eitaa logo
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
31.2هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
3.2هزار ویدیو
377 فایل
راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم می شود شهید شد اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَهـیدانه زیستن است تبادل و تبلیغات: @tablijhat13 عنایات و.: @emamrezaii_8 روضه نیابتی: @Mahdi1326 کانال فروشگاهمون: https://eitaa.com/joinchat/172425437Ca032079577
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 - هانیه : وقتی حجاب را از زندگی خودم حذف کردم نگاه های زیادی جذب من میشد خیلی ها خیره میماندند و حسرت میخوردند و خیلی ها تذکر میدادند که این یک قلم مهم نبود ذوق داشتم چون الان یک خانوم کامل بودم و آرزو خیلی از مردم ..!👓🧣 اما خب چجوری؟ برداشتن روسری و لاک زدن و خرید لوازم آرایش آسان بود اما مورد دوستی با جنس مخالف سخت تر از هرچیزی بود! اگر امتحانش نمیکردم سارن بالاتر از من میرفت و من این را نمیخواستم 🚶‍♂ … بابا ؟ اگر این بار هم بفهمد مثل قبل باز هم میخندد؟ مامان چی؟! رسما اینبار دعوای سختی راه میندازد! ای بابا من نمیدانم چرا یک دایرة المعارف درستی نمینویسند هرکس یک تعریفی از زیبایی و آزادی داره! چرا قبول نمیکنند؟ من میگویم آزادی یعنی رها شدن از مرزها بابا علی میگوید آزادی یعنی همه چیز به خودت مربوط است و مامان حورا میگوید آزادی یعنی از نگاه های خیره دور ماندن! کسی که بتواند ازخودش مراقبت کند آزاده است🙂🌿 تضاد. . . همین تضاد ها سردرگمم کرده بود ! دلم میخواست نظر ریحانه ، دنیا ، سارن و حدیث را هم بدانم هرچه باشد آنها همسن و هم نسل من هستند🌩🌵 جالب بود که از نظر آنها آزادی یعنی رهاشدن برای تکامل ! ایکاش من دهخدا را میدیدم! اصلا کی آزاد هست ؟ کی آزاد زاده؟ نویسنده ✍ :
🌿 - هانیه : سردرگم بودم ! شاید بهتره بگویم وقتی میدیدم بچه های اکیپ چقدر شاد و بیخیال هستند بیشتر سوال در ذهنم ایجاد میشد! بچه ها هم اینو را فهمیده بودند . . . دلم میخواست تنها باهاشون حرف بزنم ولی دوست پسر سارن اینجا اونجا همه جا بودش🤕🚶‍♀ مثلا چه میخواستم بگویم؟ اینکه چقدر میترسم؟ یا اینکه خودم را در بند اعتقادات پیچیده قدیمی ها انداخته ام؟! قطعا مسخره ام میکردند و من این را دوست نداشتم...✋🏻 بالاخره هرکسی یک غروری دارد🌿' اما واقعا با چه انگیزه ای دوست مخالف پیدا میکردن؟! چند هفته ای گذشت . . . دیگر بـــایـــد به این وضع پایان میدادم همین حالا هم شده بودم نقل و نبات مجلس🎋 اما بازهم همان حس غرور باعث شد نتوانم حرفی بزنم و به اجبار سکوت بکنم! باچه کنم ، چه نکنم به نیلۍ زنگ زده ام♥️ دخترعمویم بود و مهمتر " هم رأی و هم فکر خودم بود (: خوش اخلاقی توی خونش بود' ---- - راستش خیلی وقته میخوام با یکی حرف بزنم اما نمیشد 😩 دیگه تصمیم گرفتم زنگ بزنم به شما 😎 + چه عجب😅 ، حالا چیشده؟ - اومم خب .. راستش یک سوال دارم نظر تو درمورد دوستی با جنس مخالف چیه؟! + به نظر من چیز مورد داری نیست خیلیا الان دوستاشون همجنس خودشون نیستند 😀✋🏻 - همین؟ نه قانع نشدم ☹️ + خب ببین مشکل تو اینکه هنوز توی قدیم موندی ! مشکلت اینکه نمیخوای از یکسری باور های پوسیده دل بکنی وگرنه این همه ترس و نگرانی نداره! خیلیا همینجوری هستند … استدلال هم نمیخواهد کی گفته برای هرکاری باید دلیل و منطق اورد؟! اصلا دلت خواسته به دیگران چه😃✌️🏼 ---- هانیه : وقتی صحبتم با نیلی تموم شد خیلی بهم ریختم درواقع همه ی معادله های ذهنم خراب شد! نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 📚🌿 🌱 - هانیه : اون زمان به نظرم امد که نیلی راست میگوید! بی‌گدار به آب زدم که ای کاش……!(: از طریق دنیا با یک پسری دوست شدم.. به اسم ساشا - راوی کل : دغدغه اش از این کار ؟ تنها برای جانماندن از دوستانش بود .همین🙂💔 ترس از این نداشت که پدرش متوجه شود چون خود پدر او مخالف نبود اما مادرش اگر میفهمید قطعا مخالفت میکرد و از ارزش های وجود زن میگفت که نباید چوب حراج به خود بزند... مادرش همیشه میگفت : زن نباید برچسب ارزان شد را به خودش بزند و خود را بفروشد به گناه😙🙌🏻 ساشا همان دوست جنس مخالفم... دلیل او هم فقط خوشگذرانی بود 🚶‍♂ تابستـان که شد هر هفته کارمون این شده بود که از پاساژ های جردن بیرون میآمدیم میرفتم پاساژ های ولنجک ... از کافی‌شاپ تا خرید خرس های کوچولو! شعر های شبانه ای که همیشه ساشا برایم میفرستاد و صد البته اختلاف نظر هایی که اخرش به قهر می‌انجامید آدمۍ بنده عادت است 🌱! عادت کرده بودیم`° خدا میداند که بعدا چقدر پشیمان شدم' کم کم برای اینکه نشان دهم من خیلی نوین و روشن فکر هستم با ساشا پارتی میرفتیم جشن میگرفتیم تلفن های دوستانه ای که تازه عادت کرده بودیم همه و همه سرم را شلوغ کرده بود ..! اما اگر به قبل برمیگشتم ترجیح میدادم یک بیکار علاف باشم تا کسی که باگناه سرش شلوغ شده بود (:! چند هفته گذشت ... تولد ساشا بود! کم نگذاشته بودم ؟! یکی نبود بگه چرا انقدر پول میزنی توی دل زمین..😐 نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 🌱 📚 - هانیه : یک رستوران قرق کرده بودم کلی هم سفارش کرده بودم حتما با وسواس زیاد تزیینات انجام شود خیلی از بچه هاهم دعوت کرده بودم اون زمان روز خوبی به نظرم میومد انگار که من برترین و خوشبخت‌ترین زن دنیاهستم😟؟! ساشا تمام مدت تشویقم میکرد قید مانتو را بزنم و بلوز های چهارخانه ای که مد شده را بپوشم از نظر او مد یعنی بینش متفاوت! اما در اصل ………! دلم نمیخواست از پیشنهاد های ساشا بگذرم انگار که باید تمام توجه اورا به خودم جلب میکردم تا برایم باقی بماند! گاهی حدیث و ریحانه هم همراهی ام میکردند و از اینکه دنیا و سارن به من حسودی میکردند لذت میبردم🚶‍♂ اما حالا انگار اون زمان ها غلام حلقه به گوش ساشا بودم تا رفیقش…! اینکه یک بند روسریتو را عقب تر بدهی چند قلم بیشتر خودت را رنگی بکنی کوتاه تر بپوشی پاره تر بپوشی دیگر همه چیز برایت عادی میشود! بعد از یک مدت هرچقدر تنگ تر بپوشی و غلیظ تر رنگ بزنی برایت مهم نیست و ککت هم نمیگزید . . .