eitaa logo
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
31هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
364 فایل
راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم می شود شهید شد اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَهـیدانه زیستن است تبادل و تبلیغات: @tablijhat13 عنایات و.: @aboebrahiim روضه نیابتی: @Mahdi1326 کانال فروشگاهمون: https://eitaa.com/joinchat/172425437Ca032079577
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت چهل و نه - هانیه : به خانه رسیدیم عمو هم آمد تا باما ناهار بخورد مامان قرمه سبزی گذاشته بود … سفره را که انداختیم بابا گفت : کی فکرش را میکرد ما اینجوری بشویم؟؟ واقعا از بین این همه آدم چرا تمام دارایی من باید برود ..؟💔 گفتم: بابا چرا ناراحتی؟ مامان که بهت سخت نگرفته ، چیزی هم نیاز نداریم یک سقفی هست و سالم داریم نفس میکشیم بعدش خدا حواسش به ماهم هست 💚 وقتی کلی ثروت به ما داد و حواسش بود نگفتیم خدا چرا به ما ثروت دادی حالا که یک مشکلی پیش اومده میگم چرا ما (:؟ دائما حال دوران یکسان نباشد غم مخور✋🏻 عمو ، برای اینکه حال جمع را عوض بکند زد زیر خنده و گفت : یک عمر از مسجد ومنبر فراری بودیم حالا خدا یک سخنران نصیبمون کرده مفت ومجانی😂💞ونصف هانیه هم زیر زمین بوده انگار! باباهم خندید گفت : این عاقبت کاراییه که کردی دیگه😂💔 ناهار را که خوردند قرار شد من یک فال حافظ بگیرم ببینم چی در می‌آید عمو اصرار داشت من فال بگیرم میگفت دست هانیه خوبه😅! زیر لب نیت کردم ولی حافظ به شاخه نبات قسم ندادم به قرآنی قسمش دادم که به خاطر عشقش به خدا حفظ کرده بود(: - مژده ای دل که مسیحا نفسی مۍ‌آید که ز انفـاس خوشش بوی ڪسی می‌آید از غم هجر مکن ناله و فریاد که من زده ام فالی و فریادرسی مۍ‌آید ز آتش وادے ایمن نه منم خرم و بس هرکس آنجا بہ امید قبسی مۍ‌آید هیـچ کس نیست که در کوے تواشت‌کاری‌نیست هرڪس‌آنجا‌ به طریق هوسی مۍآید کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست این قدر هست که بانگ جرسی مۍ‌آید جرعه ای ده که به میخانه ارباب کرم هر حیفی ز پی ملتمسی می‌آید دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است گو بیا خوش که هنوزش نفسی مۍ‌آید خبر بلبل این باغ پرسیـد که من ناله ای میشنوم کز قفسی می‌آید یار دارد سر صید دل حافظ ، یاران شاهبازی به شکار مگسی مۍ‌آید🌱" مامان تک خنده ای کرد و گفت : ما گفتیم به دست هانیه خوب میاد نه دیگه اینطوری با حافظ قرارداد بستی😅!؟ عمو با خنده و شوخی گفت : این فال بیشتر از اینکه به مشکل ما بپردازه داره به شوهر نداشته تو میپـردازه😂! خلاصه موفق شده بودم که دلـشان را آرام بکنم خیلی خوشحال بودم … همیشه میگویم الان هم دوباره توضیحـ میدهم ما گاهی مامور میشویم تا حال آدمهارا خوب بکنیم …♥️ خـدایا ماموریت انجام شد شما هم حواست به ما باشد✋🏻 قرار شد یک هفته دیگه دوباره عمو بیاد دنبال بابا و من همه باهم به آگاهی برویم… موقع رفتن ، عمو کتاب گریه های امپراطور آقای فاضل نظری را از من گرفت که ببرد و بخواند تا موقع حرف زدن با من کم نیارد😅✋🏻 شبش مامان داخل اتاق آمد و گفت من برای تربیت تو خیلی کم گذاشتم اما حالا که میبینم رشد معنوی کردی خیلی خوشحالم… من بیشتر وقت ها مطب بودم و سرم گرم بیمار ها بود … بعدش هم گفت که رضاالله فی رضاالوالدین 🙂! این جمله به معنی واقعی عین موفقیت یک انسانه! نویسنده✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه - هانیه : حوصله ام خیلی کم شده بود میخواستم بروم به جای آهنگ چندتا فایل مذهبی هم دانلود بکنم توی گوشیم داشته باشم … بعد از کلی گشتن و سرچ کردن آخر در یکی از سایت ها یک آهنگ قشنگ پیدا کردم… ( ترانه عشق 🌿 بهانه عشق💚 تو میراث جاودانه عشق…👒 ز دیده نهان ☘ امیر جهان 🍃 به دور تو گردم امام زمان (: 🖤) همانجوری که آهنگ داشت میخواند تصمیم گرفتم در مورد ویژگی های امام زمان یکم تحقیق بکنم درحدی که باهمدیگر بیشتر آشنا شویم😃 یک سایت مربوط به شبکه قرآن و معارف سیما بالا اومد: حضرت مهدی علیه السلام سیمایی چون سیمای پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم دارد، در رفتار و گفتار و سیرت نیز شبیه و همانند اوست. پیشانی بلند و گشادهاش بر هیبت و وقار چهره زیبایش می افزاید، و چنان نوری بر چهره و جبین او پیداست که سیاهی موهای سر و محاسن شریفش را تحت الشعاع قرار می دهد. قامتی نه دراز و بی اندازه و نه کوتاه بر زمین چسبیده دارد، بلکه اندامش معتدل و میانه است. خالی بر چهره دارد که بر گونه راستش همچون دانه مُشکی میان سفیدی صورتش می درخشد و خالی دیگر بین دو کتفش متمایل به جانب چپ بدن دارد. آن حضرت رنگی سپید، که آمیختگی مختصری با رنگ سرخ دارد. از بیداری شب ها، چهره اش به زردی می گراید. چشمانش سیاه و ابروانش بهم پیوسته است و در وسط بینی او بر آمدگی کمی پیداست. میان دندان هایش گشاده و گوشت صورتش کم است. میان دو کتفش عریض است و شکم و ساق او به امیرالمؤمنین علیه السلام شباهت دارد. با حیرت و ذوق زیر لب گفتم :عجبا عجب! حیف من آمار تک تک بازیگر هاو بازیکن هارا داشتم اما تاحالا انقدر دقیق درمورد ایشان تحقیق نکرده بودم! مثلا اگر یکی میگفت رونالدو از سیرتا پیاز زندگیش را میگفتم اما اگر میگفتند امام زمان ؟ فقط مطلب های دینی مدرسه را بلد بودم🚶‍♀💔 باید تحقیق رل جزء برنامه روزانه قرار بدهم تا شناخت داشته باشم (:! یعنی ابراهیم هم امام زمان را میشناخت؟ مثل وقتی که یک رمان میخواندم و بعدش میرفتم با شوق و ذوق برای اکیپ تعریف میکردم که بالاخره فلانی با فلانی ازدواج کرد الان هم با شوق شروع کردم هرچیزی که در مورد امام زمان خوانده بودم را نکته به نکته 🔖 برای ابراهیم توضیح دادم! نمیدانم چرا و حکمتش چه یود یهـو یاد ساشا افتادم .. وقتی رفت خیلی گریه کردم خیلی غمگین شدم به کل امید را هم از دست دادم و به این فکـر میکردم اگر دیگر نبینمش جانم درمیاد🚶‍♀ خیلی این موارد را شلوغ میکردند خب رفت که رفت منطق من ای کاش همان زمان کار میکرد بیخیال اما الان تا حالا به این فکر کرده بودم که اگر امام زمان را نبینم جانم در میاد!؟ نه فکر نکرده بودم اصلا از اینکه در پس پرده بود ناراحت نشده بودم … حیف و حیف که این قافله گاهی غفلت کردند✋🏻 نویسنده ✍
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و یک - هانیه : یک هفته، خیلی سریع گذشت صبح از خواب بیدار شدیم برای صبحانه عمو و زن‌عمو خانه ما آمده بودند… نیلی هم انگار که جایی مهمان بود🚶‍♀ صبحانه را خوردیم و سمت آگاهی حرکت کردیم … وقتی رسیدیم گوشی های تلفنـمون را از ما گرفتند و بعد از یکم جلوی در وقت تلف کردن وارد شدیم✋🏻 رفتیم سراغ صاحب پرونده منتظرنشستیم جند دقیقه بعد اتاقشان خالی که شد باعجله داخل شدیم … کلافه نگاهی به من و عمو و بابا انداخت و گفت : بفرمایید؟ عمو بهش گفت : ما قبلا یک شکایتی تنظیم کرده بودیم اما هنوز انگار پیگیر نشدید!؟🙄 همون آقا شروع کرد غر زدن : آقا پرونده شما حالا زمان میبره هروقت درست شد میگوییم بیایید الان کلی پروند دیگه هست که باید به آنها رسیدگی بکنم … همینطوری بحث بالا گرفت😬 یک جای کار میلنگید . . . مشخص بود این موضوع را هرکس میشنوید میفهمید جایی از کار لنگـه! یکم سر و صدا شد بین این همهمه ها یکی وارد اتاق شد همین که ایشون وارد اتاق شدند این صاحب پرونده ما عین فنر از جا بلند شد ، سلام و خسته نباشید گفت و از این چیز ها… این آقایی که وارد اتاق شد یکم با صاحب پرونده و بعد با پدرم صحبت کردند … صدایش آشنا بود وقتی نگاهش کردم دیدم بله! سید محمده ! این اینجا چیکار میکنه؟ با شیطنت به خودم گفتم نکنه اومده شکایت بکنه از من😂 نکنه از این سیدهم کلاهبرداری کردن هزارتا فکر امد توی سرم و رفت ... بالاخره وقتی احوال پرسی ها تمام شد سید پرسید: ---- - چیشده آقای مشکات؟ مشکلی پیش اومده!؟ + جایی با برادرم برای دوستشون سرمایه گذاری کرده بودیم دل غافل دوست برادرم زد زیر همه چیز و ۲ ملیارد از ما بالا کشید و حالا هم فرار کرده! - ای بابا توی این دوره نباید به هرکسی اعتماد بکنید حالا چرا انقدر عصبانی بودین!؟ + والا الان چند وقته من شکایت کردم هربار که میام میگن وقتش نشده در حال پیگیری هستیم خبرتون میکنیم دیگه امروز واقعا خسته شدم! تکلیف آدمو روشن نمیکنن🤦🏻‍♂ ---- - هانیه: سیدمحمد به صاحب پرونده گفت که امیدوارم عدالت قانونی رعایت کرده باشید وگرنه میدونید که بد میشه✋🏻! ایشون خیلی از خودشون دفاع کرد و با بی حوصلگی مدعی بود که کار پرونده ها کاملا عادی هست و شکایت کرد که این آقا یعنی همان پدر من زیاد پیگیری میکنند! سید محمد گفت که از این آقا دزدی شده حق دارند نگران و پیگیـر باشند ... در کل مراقب باشید ' با پدرم و عمو خداحافظی کردند ، صاحب پرونده هم به رسم احترام روی زمین پاکوبید موقع خروج از در همونطور که نگاهش به زمین خیره بود دستش و گزاشت رو سینش رو کرد طرف من گفت یاعلی ✋🏻 صاحب پرونده انگار تازه روال کار دستش امده بود 🌱 قول داد سریعا اقدام بکند تا مشکل ما حل بشود موقعی که میخواستیم از اتاق خارج بشویم صاحب پرونده دست بابا علی را گرفت و گفت: مثل اینکه از آشناهای سید هستید لطفا چیزی از پیگیر نبودن من نگید! باباهم قبول کردن و بالاخره از آگاهی بعد از تحویل تلفن های همراه خارج شدیم✋🏻 وقتی نشستیم توی ماشین بابا گفت این سیدشون انگار که مرد آبرو داری هست حرف روی حرفش نیاوردن'🌿 عمو در جواب بابا گفتش که... ✍ |
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و دو ‌- هانیه : عمو در جواب بابا گفت که : اینجا همه چیز با پارتی جلو میره مگه ندیدی چجوری رفتار میکردن؟؟ همین ها با کم کاری هاشون گند زدن به زندگی ملت🚶‍♂ دوباره میز مذاکره گذاشتیم😅 در جواب عمو گفتم : نمیشه گفت همه چیز بدون اشکاله اما همیشه مشکل از نظام و فرهنگ نیست بعضی وقت هاهم مشکل از خود فرد هست! این فرد هرچقدر هم آموزش ببینه بخشی از خروجی کار باطن خودشه ! یعنی پنجاه درصد نظام و فرهنگ و آموزش پنجاه درصد هم باطن و ظاهر خود فرد هست! نمیشه همه چیز را گردن نظام و فرهنگ و آموزش انداخت💙 بعدش این سید بدبخت اصلا معلوم نیست کیه پارتی بازی نکرد که فقط گفت مراقب باشید پارتی بازی جاییه که تو هیچی نیستی و نداری ولی به لطف خیلیا هه یک شب راه صدساله طی میکنی🚙 - عمو این هایی که میگی درسته اما پس چرا آمریکا اینطور نیست!؟ جواب دادم : آمریکا بهشت نیست که حتما نه … قطعا مشکلات داره 🙂 پلیس اونور با پلیس اینور زمین تا آسمون فرق داره… مگه ندیدی چجوری مردمو دستگیر میکنند!؟ گاز اشک آور هاشونو توی اخبار دیدی😄 خب هر نظام و هر آدمی مشکلات دارند تنها زمانی مشکلات نظام و آدم ها حل میشه که حکومت دست امام زمان بیفته و خدا کمک بکنه✋🏻 بابا وارد بحث شد و گفت : هانیه راست میگه تازه حتی توی آمریکا قانون ها با ایران متفاوته … نمیشه مقایسه کرد😶 عمو حرف قبلی خودشو ادامه داد و گفت : خب باشه آمریکا ولش بکنید همین چهل سال پیش موقع شاه ما چه مشکلی داشتیم؟؟ - یهو یک چیزی اومد توی ذهنمو گفتم : زمان شاه ساواک بود خداروشکر زحمت میکشید مو و ناخن ها و پوست آدم هارا میکند ! الان که خب حالا همین پلیس های خودمون خدایی هر چی هم باشند باز آدم تر از زمان شاه هستن!🚶‍♂ عمو گفت : اتفاقا تا کاری نمیکردی ساواک سراغت نمیومد ادامه دادم و گفتم عمو قربون کلامت الان تا وقتی خلاف نکنی پلیس میاد سراغتو میگیره!؟ انگار که واقعا دیگه جای بحثی نبود 🌱🚶‍♀ با خودم فکر کردم از کجا بحث کشیده شد به اینجا منِ هانیه و بحث سیاسی؟ اما یه صدایی از درونم گفت : دین تو دین اسلام کامله پس نمیشه از سیاست جداش کرد وقتی خدا هم توی قرآن از سیاست گفته چه دلیلی داره تا از حق دفاع نکنیم.. تا وقتی برسیم خانه سکوت کردیم وقتی رسیدیم صفر تا صد اتفاقات رل برای مامانم و زن عمو تعریف کردم… مامانم میگفت این سید و خدا خیر بدهد بعضی وقت ها باید به آدم یک تلنگری وارد بشود تا به خودش بیاید که انگار امروز ایشان زحمت تذکر دادن به دوش کشیدن👀✋🏻 زن عمو همینطوری داشت از ماجرای پارسا و پدرش حرف میزد کم کم حرف به نیلی رسید ... گفت که نمیدانم این دختر داره چه بلایی سر خودش میاره تروخدا بگو هانیه بیاد باهاش حرف بزنه! بعد اومد توی اتاق کنار من نشست و با ناله گفت : این دختـر تکلیفش با خودش مشخص نیست هر روز یک پسر میاد دنبالش… اصلا معلوم نیست چی به چیه ! بهش میگم نکن با این پسر ها نگرد میگه به تو ربطی نداره حداقل هانیه شما باهاش حرف بزن تا آدم بشه! قول دادم فردا برم خانه عمو و با نیلی حرف بزنم🚶‍♀ نویسنده✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و سه - هانیه: شب موقع خواب شروع کردم داخل فضای مجازی گشت و گذار کردن توی یکی از کانال ها یک فایل صوتی دیدم نوشته بود | زنان ونوسی| سخنرانی استاد رائفی پور بود چند قسمتش را گوش دادم واقعا قشنگ حرف میزدند😃🌿 این جمله ایشون از همون شب آویزه‌ی‌گوش من شد : ( اساسا مشکل جامعه ما ندانستن است!) هنوز که هنوز این جمله مقدمه زندگی من است… اگر بدانی و مطلع باشی دیگر به تله نمیفتی ! ظهر بعد نماز و ناهار چادر سر کردم و سمت خانه عمو رفتم🚶‍♀🍃 عادت کرده بودم ! دیگه دستم آمده بود باید با کدوم خط اتوبوس بروم چجوری بروم که گم نشوم ……… وارد خانه عمو شدم ✋🏻 زن عمو امد استقبالم برایم چایی و شیرینی اورد یکم حرف زدیم و بعد گفت که نیلی مثل همیشه داخل اتاقش نشسته و فقط موقع غذا میاد بیرون🚶‍♀ با آرامش گفتم … زن عمو حافظ گفته که : - رسیده مژده که ایام غم نخواهد ماند چنان نماند چنین هم نخواهد ماند♥️🌱 رفتم سمت اتاق و در زدم ... جواب نداد دوباره در زدم و گفتم : نیلی ؟ خودش اومد در برایم باز کرد همچنان که من رل بغل کرده بود کشیدم داخل اتاق … کلی بی صدا گریه کرد با تعجب نگاهش میکردم نشستیم روی زمین دست هایم را گرفت و گفت : خوب شد که اومدی داشتم دیوونه میشدم! چند وقت پیش رفتم بیرون تا برای اتاق چندتا گلدون بگیرم🚶‍♀ این پسره دوستمو توی یک مغازه دیدم لوازم آرایشی بود گفتم شاید رفته تافت مو یا چیزی بگیره یڪم منتظر نشستم دیدم از همون مغازه با یه دختره اومد بیرون و کلی لوازم آرایش🤧 بعدش شب اومدم بهش پیام دادم بهم گفت خوب شد خودت دیدی کار منو راحت کردی…! از اون روز به بعد خودمو به هر دری میزنم تا ببینه من چقدر خوشبختم و ناراحت نیستم. . . چند بار منو دید چیزی نگفت ✋🏻 خودم خسته شدم دقیقا اونم داره همین کار میکنه هروز با یک نفر! - اجازه ندادم ادامه بده و گفتم : نیلی آروم تر … ترمزت که نبریده داری انقدر تند جلو میری🌱🚙 ببینم الان همین پسره اگه برگرده چیکار میکنی!؟ گفتش که : اصلا لیاقت من و نداره لایق همون دخترای اطرافشه ! خداروشکر کردم که به این نتیجه رسیده و گفتم : آفرین منم همین و میخوام بگم☂ خودت داری میگی لایق تو نیست ! پس دیگه چرا با این و اون دوست میشی؟ لیاقت تو خیلی بالاتره نیلی اصلا نباید با این پسر ها دوست بشی🚶‍♀ یاد سخنرانی دیشب ( زنان ونوسی) افتادم و همون حرف آقای رائفی پور را دست و پا شکسته گفتم : نیلی تو ارزشت بالاست چرا اجازه میدی باهات مثل ←لیوان→ یک بار مصرف رفتار بکنن!؟ آب که خوردن تشنگیشون برطرف شد میندازه ات دور دیگه حالا خیلــــی قشنگ هم که باشی دو هفته توی کیفش تو را نگه میداره بعدش تو را میندازه دور …! بعدش غصه هم نباید بخوری . . . بعضی وقت ها به ما کمک میشه از منجلاب میایم بیرون بعد فکر میکنیم شکست خوردیم و عشقمونو از دست دادیم در حالی که اگه واقعا کسی و دوست داشته باشه میاد خواستگاری🚶‍♀ (ادامه حتمـا تاکید میکنم خوانده بشود!!) نویسنده ✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و چهار - نیلی با صدای گرفته و خسته تک خنده ای کرد و گفت : خب هانیه چه فرقی داره ازدواج هم مثل دوستی با همین پسراست دیگه -دوباره یاد سخنرانی دیشب افتادم ، خیلی بهم کمک کرد برای همین هرچی توی ذهنم بود سر هم کردم و گفتم : اسلام اومده کمک ما از دختر و پسر تعهد میگیره که کار خلاف نکن و به پای هم بمونن تعهد همون عقد خودمونه دیگه خیال هر دو طرف راحته مهریه هم که میزنن ضمنا وقتی ازدواج میکنی میرین زیر یک سقف بیشتر عاشق همدیگه میشید! دیگه جایی برای خلاف نمیمونه تازه بچه دار میشید نوه دار میشید اما این پسر ها به راحتی باهات دوست میشون و چون هیچ تعهدی بهت ندارن به راحتی قیدت میزنن …! اصلا پسری که میاد مردونه خواستگاری با پسری که میاد دوست دختر پیدا میکنه زمین تا آسمون فرق داره دختر هاهم همینطورن هرچیزی اگه از راه درست نباشه ضرر داره نیلی : الان میگی چیکار بکنم هانیه؟ حالم اصلا خوب نیست + الان باید قید این دوستی های خیابونی بزنی و یا ازدواج بکنی🚶‍♀ اصلا مگه تو درس و دانشگاه نداری؟ خب برو درس بخوان فقط بیکار نباش✋🏻 بیکار نباش بعدش کتاب گریه های امپراطور فاضل نظری که چند وقت پیش عمو آورده بود باز کردم و شعر به سوی ساحل دیگر اومد 👀 قشنگ ترین قسمتش این بود که : به دنبال کسی جامانده از پرواز می‌گردم مگر بیدار سازد غافلی را ، غافلی دیگر! نیلی لبخند زد و گفت : شعرت قشنگ بود اما اگه کسی شرایط ازدواج نداشت چی؟ بشکن زدم و گفتم : افرین چه سوال قشنگی پرسیدی خب به جای علافی و بیکاری باید تاجایی که میشه شرایط جور بکنه و مراقب خودش باشه این مهمه🌻! بعدشم مشاور ها که نزاشتن فسیل بشن -خندید و اشک هایش را پاک کرد ... نیلی را از اتاق بیرون بردم زن عمو خیلی خوشحال شد بنده خدا نگران دخترش بود! قرار شد از شنبه نیلی بره کلاس زبان و نقاشی که دیگه بیکار نباشه🚶‍♀ وقتی داشتم برمیگشتم خانه به این فکر میکردم که این نوع زندگی چقدر خوبه… چقدر خوبه که نگران کرم و رژ لبت نیستی نگران این نیستی که کسی تو را با پسری ببیند نگران این نیستی که ریزش لایک داشته باشی 🌱🎙 اتفاقا این راه تمامش آرامش بود'! پست هایی که میزاشتم باعث شده بود خیلی ها به چالش کشیده بشوند . . . سوال میکردن تحقیق میکردن و راهشونو پیدا میکردن (: ! یاد حرف خودم به نیلی افتادم بهش گفتم - بیکار نباش- حالا تا وقتی برسم خانه بیکار بودم برای همین هشتگ های مربوط به ابراهیم هادی را دنبال کردم یک عکسی چشمم را گرفت وقتی بازش کردم نوشته بود : " ابراهیـم خندیـد و گفـت : اے بابا✋🏻 همیـشه کارۍ کن که اگـه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مـردم …(:! خیلی قشنگ بود 🌿 حرف حسابی بود که جواب نداشت! جواب نداشت اما جای فکر داشت حرف حساب همیشه جای فکر داره🚶‍♀ فکر به اینکه خدا چجوری از من خوشش بیاد؟؟ ملاک خدا چیه ؟ اصلا تاحالا انقدری که دنبال مد روز و رنگ سال رفته بودیم دنبال ملاک های خدا هم رفته بودیم!؟ از تعجب رگه های چشمم نزدیک بود از کار بیفتد اخه اون هانیه چجوری رسید به این هانیه (:؟ ( یڪ قدم سمت خدا = ده قدم خدا سمت تو) نویسنده ✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و پنج - هانیه : وقتی از خانه عمو برگشتم خانه خودمان دیدم که چندتا بشقاب میوه و لیوان های چای روی زمین هستند…! ---- - سلام ، من اومدم🤠 + سلام مامان خوش اومدی ، خوش گذشت!؟ - اره خوب بود با زن‌عمو و نیلی کلی حرف زدیم کسی اینجا بوده🧐 - وقتی که رفتی خونه عموت یک خانوم اومد اینجا😕✋🏻 + خب دوست های شما بودن؟🚶‍♀ - نه بابا انگار که مادر سید محمد بودن… ---- وقتی مامانم گفت سید محمد یک لحظه دلم هری ریخت گفتم آمدن حتما شکایت من را به بابا بکنند که چرا اون روز جلوی مسجد بین همسایه ها داد زدم😣 تنها راهی که اومد توی ذهنم این بود که بگم من برم لباس هایم را عوض بکنم✋🏻 رفتم داخل اتاق و در بستم نفس عمیقی کشیدم و گفتم : خدا رحم بکنه لباس ها را عوض کردم و بلا تکلیف نشستم بعد دو تقه ریز به در مامان امد داخل👀🌿 گفتم الان که دیگه کارم تموم بشود داشتم زیر لب شهادتین میخواندم اما… مامان با آرامش گفت : نمـیخوای بپرسی چرا ایشون اومده بودن!؟ گفتم : خب به من چه حتما کاری داشتن دیگه 😀😅! مامان امد و کنارم نشست و گفت : + اومده بودن کار خیـر داشتن … اومده بودن که که تو را برای پسرشون خواستگاری بکنن💍! وقتی مامان گفت خواستگاری اولین چیزی که اومد توی ذهنم این بود که چرا امروز صبح رفتم خانه عمو . خخخ. ؟؟ ایکاش نمیرفتم حداقل مامان سید را میدیدم😅 بعد‌ش برای اینکه عادی سازی بکنم به مامان با خنده گفتم : مطمعنی؟ شاید اشتباه اومده باشن🚶‍♀ بعدش اصلا این پسره مگه من را دیده !؟ مامان گفت که : اومدن داخل، از پسرشون تعریف کردن بعد تو را خواستگاری کردن😃 ماهم گفتیم تو رفتی خونه عموت بنده خدا هاهم گفتن ما به تو بگیم هرچی شد بعد بهشون خبر بدیم که با پسرشون رسمی خواستگاری بکنن🚶‍♀ - چی گفتن از پسرشون؟! + اسمش سید محمده کار دولتی داره متولد دهه هفتاد ماشین هم که داره یک خواهر هم داره که مجرد هست دیگه از خصوصیات اخلاقیش گفتن همین ☺️ به مامانم گفتم که : چقدر بی ادب حداقل زحمت میکشید برای آینده اش وقت میگذاشت کار و تعطیل میکرد همراه مامان و باباش میومد😑💔 شیرینی هم نیوردن که 🙁 اه ای کاش زنگ بزنی بگی دفع بعد دانمارکی بخرن مامـان برای اینڪه جلوی مسخره بازی های من را بگیره گفتش که: هانیه ایراد بنی اسرائیلی نگیر اگه میخوای بگو نمیخوای باز بیابگو الکی غر نزن😣! بعد خندید و گفت من اندازه تو بودم انقدر بی حیا نبود بعد از اینکه مامان از اتاق رفت بیرون جوابش و آرام طوری که خودم بشنوم دادم گفتم حیا و دادیم شوهر دیگه ... هرچقدر آن روز بالا پایین کردم به این نتیجه رسیدم من هنوز هیچی در مورد این سید نمیدانم… سال تولد و خواهر و برادرش که برای من نون و آب نمیشد به مامان گفتم بگو هانیه میگه من هنوز این آقا را نمیشناسم چند جلسه تشریف بیارند که من بشناسمشون الان اخه باید به چیه این آقا فکـر بکنم؟ ! شب که بابا خونـه آمد چیزی در این مورد نگفت ولی معلوم بود توی شُک هست مامان ظهر به من گفته بود که بابا داخل دوراهی گیر کرده از یک طرف میگه این پسر به ماها نمیخوره از یک طرف میگه ولی خیلی پسر خوبی هست و میشناسمش ! شب یکم با مامان داخل آشپزخانه پچ پچ کردند که مچـشون را گرفتم و فهمیدم دارن در مورد اینکـه چند جلسه دیگه من باید سید را ببینم حرف میزدن 🤐... موقع خواب توی اینترنت سرچ کردم ببینم اصلا حدیثی درمورد ازدواج هست یانه اصلا آن زمان ها خواستگاری بوده یا نه…… کلی حدیث اومد بالا پس اون زمان ها این رسم بوده … 🌱🌿 نویسنده ✍ |
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و شش - هانیه : یکی از عکس ها را بزرگ کردم نوشته بود : - امام رضا فرمودند' وقتۍ‌که‌از‌دیـن‌و‌اخلاق‌خواستگار‌راضی‌بودیدبه‌ ازدواج‌با‌او‌راضی‌باشید☘ و‌به‌خاطر‌فقیر‌بودنش‌او‌را‌ رد‌نکنید! عکس دیگه که یک سفره عقد بود را بزرگ کردم نوشته بود : - پیامبر خدا صلی‌الله' در اسلام هیچ بنایی ساخته نشد که نزد خدواند عزوجل محبوب تر و ارجمندتر از ازدواج باشد✋🏻' ... عجیب بود فکر نمیکردم که درمورد ازدواج هم حدیث باشه فکر میکردم فقط در مورد گناه حدیث داریم ولی حالا که میبینم نه اینطور نیست ! همه چیز دین توی گناه نیست خیلی مساله های مهمتری هم هست که مردم ما دنبالش نمیردند😕! دلیلش چی میتونه باشه؟ اخه چرا دین از ازدواج گفته از اقتصاد گفته از حتی از آینده هم گفته یهو صدای معلم دینی مدرسه اکو شد تو سرم: بچـها دین اسلـام کامل شده ادیان دیگه است درسته؟ بعد ما بچه هاهم جیغ و هوار میکردیم یه عده میگفتن بله یه عده هم اشتباه جواب میدادن نله 😂 .. فردا مامان پسره زنگ زد و مامانم دقیقا حرف های خودم را بهش زد 🚶‍♀ انقدر خوشم امد که مامان سید گفت هانیه راست میگه و قرار شد دو روز دیگه خود سید هم بیاد! مامان میخواست به عمو اینا بگه من نزاشتم گفتم یک حدیثی از پیـامبر خواندم که مراسم ازدواج را آشکارا برگزار بکنید و خواستگاری پنهان 🌱🦋 حالا اگر درست نمیشد از فردا نقل مجلس میشیدم ! دو روز گذشت …… ساعت هفت زنگ خانه را زدن قطعا خودشان بودند ' رفتم جلوی آیینه و به خودم نگاه کردم - همه چیز مرتب بود چادر هم پوشیده بودم یک چادر معمولی وقتی که توی بیرون از خانه چادری شدم تصمیم گرفتم داخل خانه هم به این عهد عمل بکنم . . . هم راحت تر بودم و هم کامل تر 💞" راحت از دست نامحرم ها چه فامیل چه غریبه و دستور خدا کامل انجام داده بودم (: .... رفتیم جلوی در تا خوش آمد بگوییم ! به ترتیب اول یک خانوم چادری که برخلاف خانوم های مسن ، چادر گل گلی طرح دار نپوشیده بود یک چادر ساده سر کرده بود🚶‍♀ بعد یک دختر خانوم تقریبا ۲۰ ساله امد اون هم چادری بود و البته قد بلند بعدش هم که سید اومد مثل بقیه آقایون ( انتظار داشتید الان پادشاه با اسب بیاد🚶‍♀) یه جعبه شیرینی دستش بود خوبه الان بهش بگم سلام یاعلی مدد😌✋🏻 آخه هروقت من و میدید میگفت یاعلی مدد و میرفت🚶‍♂ همه نشستن من هم رفتم ‌شیرینی هارا چیدم توی ظرف دقیقا مثل شیرینی های خودم خریده بودن؛ اگه خیلی وقت نگذشته بود میگفتم حتما شیرینی هارا نخورده الان آورده خواستگاری من😕 چایی هم بردم با شیرینی بخورند اتفاق خاصی هم نیفتاد مگه قراره همیشه چایی ها بریزه روی داماد!؟ یا قراره همیشه چادر زیر پای ما دختر ها گیر بکنه و با کله بیفتیم زمین :|؟ چادر خواستگاری کردن سوژه خنده انقدر بدم میاد اصلا هم سخت نبود از اینکه چرا لایه اوزون سوراخه حرف زدن😂 از اینکه چرا ماشین گرون شده حرف زدن از اینکه چرا درصدی از مردم حیوان دارن حرف زدن🤣🚶‍♂ از لاک پشت عموی من تا پرنده بابای من صحبت کردن خواهر سید که معلوم نبود داره با گوشی چیکار میکنه😑 مامان سید و مامان حورا هم داشتن باهم حرف میزدن سید هم که داشت با دقت به لایه اوزون و کلاغ و لاک پشت گوش میداد 🚶‍♀ و با پدرم حرف میزد تا اینکه بالاخره رضایت دادن برن سر اصل مطلب😕 مامان سید بااجازه ای گفت و شروع کرد به حرف زدن: - ما امشب مزاحم شدیم که این دوتا جوان همدیگر را بیشتر بشناسن و اگه صلاح بود ازدواج بکنند 🌱 قبلا یک بار خانواده ها باهمدیگر دیدار داشتن و میدونن این محمد ما کیه و چیه ... اگه اجازه بدید که برن صحبت بکنند تا این دوتا جوان هم همدیگر بیشتر بشناسن 🙂 ... نویسنده✍ |
