eitaa logo
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
31.2هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
377 فایل
راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم می شود شهید شد اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَهـیدانه زیستن است تبادل و تبلیغات: @tablijhat13 عنایات و.: @emamrezaii_8 روضه نیابتی: @Mahdi1326 کانال فروشگاهمون: https://eitaa.com/joinchat/172425437Ca032079577
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت بیستم + هانیه : خیلی درگیر و پیگیر اتفاقات کتاب بودم🌱" نوشته بود ✍‌: قبل از انقلاب با ابراهیم به جایی می‌رفتیم. حوالی میدان خراسان از داخل پیاده‌رو با سرعت در حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعت را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟! همین‌طور که آرام حرکت می‌کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: «یه خورده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم!» من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد.…👀 یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که به‌خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می‌کشید و آرام می‌رفت. ابراهیم گفت: «اگر ما تند از کنار او رد شویم، دلش می‌سوزد که نمی‌تواند مثل ما راه برود. کمی آهسته راه برویم تا او ناراحت نشود.» با خودم گفتم : من چقدر دنبال این بودم که از همه جلوتر باشم همه حسرت منو بخورن ولی ببین … حتی به معلول هاهم توجه میکرد واقعا حوصله میخواست به ثانیه نکشید دوباره با خودم گفتم : مگه تو به فالوور ها و پسرهای خیابون توجه نمیکنی !؟ حوصله داریم تا حوصله‼️ به خوندن ادامه دادم… و بار دیگر یک خاطره قلمبه سلمبه✋🏻 هر صفحه از کتاب حکم یک تانک را داشت با هر جمله یک تیر میخورد به افکارم و برجی که از خودم ساخته بودم میریخت🤦‍♀ همین موضوع هم کلافه ام کرده بود از طرفی دلم نمیامد کتاب را کنار بزارم یک جای دیگه از کتاب خواندم که ابراهیم باشگاه میرفته وقتی میبینه چند نفر دنبالش افتادن تغییر تیپ میده😳💔 حتما این ابراهیم خیلی جذاب بوده که دنبالش راه افتادند اخه برای چی لباساشو تغییر داد!؟ برای ماها افتخار بود که کسی دنبالمون راه بیفته و برای ابراهیم ننگ بود😦" توی فکرم این پیام منظم بالا میومد... ( هانیه تو به خاطر اینکه بهت توجه کنند به خاطر اینکه کنار دوستات کم نیاری با خودت اینکارو کردی و ابراهیم احتیاجی به محبت و توجه نداشت ابراهیم یک هدف داشت و این هدف یک علامت سوال است که اخر کتاب معلوم میشود حتما😤!) یادمه هروقت معلم دینیمون میگفت : باید از ائمه الگو بگیریم ، مسخره اش میکردم و میگفتم خودتم میگی امام یعنی مقامشون بالاست ما حتی نمیتونیم به گرد پاشون برسیم اما… نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت بیست و یکم - هانیه : اما ابراهیم که مثل خودمان انسان معمولی بود نه امامی که مقامش بالا باشد🤔!؟ اصلا یک حسی میگفت که هانیه باید روی این ابراهیم را کم بکنی . . . چطور ابراهیم توانسته توهم میتوانی یک جور رقابت بود بین من و ابراهیم! خب من خیلی تلاش میکردم مثل بازیگر ها و خواننده های داخلی و خارجی رفتار بکنم😀 حالا هم میخواستم امتحان بکنم ببینم میشود مثل ابراهیم رفتار کرد یانه😎! داش ابرام من اومدم که شکستت بدم… ((یک روز هم کتاب من چاپ میشه )) مثل تو که کتابت با اسم و عکس خودت چاپ شد😌✌️🏼 و اینبار برای رقابت با ابراهیم با آتش تندتری شروع به خواندن کتاب کردم و اما باز یک خاطره و یک شلیک به افکارم … به اقرار تمام دوستانش در اوج تواضع بود. با آن بدن قوی اما هیچ کس از ابراهیم غرور و تکبر ندید. . . 