🙄 این نقطه از زندگی را اون موقع میگفتیم شاخ ولی حالا که میبینم دقیقا نقطه تمام بدبختی هااست😄💔 خودم متوجه میشدم که مرکز نگاه ها بودم خیلی ها مثل پرگار بودند نقطه من بودم و دور من میگشتند شایدبرای سوءاستفاده شاید برای شهوت شاید برای جلب توجه و…! دقیقا به جایی رسیده بودم که وقتی کنار ساشا راه میرفتم باانگشت نشانم میدادند خیلی ها وقتی از کنارم رد میشدند باترحم نگاهم میکردند خیلی هاهم جلو می آمدند و میگفتند که این پوششدر شأن من نیست و من همیشه وسط حرف هایشان راهمو میگرفتم و میرفتم … چندباری گشت من و ساشا را گرفته بود چندباری هم به خاطر پوشش زننده ام گشت مرا گرفته بود که بابا علی اومد و باافتخار من را از دست گشت تحویل گرفت💛! نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 🌿 📚 - مادر هانیه( حورا) : خیلی وقت بود که ناظر اعمال هانیه بودم شب ها باهایش صحبت میکردم اما هیچ وقت به حرف هایم گوش نمیداد😔 چندباری با روانشناس و مشاور خانواده صحبت کرده بودم و هربار راهکار های متفاوت پیش پایم گذاشته بودند اما این راهکار ها روی هانیه جواب نمیداد! حتی یک بار گفتم ما شفا هانیه را بعد از خدا از حضرت زینب گرفتیم از حضرت کمک خواستم و بااو صحبت کردم اورا به چالش کشیدم تا فکر کند فکر کند و از خودش سوال بکند ایا کار من درست است؟ اما فقط با گفتن : بیخیال من باشید به همه حرف هایم پایان میداد! از همه جالبتر اینکه پدرش میدید هانیه به چه روزی افتاده و او را تشویق میکرد 🤯' گه گاهی با علی حرف میزدم و به او میگفتم: هرچه ما بیخیال تر باشیم..... کوچه و بازار دخترکمان را به خود جذب میکند😣 اما کو گوش شنوا؟؟! تا اینکه یک روز علی و هانیه دیروقت به خانه امدند . . . ---- هرمادری مسلما نگران میشد از علی علتش را پرسیدم؟! گفت : - چرا انقدر نگرانی خانوم؟! چیزی نشده که "هرچه بیشتر بخواهی مثلا مراقبت بکنی آزرده تر میشوی هانیه زنگ زد گفت گشت مارا گرفته من هم رفتم دخترم را اوردم همین🤷‍♂ گفتم : + علی کسی غیر هانیه هم بود؟ هانیه چرا باید به بگه " مارو گرفتن" مگه چند نفر بودن؟! - باعصبانیت گفتم : هانیه و ساشا یه پسر خیلی خوب و درشأن خانواده ما بهتر که هانیه به خانواده ما رفت وگرنه میخواست مثل تو کورکورانه رفتار بکند! ---- نمیتوانستم قبول بکنم که هانیه با یک پسر دوست شده باشد. . .🚶‍♀ دائم خودمو سرزنش میکردم که شاید ما کم گذاشتیم هانیه رفته و از کس دیگری کسب محبت میکند😕🙂! نمیدانم چطور آن شب صبح شد! و حتی نمیدانم کی خوابیدند' نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت سیزدهم - مادر هانیه ( حورا ) : راهش این نبود که خشم و عصبانیتم را روی هانیه خالی بکنم! اتفاقا من هرچه بلند تر داد میزدم هانیه کمتر میشنید… پدرش هم که … کاملا راضی به این کارهای هانیه بود😕💔 باید با دخترم رفاقتی حرف میزدم . . . صبح که شد صبحانه را آماده کردم و به اتاق هانیه بردم گوشی دستش بود و معلوم نبود با کی حرف میزند (: --- -هانیه … وقت داری مامان؟! + بگو مامان میشنوم - چه خبر از درس ها؟ دوستت حدیث خوبه؟! + درس ها که خوبن ، حدیث هم حالش خوبه - غذا چی دلت میخواد؟! + نمیدونم مامان چقدر سوال میکنی! - میگم هانیه اسم این آقا پسر دیروزی چی هست حالا؟ + چه سوالی🤭! اسمش ساشاست چرا؟ - همینجوری ، میگم چقدر شناخت داری از همین آقا ساشا؟ + خیلی شناخت دارم! بیست سوالی نیست که مادر من... - هانیه جانم مامان! این دوستی های خیابانی عاقبت نداره عزیزم تو ارزشت خیلی بیشتر از این آدم ها است... برای رسیدن به تو باید سختی بکشند نه اینکه کاری بکنی هرکس خواست راحت به دستت بیاورد و حتی ممکنه راحت هم از دستت بدهند! کسی که به خودش اجازه میدهد با تو دوست شود فرداهم به خودش اجازه میدهد با کسی دیگر دوست شود …… + مـــــامـــان دخالت نکن توی زندگی من! اصلا حال خودمه زندگی خودمه چیکار دارید؟ دلم میخواد خرابش کنم حرفیه؟ آسیبی به تو میرسه مامان؟! ضمنا لطفا دیگه اینطوری درمورد دوست های من حرف نزن - فدات بشم نمیخواستم ناراحتت کنم نگرانتم . . . 💞' آسیب بهت میخوره (: وگرنه برای من که منافعی نداره هرچی گفتم برای خودت بوده… - --- -مادر هانیه( حورا): اون روز با هانیه خیلی حرف زدم اما تو کتش نمیرفت" حتی چندبار هم صداشو بالا برد آخرش هم پدرش اومد و گفت : بزارم هرجور میخواهد زندگی بکند ... آن ها هیچ کدام مادر نبودند که حال من رادرک بکنند اصلا دلواپسی های من را کی میفهمید؟ اینکه ببینی دخترت داره با دست های خودش ، خودش را بدبخت میکند اینکه میدانی عاقبت این دوست های کوچه بازاری عشق نیست! اینکه بدانی چقدر دنبال سکوت و خامی دخترها هستند و برایشان کلی نقشه کشیدند خب این ها سخته ...🙂 روانشناس و مشاور هم جواب نمیداد خدا خودش باید کمک میکرد من... همین یک بچه را دارم! نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 🌱 📚 -هانیه : اصلا اون موقع دلم نمیخواست به حرف های مامانم گوش بدهم . . . مامانم نه در دهه ما دنیا آمده بود و نه در جامعه جوان ها بود! پس نمیفهمید🌱' ساشا ؟ سه روز بود ازش خبری نبود... توی این سه روز تازه روشن شدم که از درس هایم خیلی عقب مانده ام اصلا حوصله نگاه های تحقیرآمیز بچه ها و معلم هارا نداشتم☹️. . . دفتر و کتابام رد آوردم، ریاضی؟ تا فصل شش درس داده بود و من فقط تا فصل چهار بلد بودم بقیه اش را هم تقلب کرده بودم🚶‍♀ چیزی یادم نمیامد .. شروع کردم یک ساعتی درس خواندن ولی هرکاری میکردم باز یک مساله جدید توی ذهنم ایجاد میشد 😕✋🏻 -چرا الان ساشا پیام هایم را سین نمیکند؟ - چرا بچه ها از من خبری نمیگیرند؟ - چرا کسی زنگ نمیزند؟ - ساشا سه روزه کجاست؟ انقدر فکر کردم که دیگر نتوانستم درس هایم را بخوانم این معادله های ریاضی هم فقط اعصاب آدم را ضعیف میکرد ایکس بره بمیره که من همیشه باید برایش جواب پیدا بکنم🤦‍♀ مگه عدد ها جنازه هستند که من باید غربالشون بکنم؟ فیثاغورس ... وقتی نمیشد تلفظش کرد چرا باید یادش گرفت 😑 ای بابا" دل و به دریا که هیچ دل و به اقیانوس زدم و با دنیا تماس گرفتم --- - سلام بی معرفت ! منم خوبم؟! :/ + سلام😂 بعدا زنگ میزنم بهت باشه؟ - چراااا☹️!؟ + الان کسی کنارمه نمیتونم حرف بزنم فعلا✋🏻 --- مثل اینکه اون روز کاری داشت که بعد ها فهمیدم، بله…! یکی دوساعت صبر کردم آخر به ساشا پیامک زدم ... - سلام! کجایی؟!! یک روز گذشت و جوابی دریافت نکردم اما… نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پانزدهم - هانیه : اما روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم یک پیام بلند بالا از طرف ساشا برایم ارسال شده بود! محتوای متن : ( هر انتظاری خب روزی تموم میشه هر آمدنی هم یک رفتنی داره هم من و هم تو خیلی وقته خسته شدیم دلیلی نمیبینم که بخوام ادامه بدم از اول هم من قولی نداده بودم که بخواهم همیشه کنارت باشم پس حرفی نمیمونه پیام هم نده چون قطعا جوابی دریافت نمیکنی! به سلامت) حرف های مادرم دد گوشم زنگ میخورد🚶‍♀ راست میگفت این دوست های خیابانی نیامدند که بمانند. . . اما این حرف هارا ساشا امکان نداشت بزند و مطمعنم بودم این پیام را خودش تایپ نکرده بود! چندین بار پیامش را از اول خواندم🚶‍♀ حالا باید چیکار میکردم؟! به مامان میگفتم؟ نه اصلا دلم نمیخواست غرورم خورد شود به بابا میگفتم؟ نه نمیشد بابا نمیفهمید چون یکی از جنس همون ساشا است به کی باید از دردم میگفتم(:؟ اصلا چرا برایم مهم بود !؟ خب به درک که رفته این نشد یکی دیگه اما خودم هم خوب میدانستم که این حرف ها فقط محض تسلی دادن هست ولاغیر✋🏻💔 چرا یهویی؟ خب آره دیگه هانیه خانوم خودم کردم که بر خودم باد🖤 این بین توی مدرسه چند روزی بود که غیبت میخوردم چند روزی بود که جواب هیچ کسی را نمیدادم. کسی جز خودم، خودم را نمیفهمید! این را هم بابا و هم مامان فهمیده بودند و جالبتر اینکه اینبار بابا یکم احساسی و مثلا نگران شده بود 😏🤜🏼' ---- - مادر هانیه ( حورا ) : چند روزی بود که دائم از مدرسه زنگ میزدند و علت غیبت هانیه را میخواستند من هم به اجبار میگفتم حالش خوب نیست، به زودی می آید و …! چندبار با هانیه حرف زده بودم اما هربار باز به اتاقش پناه میبرد علی هم نگران بود 😧! خب بی‌خبری سخته ، و ما دقیقا نمیدانستیم تک فرزندمان چه مشکلی دارد (; و این برای یک پدر و مادر باید خیلی سخت و ناراحت کننده باشد🙂🖤 بچه ها از رگ و خون ما هستند ........درحالی که اصلا مارا برای حرف زدن قابل نمیدانستند... این غیر قابل قبوله برای مادری که هغت ماه سختی کشیده است ! نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت شانزدهم -مادر هانیه ( حورا ): اینبار علی دست به کار شد و به برادرش زنگ زد ، وقتی عمویش حال هانیه را میفهمد سریع ترتیب یک مهمونی میدهد تا حال هانیه تغییر بکند . . . 