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و هفت - هانیه : بلند شدم رفتم سمت اتاق، سید هم پشت سر من بود 🚶‍♂🚶‍♀! در اتاق باز کردم گفتم بفرمایید گفت که اول شما … تعارف کردم که اول شما بشینید سید روی تخت نشست من هم صندلی گذشتم و نشستم گفتم : خب من شمارا نمیشناسم خودتونو معرفی کنید.. گفت ‌: همونطور که میدونید اسم من محمده چون پدرم سید بود ماهم به لطف خدا سید شدیم چندین سالی هست که تهران زندگی میکنیم🌿 سال ۷۶ بنده دنیاآمدم کار من دولتی و سخت هست و ممکنه بعضی وقت ها سفر کاری داشته باشیم. . . ریحانه سادات خواهر کوچکتر ازخودمه و بنده فرزند اول خانواده هستم به مرحمت امام رضا مشهد دنیا امدم و تحصیلاتـم تهران گذراندم شما هم لطفا خودتونو معرفی کنید!؟ گفتم که من هانیه مشکات هستم متولد سال ۱۳۸۱ هفت ماه دنیا اومدم توی همین تهران تک فرزند هستم امسال کنکور داشتم و خرابش کردم قطعا مردود میشم و قراره سال بعد مجدد کنکور بدم چند وقتی هست که چادری شدم این و فکر کنم خودتون بهتر میدونید✋🏻 مشکلی ندارید؟ جواب داد که: نه مشکلی نیست 🚶‍♂ولی خب بهتره که برای سال دیگه بخونید! یکم سکوت و بعد پرسید چه تصور یا معیاری از همسر آینده اتون دارید🙄؟ گفتم : اول شما بفرمایید محمد : برای من اخلاق خیلی مهمه و تقریبا ۶۰ درصد اخلاق را توی زمانی که آدم ها خشمگین هستند میشه دید راستگو باشید دلم نمیخواد اگه مشکلی هست پنهان بکنید 🚶‍♂ زندگی من خیلی بالا پایین داره ممکنه الان این موضوع متوجه نشوید اما بعدها میفهمید نیاز به صبر و یاری داریم🙂! تعهد و وفاداری هم مهمه پا به پای همدیگه توی مساله های دینی حرکت بکنیم و موضوع السابقون السابقون رعایت بکنیم! و در آخر من از تجملات و اسراف متنفر هستم 😄 و در عوض از مهمان نوازی و قناعت خوشم میاد و.... وقتی سید معیار هاشو گفت نزدیک بود کمرم بشکنه ،یا مصطفی من تاحالا اینقدر جدی خواستگار نداشتم که🤕 سید خواست که من هم معیار هامو بگم اول یکم فکر کردم تا ‌استرسم کم بشه بعد گفتم : معیار من ایمان و اسلام هستش اسلام نه به اینکه فقط مسلمون باشید یا فقط توی شناسنامه اتون دین اسلام درج شده باشه…🚶‍♀ توی حرف و عمل هم ملاکتون، ملاک های خدا باشه ایمان نه به اینکه فقط نمازی بخوانید و روزه بگیرید علاوه بر نماز و روزه من خودم خیلی دلم میخواد به آدم ها کمک بکنم موقع سختی ها دلم نمیخواد ناامید بشید و مخفی بکنید هرچیزی هست باهم باید حلش بکنیم همسر من شریک زندگی من هست قرار نیست فقط داخل خوشی ها و آرامش ها کنار هم باشیم! از غرور و تحقیر خوشم نمیاد شما الان که اومدی خواستگاری، من را داری میبینی ، من همینی هستم که جلوتون نشستم و ادعا ندارم خیلی بیگناه هستم بلکه هم من و هم شما و همه دختر و پسر ها چه مجرد و چه متاهل قطعا یک عیبی دارن پس با عیب هایی که داریم کنار بیاییم و یا کمک کنیم نقاط منفی تبدیل به تقاط مثبت بشه برای من احترام خیلی مهمه احترام به خانواده ها و عقاید ✋🏻 دلم نمیخواد تا یکم مشکلات زندگی زیاد شد یا کارتون سخت شد سریع عصبانی بشید … یا سختی کار همیسه توی خونه باب مشکل ما باشه زیبایی هم برای من مهم نیست چون من یک عمر قراره با شما زندگی بکنم اخلاقتون برای من نون آب میشه نه زیباییتون ! دلم نمیخواد اجازه ندید با فامیل ها رفت و آمد بکنیم و یا به دوستانم سر بزنم ! هرچیزی توی زندگی به یک اندازه باشه نه زیاد و نه کم🚶‍♀ در آخر از حرف نزدن متنفرم! خیلی ها وقتی چیزی میشه ناراحت هستن و چیزی نمیگن اشکال نداره باید بگید که فلان رفتار من ناراحتتون کرده تا رفتارمو اصلاح بکنم نه اینکه ندانسته بهش ادامه بدهم✋🏻 اگه نگید من هم نمیفهمم و اینطوری خودتون اذیت میشید هــــوف کی باور میکرد هانیه از این حرف ها بلد باشه؟ مطمعن بودم ابراهیم توی اتاق هست 😑 خودم بهش گفته بودم امشب خواستگار دارم کمکم بکنه... چند دقیقه به سکوت گذشت سید پرسید چه ملاکی برای خوشبختی دارید؟🤨 گفتم من خوش اخلاقی و صبور بودن و ملاک خوشبختی میدانم چون شما هرچقدر هم پول داشته باشی زیبایی داشته باشی ولی اخلاق نداشته باشید ……… ادامه ندادم خودش فهمید😅! نویسنده ✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و هشت - هانیه : من چندتا سوال دارم بپرسم؟ + بفرمایید - بعد از ازدواج من اگه دلم بخواد بیام خونه مامان و بابام مشکلی ندارید؟ + خب نه چون پدر و مادرتون هستند و این موضوع باید دو طرفه باشه بالاخره خانواده ها خیلی ارزشمند هستند! - نظرتون در مورد زن سالاری یا مرد سالاری چیه؟ + ببینید هانیه خانوم من یک پسرم شماهم دختر هستید من آدم هایی میشناسم که سنشون زیاده اما در حوزه تفکر خیلی کم میزارن و البته آدم هایی میشناسم که سنشون کم هست اما خیلی متفکر هستند این موضوعات اصلا ربطی به سن و جنسیت نداره موضوع حق و عدالت هست ! یکم صبر کرد و بعد پرسید و شما اهل مشورت هستید؟ - تاجایی که بشه سعی میکنم بی‌گدار به آب نزنم🚶‍♂ محمد : اگه اختلاف نظری پیش اومد کی حرف آخر میزنه؟ جواب دادم: کسی که داره حرف حق میزنه 😕✋🏻 یکم دیگه سوال و جواب پرسیده شد حدود یک ساعت و نیم بعد از اتاق رفتیم بیرون مامان یک دور دیگه چایی آورد … یکم صحبت شد درمورد من و سید بعد مادر سید گفت که : من مامان محمد هستم اما هیچ ادعایی ندارم که محمد خیلی کامله و بی عیب هست بالاخره هرکسی یک عیبی داره‼️ امیدوارم در آینده به خاطر وجود این عیب ها به مشکل نخورید بلکه مساله حل بکنید یا حداقل کاهش بدید✋🏻 بابا علی حرف مامان سید تایید کرد و گفت : اقا محمد پدرتون کاری داشتن نتوانستن بیان؟! محمد یکم جا به جا شد و سرش انداخت پایین گفت : بابا سال ۸۱ یک شهید به وطن میارن و در مراسم تفحص شهید شورش میشه همونجا از ناحیه های مختلف طی ضربات چاقو مجروح میشن و در اخر شهید میشوند و پیکرشون بهدما تحویل میدن بابا علی خیلی جا خورد من هم جا خوردم 😶 اصلا بهش نمیومد پسر شهید باشه بابا اخم هایش توی هم رفت گفت : یعنی چی😡!؟ من دختر به این دار و دسته ها نمیدم☝️🏽 پسر شهیدی خب برو از همون شهیدا زن انتخاب بکن من یک عمر این دختر با عزت بزرگ کردم الان دخترمو بدم دست شما که از فردا نقل مجلس بشیم؟؟ 