🌱 بارها دیده بودیم که برای حل مشکل یک فرد ناشناس، چقدر وقت می‌گذاشت(: یک پیرمرد در محله ابراهیم بود که وضع مالی خوبی نداشت. ابراهیم برای کمک، از او جنس می‌خرید.وقتی دید چند وقتی پیدایش نیست، کل محل را گشت تا پیدایش کرد و مرتب به او کمک می‌کرد. آری این نصیحت لقمان در قرآن خیلی حرف‌ها دارد🤭 «(پسرم!) با بی اعتنایی از مردم روی مگردان، و با تکبر و غرور بر زمین راه مرو که خداوند هیچ متکبر فخر فروشی را دوست ندارد.» [لقمان،۱۸] با خودم گفتم وای به حالت هانیه تو به خاطر اینکه لباست شیک تر بود دوستانت بیشتر بود آرایشت بیشتر بود چقدر مغرور شده بودی😰 ابراهیم چقدر سخت میگرفت … همون لحظه به خودم جواب دادم ! + نه به خودش سخت نمیگرفت شما زیادی تنبل تشریف داری بعدها به این نتیجه رسیدم که بله! بعضی ها جوری زندگی میکنند که انگار آمدند خانه خاله😒 اینجا دنیاست و برای انجام وظایف گرد هم جمع شدیم💙 لحظه به لحظه تشنه تر میشدم خیلی دلم میخواست بتوانم ثابت بکنم من هم میتوانم مثل ابراهیم باشم🚶‍♀ باید … نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت بیست و دوم - هانیه : توی فکر بودم … باورم نمیشد کتاب تمام شده بود و ابراهیم شهید شد (: دلم میخواست برم یقه نویسنده اشو بگیرم و بگویم چرا تمام شد ...!؟ یعنی این ابراهیم واقعا شهیدشده بود؟! یعنی سرباز فراری نبوده !؟ مو به تنم سیخ میشدوقتی از ماجرای کانال کمیل باخبر شدم… واقعا ابراهیم با اون همه قیمت و آپشن رفت که چی؟! حالا فهمیدم ابراهیم هدف داشت دقیقا قسمت مجهول ذهنم ، معلوم شده بود بالاخره هر مجهولی یک معلومی دارد هدفش حتی لایک گرفتن و بالارفتن فالوور نبوده پس چی؟ هدفش چی بوده خودم را گذاشتم جای خانواده اش ، من که نمیتوانم از یک لاک بگذرم و آنها از فرزندشون گذشته بودند' یکم حالم گرفته شده بود خصوصا وقتی که ابراهیم شهید شده بود! چطور توانسته بود!؟ نمیدانم چرا اما یک لحظه یاد رفیقایش افتادم یاد اینکه باشگاه میرفت و… چطور گذشت!؟؟ گوشیم را برداشتم و اسمش را سرچ کردم - ابراهیـم هادی- همینطور عکس هایی از ایشون بالا میومد تا اینکه یک عکس نوشته توجه ام را جلب کرد… همون داستان بود همون که چند نفر دنبال ابراهیم میروند و او تعویض لباس میکند این را یک جای کتاب خوانده بودم اما حکمتی داشت که این خاطره را چند جای دیگر بازهم دیدم…! عجیب تر اینکه یاد ساشا افتادم… لحظه به لحظه از فلان دستگاه فلان برنامه باشگاهش استوری میزاشت و ابراهیم چقدر با ساشا فرق داشت✋🏻 ساشا چقدر دوست داشت همه نگاهش بکنند و از قصد لباس های جذب میپوشید و ابراهیم…… اون شب رسما شب خوبی نبود من چند سال بود تاالان داشتم با این افکار زندگی میکردم و حالا وقت خرید کتاب کمک درسی برای‌کنکور سلام بر ابراهیم را خریده بودم و همه استدلال های ذهنم بهم ریخته بود میگفت که اسم کتاب از قرآن در اومده! سلام علی ابراهیم(: دروغ بود✋🏻 رفتم از مامانم قرآن گرفتم بیچاره تعجب کرده بود سوره و آیه رو آوردم… نه... درست بود🌿 سلام علی ابراهیم ،سلام بر ابراهیم(: نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت بیست و سوم - هانیه : عکس های ابراهیم را نگاه میکردم و هنوز باورم نمیشد که الان دیگه کنار ما آدم ها نیست . . .! اون شب وقتی خوابیدم ،خواب دیدم: یک جایی بودم که همه اش خاک بود و دود … صدا ی تیر میومد هربار یکی داد میزد : بزن بزن! خیلی گرم بود آسمان پشت سر هم روشن و خاموش میشد پاهایم روی خاک گرم و نرم حرکت میکردند سردرگم داشتم به اطرافم نگاه میکردم یک آقایی امد جلو و گفت دنبال من بیایید... به لباسش با دقت نگاه میکردم نوشته بود هادی ذوالفقاری راه را برایم باز میکرد تا اینکه رسیدیم به جایی مثل جوی آب ولی بزرگتر خیلی شلوغ بود هادی ذوالفقاری همون آقایی که راه را برایم باز میکرد رفت پیش یکی و گفت : داداش ابراهیم این هم امانتی شما و رفت✋🏻 اون آقا اومد جلو سرش