🕊˼#رازِڪُمِیݪ ˹
عصر روز جمعه ۲۲ بهمــن ۱۳٦۱ براي من خيلي دلگيرتــر بود. بچههاي اطلاعات به سنگرشان رفتند.
مــن دوباره با دوربين نگاه كــردم. نزديك غروب احســاس كردم از دور چيزي در حال حركت است!
با دقت بيشتري نگاه كردم. كاملا مشخص بود که سه نفر در حال دويدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمين ميخوردند و بلند ميشدند. آنها زخمي و خسته بودند. معلوم بود كه از همان محل كانال ميآيند.
فريــاد زدم و بچهها را صدا كردم. بــا آنها رفتيم روي بلندي. به بچهها هم گفتم تيراندازي نكنيد.
ميان سرخي غروب، بالاخره آن سه نفر به خاكريز ما رسيدند.به محض رسيدن به سمت آنها دويديم و پرسيديم: از كجا ميآئيد؟
حال حرف زدن نداشتند، يكي از آنها آب خواست. سريع قمقمه را به او دادم .ديگري از شدت ضعف و گرسنگي بدنش ميلرزيد.ديگري از شدت ضعف و گرسنگي بدنش ميلرزيد.
ادامہ دارد...
﴿#نمازاولوقت_الٺمآسدعآ ﴾🕊
إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آيَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمَانًا وَعَلَىٰ رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ
مؤمنان حقیقی آنانند که چون ذکری از خدا شود دلهاشان ترسان و لرزان شود و چون آیات خدا را بر آنها تلاوت کنند بر مقام ایمانشان بیفزاید و به خدای خود در هر کار توکل میکنند.
4_5929231476301236846.mp3
273.4K
#هفتشهرعشق🌷
#شبِچهارم🌱
روایتگریِ حاج حسینِ یکتا
راهیانِ نور/شلمچه/ ۱۳۸۸
#قرارِعاشقۍ❤️
قࢪائت دعاے فرج ...
بهنیّٺ برادࢪشهیدمانمےخوانیم 🌱
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج 💐💚
🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
بــہ نـیّـت
برادرشهیدمان مےخوانیم 🌹
#صـ٥۰۳ـفحه 📚
🍃﴿رفیقشھیدمابراهیمهادے﴾🍃
#هٰادےٓدِلھٰا🕊
عِنْدَمٰا تَسْتَشْهِدُ الرَّوحٌ لَم يَعِد لَجَسدِك مَعنِى
وقتی نفست شَھیٓد شود دیگر جسمت
معنایۍ ندارد!✨
آنڪہ پاے دینِ خود جآن مۍدهد
عاشق تر اسٺ! ♥️
◗#چھارروزتاسالࢪوزشھادت◖ 🌱
.
•
˹@refigh_shahidam˼ |ོ
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
🕊˼#رازِڪُمِیݪ ˹ عصر روز جمعه ۲۲ بهمــن ۱۳٦۱ براي من خيلي دلگيرتــر بود. بچههاي اطلاعات به سنگرشان
🕊˼#رازِڪُمِیݪ ˹
آن يكي تمام بدنش غرق خون بود، كمي كه به حال آمدند گفتند: از بچه هاي كميل هستيم.
با اضطراب پرسيدم: بقيه بچه ها چي شدند!؟ در حالي كه سرش را به سختي بالا مي آورد گفت: فكر نميكنم كسي غير از ما زنده باشه! هول شدم و دوباره و با تعجب پرسيدم: اين پنج روز، چطور مقاومت كرديد!؟
حرف زدن نداشــت. كمي مكث كرد و دهانش كه خالي شد گفت: مــا اين دو روز اخير، زير جنازه ها مخفي بوديم. اما يكي بود كه اين پنج روز ڪانال رو سر پا نگه داشت!
دوباره نفسي تازه كرد و به آرامي گفت: عجب آدمي بود! يك طرف آرپيجي ميزد، يك طرف با تيربار شليك ميكرد. عجب قدرتي داشت. ديگري پريد توي حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهاي كانال كنار هم چيده بود. آذوقه و آب رو تقسيم ميكرد، به مجروحها ميرسيد، اصلاً اين پسر خستگي نداشت!
گفتم: مگه فرماندها و معاون هاي گردان شــهيد نشدند!؟ پس از كي داري حرف ميزني؟!
گفت: جواني بود كه نمي شناختمش. موهايش كوتاه بود. شلور كردي پاش بود.
ادامہ دارد....