😡 نه اقا این وصله ها به ما نمیگیره بهتره برید جای دیگه! سید جلو اومد و گفت : آروم باشید آقای مشکات باهم حرف میزنیم بابا علی دوباره جوش آورد و گفت : چی چیو حرف میزنیم😡؟ من حرفی با شماها و امثال شماها ندارم سید گفت : شما بیایین بریم یک جای خلوت من خدمتتون توضیح میدم بابا پافشاری کرد و گفت : چی توضیح میدی؟ 😠 سید گفت شما بیایید ✋🏻 رفتن داخل حیاط . . . -- سید : ببینید آقای مشکات نمیدونم چه تصوری از خانواده شهدا دارید ولی باور کنید بچه های شهدا هم آدم های معمولی هستند درسته من چندین سال هست که پدر بالای سرم نبوده اما تمام این سال ها مادرم برای من هم مادری کرده هم پدری✋🏻 اتفاقا این موضوع باعث شده زودتر وارد جامعه بشم و مستقل باشم..! پدر من شاید بین آدم ها نباشه ولی پیش خدا داره روزی میگیره 🌱 علی : هرچی که باشه من دختر به این شهید و اینا نمیدم😡 همین ها گند زدن توی جامعه … سید : شما دارید به من دختر میدید نه به پدرم دختـرتون قراره با من زندگی بکنه نه با پدرم ! دلیلـتون منطقی نیست🚶‍♂ علی : منطق من میگه اگه الان هانیه زن تو بشه فردا هفت جد و آباد من باید مثل شما رفتار بکنند سید : مگه ما چجوری داریم زندگی میکنیم ؟! قاتل و خلافکار که نیستیم … ماهم حق زندگی داریم و تضمین میکنم دخترتون حفظ بکنم 🌱 بعد از کلی حرف بالاخره رضایت دادن ) وقتی برگشتیم داخل خونه همه سکوت کرده بودن برای اینکه سکوت شکسته بشه مامان سید گفت دو روز دیگه خدمتتون زنگ میرنم تا جواب دختر خانوم گلتونو بپرسم یک ربع بعد سید و خانواده اش رفتند 🚶‍♀ ... شب تا اذان صبح فکر کردم به حرف هایی که زده شده بود به خانواده سید به خود سید به ازدواج به پدرش به واژه شهید من عادت داشتم هر وقت فکر میکردم نمودار میکشیدم فکر یا شبهه یا سوال مینوشتم و جلویش عواقب خوب یا بدش مینوشتم جواب و نتیجه اش هم مینوشتم📝 همه چیز خوب به نظر میرسید اما کنکورم چی؟ نگران کنکورم بودم. . . نگرانی زیادی که داشتم باعث میشد از جواب خودم بترسم . . . اذان که گفتن وضو گرفتم نماز خواندم و بعش با خدا مناجات کردم! خدایـا کمکم کن قرآن باز کردم (: سوره عنکبوت آیه ۳۳ بهم گفت که لا تخافا و لا تحزن اننی معکنا نترس و ناراحت نباش خدا باتوست ♥️🌱 دلم آرام شد بدون حرف نشسته بودم روبه روی قبله یهو یاد اون روز هایی افتادم که درباره امام ها تحقیق میکردم یاد حضرت زهرا افتادم خواستگار زیاد داشت اما علی پذیرفت چون ایمان بر ثروت ترجیح داد 😍 من هم همینکار و کردم ؟! اره ایمان و بر ثروت ترجیح دادم (: نویسنده ✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و نه یڪ روز بعد . . . - هانیه : صبح وقتی داشتیم صبحانه میخوردیم بابا گفت : من خیلی دودل هستم از طرفی دختر نباید به این خانواده ها داد مخصوصا حالا که پسر شهیده بعد پوز خندی زد و ادامه داد از طرفی وقتی یاد این میفتم که موقع نجات تو از دست پارسا از جونش گذشت یا به همون صاحب پرونده تذکر داد پسر خوبیه به این فکر میکنم که هرچی هم باشه خیالم راحت اما خب! فرزنده شهیده دیگه‼️ باز تصمیم خودته... چیزی نگفتـم خجالت میکشیدم بعد که بابا رفت بیرون با عمو کار داشت مامان اومد نشست کنارم گفت: امروز مامان اقا محمد زنگ میزنه چی بگم بهش؟ نمیدونم مامان میخوام بگم بله ولی میترسم اگه … مامان حرفمو قطع کرد و گفت : عقلت چی میگه؟ دلت چی میگه؟ گفتم : عقلم میگه اعتقاداتتون بهم نزدیکه دلم میگه خوبه اما میترسم! مامان گفت که : هر گـه که دل به عشـق دهی خوش دمی بود در کار خیر حاجـت هیـچ استخـاره نیست✋🏻 این قسمت آخر و حس کردم داره بهم گوشزد میکنه راست میگفت مامانم در کار خیر که هم عقل هم دل میگه بله حاجت هیچ استخاره نیست🌱' اما …(:! ظهر مامان سید زنگ زد مامان هم گفت ما جوابمون مثبت و چند جلسه دیگه فقط باید رفت و آمد بکنیم تا شناخت بیشتری به وجود بیاد! چند جلسه گذشت . . . توی این چند جلسه دل باباهم خیلی نرم شده بود 🌱 دیگه کمتر شهید بودن بابای سید را به روی ما میآورد دائم از بابای سید میپرسید چند باری هم خندیده بود به واژه شهید✋🏻 دومین جلسه وقتی که رفتیم تا با سید حرف بزنیم پرسید نظرتون درباره شهید چیه؟ یاد ابراهیم افتادم خیلی دلم گرفت گفتم حرفی نمیتونم در وصف شهید بگم گفت که : من فرزند شهیدم توی این جامعه امروز خیلی فحش میخورم حتی ممکنه وقتی همسرم شدید به شما هم حرف بزنند اینکه ناراحتتون نمیکنه؟ نه شهید همت میگه که ما برای فحش خوردن ساخته شدیم این موضوع ناراحتم نمیکنه و بار اولی نیست که فحش میخورم حتی با پدر شهید شماهم مشکلی ندارم بلکه افتخارهم میکنم یاد حدیثی افتادم که انسان زیر زبانش پنهان هست توی این چند جلسه خوب این سید شناخته بودم امشب سید و خانواده اش اومده بودن تا حرف های نهایی بزنیم ! ---- - هانیه: زنگ در زدن دوباره به همون ترتیب مادر ، خواهر و خود سید وارد خونه ما شدن نشستیم بعد از حال و احوال پرسی ها محمد گفت که میخواد با پدرم حرف بزنه باباهم از خداش بود چون میخواست درباره من هم با محمد حرف بزنه برای همون قبول کرد رفتن توی اتاق من و در بستن حدود یک ربعی بابا علی و سید محمد داخل اتاق بودن من هم فرصت غنیمت شمردم و چایی آوردم میوه هاهم چیدم تا راحت باشم داشتم با خواهر سید حرف میزدم که در اتاق باز شد 🚶‍♀ بابا علی با چهره شاد وخوشحال اومد بیرون پشت سرش هم سید با لبخند اومد بیرون