ها دارم
که "آه" سهم علی بود بعد پیغمبر
اگرچه خاطره ای هم ز فاطمه دارم
نه خاطره که زیاد است، بگذریم آقا
زمین کرب و بلا را به خاطرم دارم
به آه آه رقیه،به آه آه رباب
دل از محبتت آقا، برنمی دارم
جوانم و کَمَکی هم دلم می خواهد
که عاشقانه بگویم که دوستت دارم!
سلامتی ایشان صلوات❤️