eitaa logo
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
31.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
377 فایل
راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم می شود شهید شد اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَهـیدانه زیستن است تبادل و تبلیغات: @tablijhat13 عنایات و.: @emamrezaii_8 روضه نیابتی: @Mahdi1326 کانال فروشگاهمون: https://eitaa.com/joinchat/172425437Ca032079577
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
سلام بر ابراهیم جلداول فراموش نميكنم. آخرين شــب ماه رمضان سال 1373 در مسجدالشهداء بودم. به همراه بچههاي قديمي جنگ به منزل شهيد ابراهيم هادي رفتيم. مراســم بخاطر فوت مادر اين شــهيد بود. منزلشان پشــت مسجد، داخل كوچه شهيد موافق قرار داشت. حاج حسين اهللكرم در مورد شهيد هادي شروع به صحبت كرد. خاطرات ايشان عجيب بود. من تا آن زمان از هيچكس شبيه آن را نشنيده بودم! آن شب لطف خدا شــامل حال من شد. من كه جنگ را نديده بودم. من كه در زمان شــهادت ايشان فقط هفت سال داشتم، اما خدا خواست در آن جلسه حضور داشته باشم تا يكي از بندگان خالصش را بشناسم. اين صحبتها ســالها ذهن مرا به خود مشغول كرد. باورم نميشد، يك رزمنده اينقدر حماسه آفريده و تا اين اندازه گمنام باشد! عجيبتر آنكه خودش از خدا خواســته بود که گمنام بماند! و با گذشت سال‌‌ها هنوز هم پيكرش پيدا نشده و مطلبي هم از او نقل نگرديده! و من در همه كالس‌‌هاي درس و براي همه بچهها از او ميگفتم. هنوز تا اذان صبح فرصت باقي است. خواب از چشمانم پريده. خيلي دوست دارم بدانم چرا شــيخ زاهد، ابراهيم را الگــوي اخالق عملي معرفي كرده؟ فرداي آن روز بر سر مزار شــيخ حسين زاهد در قبرستان ابن بابويه رفتم. با ديدن چهره او كاملا بر صدق رويائي كه ديده بودم اطمينان پيدا كردم. ديگر شک نداشتم که عارفان را نه درکوهها و نه در پستوخانههاي خانقاه بايد جست ، بلکه آنان در کنار ما و از ما هستند. همان روز به سراغ يكي از رفقاي شهيد هادي رفتم. آدرس و تلفن دوستان نزديك شهيد را از او گرفتم. تصميم خودم را گرفتم. بايد بهتر و كاملتر از قبل ابراهيم را بشناســم. از خدا هم توفيق خواستم. شــايد اين رســالتي اســت که حضرت حق براي شناخته شــدن بندگان مخلصش بر عهده ما نهاده است. حکایت ادامه دارد...
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
چريكي بــه شــجاعت و دالوري ومديريــت اصغر نديــده ام. اصغر حتي همسرش را به جبهه آورده و با اتومبيل پيكان خودش كه شبيه انبار مهماته، به همه جبهه ها سر ميزنه. اصغر هم، چنين حالتي نسبت به ابراهيم داشت. يكبار كه قصد شناسايي و انجام عمليات داشت به ابراهيم گفت: آماده باش برويم شناسايي. اصغر وقتي از شناسايي برگشت. گفت: من قبل از انقلاب در لبنان جنگيده ام. كل درگيريهاي سال58 كردســتان را در منطقه بودم، اما اين جوان با اينكه هيچكدام از دورهه اي نظامي را نديده، هم بســيار ورزيده اســت هم مســائل نظامي را خيلي خوب ميفهمد. براي همين در طراحي عملياتها از ابراهيم كمك ميگرفت. آنها در يكي از حملات، بدون دادن تلفات هشت دستگاه تانك دشمن را منهدم كردند و تعدادي از نيروهاي دشمن را اسير گرفتند. اصغر وصالي يكي از ساختمانهاي پادگان ابوذر را براي نيروهاي داوطلب و رزمنده آماده كرد و با ثبت نام و مشخصات افراد و تقسيم آنها، نظم خاصي در شهر ايجاد كرد. وقتي شهر كمي آرامش پيدا كرد، ابراهيم به همراه ديگر رزمندهها ورزش باستاني را بر پا كرد. هر روز صبح ابراهيم با يك قابلمه ضرب مي ِ گرفت و با صداي گرم خودش ميخواند. اصغر هم مياندار ورزش شده بود، اسلحه ژ3 هم شده بود ميل! با پوكه توپ وتعدادي ديگر از اسلحه ها ، وسايل ورزشي را درست كرده بودند. يكــي از فرماندهــان ميگفت: آن روزها خيلي از مردم كه در شــهر مانده بودند و پرستاران بيمارستان و بچهاي رزمنده، صبحها به محل ورزش باستاني حکایت ادامه دارد
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