🌿✋🏻 این خوب بود اما این ملت کاش بفهمند که حال آدم ها با گناه و یا با شرکت در مجالس گناه خوب نمیشود💔! تعداد انگشت شماری علی در زندگی مشترکمان نگران و پریشان شده بود . . . یک بار وقتی هانیه دنیا آمد یک بار هم وقتی هانیه مشکل ریه و معده پیدا کرد و اما حالا 😪' بالاخره هرچند که من راضی نبودم و سر همین موضوع سالها بحث داشتیم به اجبار سکوت کردم و هانیه با زور دختر عمویش از اتاق بیرون امد و به مهمانی رفتند ! ---- - هانیه : اول دلم نمیخواست بروم بیرون اما وقتی نیلی اصرار کرد قبول کردم و خرف را زمین نگذاشتم.. هر پسری را که میدیدم دلم میخواست خفه اش بکنم🚶‍♀ فکر بکنم نیلی قبل از من از مامان یا بابا فهمیده بود که چقدر منزوی شده ام برای همین کل راه و داشت سوال میکرد🙄🤷‍♀ مثل همیشه رسیدیم .. عمو یا مهمانی نمیگرفت یا اگر میگرفت جوری مهمانی میگرفت که صدای اعتراض همسایه ها بلند میشد✋🏻 رفتیم که لباس هایمان را در اتاق نیلی تعویض بکنیم … صدای آهنگ بلند بود و اگه گریه میکردم کسی نمیفهمید!؟😶 خودم را انداختم توی بغل نیلی که خب خداروشکر زمین نیفتاد😑🚶‍♀ برایش همه چیز را گفتم … ---- - نیلی : وقتی هانیه بهم گفت که ساشا چه پیامی برایش فرستاده خب دلداریش دادم و بهش گفتم : مامانت راست میگه کسی که از توی خیابون میاد اعتمادی به موندنش نیست🚶‍♂ حالا این رفت تو که نباید ناراحت باشی هزار نفر این مشکل برایشان پیش می اید و ککشونم نمیگزد گفتم : باور کن الان خود ساشا هم داره میچرخه و برایش مهم نیست😐 حداقل خودت را ضعیف نکن ! شکست چیه بابا هرکسی لیاقت تو را نداره😌💚 نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت هفدهم - هانیه : اون روز که با نیلی حرف زدم یکم آرام شدم . . . اصلا برای اینکه ساشا بفهمه برای من مهم نبوده باید خوشحال و شاد میبودم✋🏻 به درک که رفته 😕💔! مهمانی اون شب خوب بود توانسته بودم خودم را راضی بکنم که دیگه غم و غصه کافیه' نگاه مهمان ها میکردم بعضی ها انقدر مالیده بودند که اگر پلیس میومد اینجا بدبخت سردرگم میشد همه مثل همدیگه …😅✋🏻! خیلی ها هم که انگار عقده دارند با غرور راه میرفتند انگار کی هستند! خیلی ها هم که در حسرت خانه عمو بودند🚶‍♀ گذشت و تنها خوبی مهمانی تصمیمی بود که گرفتم..! اینکه دیگه ناراحت نباشم✌️🏼🌿 بعد از مهمانی بیشتر با دوست هایم ارتباط گرفتم تا کمتر تنها بمانم . . . این موضوع را فهمیده بودند و خب بیشتر دلداریم میدادند و سرم را گرم میکردند توی همون روز ها یکی بهم خبر داد که ساشا با دنیا دوست شده و بازهم اون لحظه صدای مامانم داخل گوشم زنگ خورد : - هرکس به خودش اجازه میده امروز با تو دوست بشه ، فردا هم به خودش اجازه میده با یکی دیگه دوست بشه😕 اینبار؟ یکم ناراحت شدم اما باز هم سعی کردم به روی خودم نیارم دوست‌های خیابان به درد همون خیابان میخورند! از وفتی فهمیدم دنیا با ساشا دوست شده دیگه زیاد نمیرفتم داخل جمعشون خصوصا که دنیا دائم از دوست جدیدی به اسم ساشا که پیدا کرده بود حرف میزد اعصابمو خورد میکرد😣 وقتی میدیدم حرف های مامانم یکی یکی حقیقت پیدا میکنه تصمیم گرفتم یه بار هم که شده مطابق حرفش پیش بروم برای همین باید میرفتم کتابخانه و چندتا کتاب کمک درسی میگرفتم تا به کلاس ها برای امتحان هایم برسم🤕💔 نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت هجدهم - هانیه : دنبال درس و کتاب بودم … یکی از همین روز ها مجبور شدم به کتابخونه برای گرفتن کمک درسی بروم خب خوشبختانه زبانم خوب نبود😌💔 چقدر شلوغ بود خودم را رساندم به قفسه کتاب های درسی اخه این کتابخانه به این شلوغی چرا انقدر کوچک بود؟ کلا چهارتا طبقه کتاب کمک درسی بود بقیه طبقه ها،کتاب های مختلفی بود✋🏻😕 نمیدونم تا حالا کتابخانه رفتید یا نه اما انقــدر تعداد کتاب ها زیاده که فقط باید رگ های چشمت را به پـریز برق وصل بکنی و دنبال کتابت بگردی😑💔… زبان انگلیسی°°°° - نه انگار نیستش یه بار دیگه باید کتاب هارا نگاه بکنم 🚶‍♀ اون روز هم با بچه ها قرار داشتم و باید عجله میکردم🙁 چند بار چک کردم نبود یکم فاصله گرفتم همینجوری عصبی داشتم نگاه به قفسه ها میکردم که دیدم…! یه کتاب دیدم 🧐! عکس یه پسر باحال روش بود این کیه دیگه؟ بابا چه اعتماد به نفسی داشته عکس خودش را گذاشته روی کتاب😑💔 یک لباس سبز پوشیده بود که تاحالا مثلش فقط بین سرباز ها دیده بودم یه فکری به ذهنم خطور کرد که نکنه سرباز فراری بوده کتابش را نوشته🤦‍♀ ولی از حق نگذریم چندبار دوباره دنبال کتاب کمک درسی انگلیسی گشتم اما هربار دوباره چشمم بی اختیار به کتاب همون پسره افتاد یک جوری انگار من را به سمت خودش میکشید در یک چشم بهم زدن کتاب را خریدم سلام بر ابراهیم✋🏻 عجـــب بابا عکس خودتو که گذاشتی روی کتاب به خودتم سلام میدی😕 تو کی هستی دیگه … نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت نوزدهم - هانیه ; وقتی به خانه رسیدم سریع لباس هایم را عوض کردم. فقط میخواستم ببینم این ابراهیم کدوم پسریه که انقدر خود شیفته اسم و عکس خودشو را روی کتاب گذاشته چندساعتی گذشت … خب ما اون‌روز با اکیپ قرار داشتیم کتاب رو هرچند سخت اما گذاشتم زیر تخت و رفتم که برسم به قرار وقتی رسیدم حدیث و ریحانه و سارن و دوست پسرش و دنیا و ساشا هم بودن نمیدونم چرا ولی همون روز خیلی عجله داشتم و ثانیه شماری میکردم که به خانه برگردم… هرچقدر به اطرافم نگاه میکردم هرچقدر به ساشا و دوست سارن نگاه میکردم هیچ کس و مثل ابراهیم پیدا نمیکردم کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که ابراهیم حق داشته به خودش افتخار بکنه چون هیچ کس مثل اون توی خیابان ندیدم✋🏻 ---- - حدیث: هانیه دنبال کسی میگردی؟ چرا انقدر به اطراف نگاه میکنی؟! + من!؟ نه دنبال کسی نیستم دارم نگاه آدما میکنم - ریحانه : چیز جالبی از آدما دیدی؟ + چقدر سوال میکند غلط کردم اصلا - --- نفهمیدم چی خوردیم کجا رفتیم چی گفتن فقط وقتی خداحافظی کردیم تاکسی گرفتم و گفتم : سریع سمت خانه بره! من عادت داشتم با اتوبوس بیام تا یکم داخلش شیطنت بکنم و سر به سر آدم ها بگذارم اما این بار باید سریع میرفتم ببینم این ابراهیم صفحه مجازی داره!؟ اصلا کجا زندگی میکنه وقتی رسیدم خونه یک راست رفتم توی اتاقم کتاب را برداشتم… شروع به خواندن کردم✋🏻 درطی این مطالعه اصلا متوجه زمان نشدم اون هم منی که از کتاب متنفر بود‌م! یه چیزی خیلی توجه ام را جلب کرد… نویسنده ✍ :