وقتی نشستند دوباره بحث بالا گرفت درمورد لایه های اوزون بابا و سید دوباره شروع کردن به حرف زدن .. مامان سید گفت : آقا علی حالا که چند جلسه گذشته و شناخت هر دو ‌طرف بیشتر شده اجازه بدید که این وصلت علنی بکنیم و یک تاریخی مشخص بکنیم برای عقد و حالا برای اینکه بچها باهم راحت تر باشن یک صیغه موقتی بینشون خوانده بشه تا خرید های لازم انجام بدهن و دنبال محضر باشن! بابا علی گفت که حاج خانوم عجله داریم میکنیم بزارید چند وقت دیگه در این موارد حرف میزنیم مامان محمد گفت که دو ماه دیگه محرم شروع میشه بعدش هم ماه صفره بالاخره خودتون یک باری داغدار شدید بهتره حرمت خون سیدالشهدا نگه داریم یکم زودتر مراسم ها گرفته بشه تازه اصلا به نفع این جوان ها هم هست بابا سکوت کرد برای اینکه بی ادبی نباشه مامان جواب دادن که حرفتون منطقیه حرف مهریه اومد وسط بابا گفت ما خانواده امون روی این چیز ها حساسه نمیتوانیم کم بزنیم ولی خب من خودم … مادر محمد گفت که اقا علی حرف شما برای ما حجت بالاخره شما چند سال این دختر بزرگ کردید سختی کشیدید الان هرچی بگید ما قبول میکنیم فقط مهریه برای این بچه ها خوشبختی نمیاره …✋🏻 بابا و مامان یکم مشورت کردن چون مامان بیشتر در مساله های مذهبی تجربه داشت گفت : ما ۱۳۳ انتخاب کردیم به نیت حضرت عباس محرم هم نزدیکه🖤🌱 خانواده ها به توافق رسید من هم رضایت داشتم ، اگه ابراهیم اینجا بود چی میگفت؟ اما مطمعن هستم میداند من نمیتوانستم مقابل بزرگ تر ها حرفی بزنم اما باز خداروشکر ۱۳۳ عدد مربوط به آقایی هست که غیرتش دل همه را برده🌿 نویسنده✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت شصت - هانیه : قرار شد مهریه ۱۳۳ تا باشد و اما قرار عقد. . . همینطوری خانواده من و سید داشتند دنبال تاریخ میگشتند که سید گفت اجازه بدید من نیم ساعت یک کاری دارم با هانیه خانوم حرفمو بزنم بعد تصمیم بگیرم🌿 با خودم فکر کردم که سید میخواد بگه نظرش تغییر کرده؟ چیزی شده؟ رفتیم داخل اتاق با نگرانی پرسیدم -چی شده؟ سید گفت : من بیرون توی جمع گفتم نیم ساعت میخوایم حرف بزنیم پس چون وقت کمه خیلی سریع بدون زمینه میرم سر اصل مطلب ببینید اول باید قول بدید که حرفم بین خودمون باشه ...! - ارام گفتم : بله بین خودمون میمونه ، حالا بگید چیشده؟ سید ادامه داد: من بهتون گفتم که کار من دولتی هست ! اما نگفتم چه کاری شماهم نپرسیدید اما واجبه بگم چون قراره یک عمر زیر یک سقف زندگی بکنیم این راز هم به شما بگم ببینید من واحد امنیت اطلاعات کار میکنم🚶‍♂ کار حساسی هست نباید کسی از هویت اصلی من باخبر بشه ازتون درخواست دارم که اگر کسی ازتون از شغل بنده پرسید شما بگو کارمند دولته ✋🏻 اگه تا الان حرفی از شغلم نزده بودم برای اینکه " اجـازه نداشتـم" همکار های من درمورد شما و خانواده اتون تحقیق کردن وقتی مطمعن شدن اطرافتون کاملا سفید هست دیگه قبل از عقد بهتون گفتم من واحد امنیت اطلاعات کار میکنم گاهی بهم ماموریت داده میشود که برای این ماموریت ها باید برم شهر های دیگه یا شاید چند ساعت دیرتر بیام خونه✋🏻 گاهی حتی لازمه که جاهای مختلف سر بزنم و با مفسدین اقتصادی و امنیتی برخورد بکنم! هنوز هم دیر نشده اگه فکـر میکنید زندگی با این شرایط سخت هست و یا نمیتوانید بگیـد من بقیه را راضی میکنم! باید بگم که خوشحالم ملاکتون شغل من نبود بالاخره ماهم با هر شغلی حق ازدواج داریم - هانیه : مشکلی که ندارم اما اگه من فردا بچه دار شدم چه تضمینی میکنید بچه ام امنیت داشته باشه؟ مثلا تا مدرسه میخواد بره و بیاد من از ترس میمیرم؟ سید گفت : من همکارهای زیادی دارم که خیلی ها بچه هم دارند امنیت کاملا بری زن و بچه هاشون برقراره و جای نگرانی نیست! به ندرت پیش میاد که خانواده ها هم درگیر کار ما بشوند..! هانیه از دست اینکه انقدر خونسرد بودو برای هرچیزی جوابی داشت حرصم گرفت برای همین گفتم : بسیار خب من بابا و مامانم باید بدونند سید جواب داد که به نفع هر دومونه که کسی نفهمه! - میشه یه سوال بکنم؟ + بفرما - چرا پدرمو آوردید داخل اتاق بعد شاد و خندون اومدید بیرون؟؟ + امم خب خندید و گفت بهشون گفتم که پارسا و پدرش دستگیر شدن بعد ایشون پرسیدن من از کجا میدونم مجبوری گفتم یکی از دوستانم بهم خبر داده - عجب! فقط دانشگاه من چی میشه؟ + گفتم که امنیت برای خانواده تازمانی تضمین شده است که کسی از هویت من باخبر نباشه حتی فامیل ها و دوستای شما🚶‍♂ - اگه اینطوری که شما میگی هست من مشکلی ندارم! (نویسنده✍شاید بگید چرا این رمانم امنیتی؟ ما این مساله اوردیم که به همه خوانندگان عرض کنیم شغل ملاک خوشی و ایمان نیست ممکنه یکی نجار باشه اما مومن تر و خوش تر از یک امنیتی باشه یکی ازاهداف ما اینکه هر شغلی مورد احترامه!) --- وقتی برگشتیم همه انگار میدونستن که ما چی داشتیم میگفتیم میترسیدم سوتی بدم مامان سید گفت : ما تاریخ عقـد مشخص کردیم با اجازه از عروس و داماد ( به من و سید اشاره کردن) قرار شد روز عید غدیر عقد بکـنید🌱💚 فقط مونده یک روز هم برای صیغه انتخاب بکنیم... که محمد باید ببینـه چه روزی سرش خلوته تا درست بشه کارمون! محمد گفت که : شما یک تاریخ انتخاب بکنید توی همین روز های پیش رو من با بچه ها هماهنگ میکنم🌿! قرار شد دو روز دیگه بریم جایی خطبه صیغه خوانده بشه تا بعدش بتوانیم خرید ها کارهای دیگه را انجام بدیم🚶‍♀ نویسنده✍|