|•سلام بر ابراهیم•| دوازدهم مهر 1359 است. دو روز بود كه ابراهيم مفقود شده! براي گرفتن خبر به ستاد اسراي جنگي رفتم اما بي فايده بود. تا نيمه هاي شب بيدار و خيلي ناراحت بودم. من ازصميمي ترين دوستم هيچ خبري نداشتم. بعــد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. ســكوت عجيبــي در پادگان ابوذر حکم فرما بود. روي خاكهای محوطه نشستم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور ميشد. هوا هنوز روشن نشده بود. با صدايي درب پادگان باز شد و چند نفري وارد شدند. ناخــودآگاه به درب پادگان نگاه كردم. تــوي گرگ و ميش هوا به چهره آنها خيره شدم. يكدفعــه از جــا پريدم! خودش بود، يكــي از آنها ابراهيم بــود. دويدم و لحظاتي بعد در آغوش هم بوديم. خوشــحالي آن لحظه قابل وصف نبود. ساعتي بعد در جمع بچهها نشستيم. ابراهيم ماجراي اين سه روز را تعريف ميكرد: با يك نفربر رفته بوديم جلو، نميدانستيم عراقيها تا كجا آمدهاند. حکایت ادامه دارد
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
بعد ادامه دادند: اين اســير ســه روز است كه مشــغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحيح و درست است. از روز اول جنــگ هم در اين منطقه بوده. حتي تمام راههاي عبور عراقيها، تمامي رمزهاي بيسيم آنها را به ما اطلاع داده. براي همين آمده ايم تا از كار مهم شما تشكر كنيم. ابراهيم لبخندي زد و گفت: اي بابا ما چيكاره‌ايم، اين كارخدا بود. فرداي آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. ابراهيم هر چه تلاش كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشــد. ابوجعفرگفته بود: خواهش ميكنم من را اينجا نگه داريد. ميخواهم با عراقيها بجنگم! اما موافقت نشده بود. ٭٭٭ مدتي بعد، شنيدم جمعي از اسراي عراقي به نام گروه توابين به جبهه آمدهاند. آنها به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقيها ميجنگيدند. عصر بــود. يكي از بچه هاي قديمي گروه به ديدن من آمد. با خوشــحالي گفــت: خبر جالبي برايت دارم. ابوجعفر همان اســير عراقي در مقر تيپ بدر مشغول فعاليت است! عمليات نزديك بود. بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم. گفتيم: هر طور شــده ابوجعفر را پيدا ميكنيم و به جمع بچه هاي گروه ملحق ميكنيم. قبل از ورود به ســاختمان تيپ، با صحنهاي برخورد كرديم كه باوركردني نبود. تصاوير شــهداي تيپ بر روي ديوار نصب گرديده بود. تصوير ابوجعفر در ميان شهداي آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده ميشد! سرم داغ شد. حالت عجيبي داشتم. مات ومبهوت به چهره اش نگاه كردم. ديگر وارد ساختمان نشديم. از مقر تيپ خارج شــديم. تمام خاطرات آن شــب در ذهنم مرور ميشد. حمله به دشــمن، فداكاري ابراهيم، بيســيم چي عراقي، اردوگاه اسراء و تيپ 🥰 بدر و... بعد هم شهادت، خوشا به حالش! حکایت ادامه دارد
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌بر‌ابراهیم‌ #شوخ‌طبعی‌ابراهیم‌رفیق‌شهیدمون🌱 جعفر جنگروی از دوســتان ما هم آنجا بود. بعد از افط
بر ابراهیم بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدند! ديگر هر چه ميگفت كسي اهميت نميداد و... تقريبًا نيم ســاعت بعد مســئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. كلي معــذرت خواهي كــرد و به بچه هــاي گروهش گفت: ايشــون، حاج جعفر جنگروي از فرماندهان لشگر سيدالشهداءعلیه‌السلام هستند. بچه هاي گروه، با خجالت از ايشــان معذرت خواهي كردند. جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود، بدون اينكه حرفي بزند اسلحهاش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد. كمي جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد ميخنديد! تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده. ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوســيد. اخمهاي جعفر بازشد. او هم خندهاش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد. حکایت ادامه دارد