پایین بود خیلی دلم میخواست بدانم این پسر چهارشانه کیه دستش را بالا آورد و از جیب سمت چپش به من یک سربند داد سربند قرمز یـــازهــرا!" خواستم ازش تشکر بکنم اینبار سرش را بالا آورد ابراهیم بود(: گفت خوش اومدی✋🏻ورفت خیلی تلاش کردم برم دنبالش اما جلوی راهم یک سیم های دایره دایره ای بود صداهای ناواضحی از تیر و فریاد میومد مضمون: کمیل کمیل صدامو دارید مهمات نداریم... کمیل کمیل عراقی ها نزدیک شدن کمیل کمیل ما دیگه چیزی برای دفاع نداریم! کمیل کمیل حلالمون کنید (:✋🏻 --- آنقدر خوشحال بودم که فکر بکنم به خاطر ذوق زیاد از خواب پریدم‌! سریع رفتم جلوی آیینه، دقیق خودم را نگاه کردم دور سرم چیزی نبود!؟ پس سربنده کجاست چند دقیقه اول فکر میکردم همه چیز واقعی بوده تااینکه یکم بعد فهمیدم خواب بودم … اون پسر چهارشانه ابراهیم بود 🌱" سربند یــازهـــراقرمز بهم داده بود ! چند بار خودم را به خواب زدم تا شایـــد ادامه خوابم را ببینم … شایـــد یکبار دیگه ابراهیم را میدیدم و میپرسیدم : چرا گفتی خوش آمدم صداهای کمیل کمیل توی گوشم اکو میشد' ساعت چهار صبح بود … صبح باید برای کنکور درس میخواندم برای همان پلاک هایم را روی هم فشار دادم تا خوابم برد صبح همون روز شروع کردم برای کنکور درس خواندن ... تست زدم زمان گرفتم خیلی خوب بود! پیشرفت کرده بودم گوشیم زنگ خورد سارن بود --- - سلام آماده ای دیگه؟! + سلام برای چی!؟ - هااانیه مگه دیروز قرار نشد تو صبح حاضر باشی؟ + نه :( کی گفتید که من متوجه نشدم - عزیزم شما دیروز کلا گیج بودی سریع آماده شو بیا پارک … --- دلم میخواست بگم نمیتوانم میخواهم درس بخوانم اما باز ترسیدم که مسخره ام بکنند برای همین سکوت کردم " لباس هایم را پوشیدم … سعی کردم رنگ سبز را انتخاب بکنم مثل لباس ابراهیم با عجله رفتم که سریع برگردم ! نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت بیست و چهارم - هانیه : نشستیم روی یکی از نیمکت های پارک که سایه بود یکم گفتند و خندیدند چندتا تیکه هم بار مردم کردند! --- ریحانه : هانیه میگم تو که انقدر فالور داری چرا نمیری خونه این پسره که لایکت میکنه؟! خونه اشونودیدی؟ خیلی شیـــکه🚶‍♀ تازه کلی دنبال کننده های پیچت زیادتر میشوند! - بیخیال بابا من اهل این کارها نیستم حدیث : خواهرم تو که هر غلطی خواستی کردی حالا میگی اهلش نیستم!؟ - دلم نمیخواد مشکلی دارید؟؟ سارن : خب برای چی؟ دلیلت چیه؟؟ تازه بابای پسره از این کله گنده هاست کنکورت و راه میندازه - میخوام صد سال سیاه راه نندازه ننه باباشم میخوان هرکی باشن ، باشن دنیا : من اگه جای تو بودم قبول میکردم حداقل روی اون دختر عموت، نیلی هم کم میکردی ---- -هانیه : وقتی این حرف سارن شنیدم یکم وسوسه شدم اما دوباره یاد خواب دیشب افتادم … سربند یازهرا مگه قرار نبود روی ابراهیم را کم بکنم؟! حالا این ها چی میگفتن این وسط؟! نیلی هم بره بمیره ، خیلی برام تاحالا زحمت کشیده که من برای رو کم کنی خودم را بندازم توی خطر نه من باید ثابت کنم ابراهیم ✋🏻 "من هم میتونم مثل تو باشم" همونجا بدون خداحافظی از پارک بیرون امدم ابراهیم تاالان که من بردم عقب نمونی داداش اصلا اون روز ناراحت نشدم که چرا قبول نکردم!؟ بلکه فکر میکردم اینکه قبول نکردم باعث شده یکی از ابراهیم جلو بزنم و خب بعد ها فهمیدم شهدا خیلی زودتر از ما دنیارا بُردَن :) هنوز هم خدارو شکر میکنم که تن به انجام همچین کاری ندادم نیمه اول زندگی من بعد از ابراهیم متوقف شد و فقط برای رقابت با ابراهیم نیمه دوم را شروع کردم! رفاقت با ابراهیم ارزش خیلی بیشتری از رفاقت با بچه های خیابون داشت این را بعد ها فهمیدم که ای کاش همه این و توی زندگیشون سرلوح رفاقت میکردن رسیدم خونه … با ذهن درگیر درس میخواندم اینستارا حذف کردم واقعا هربار که میرفتم داخل پیج از این پسره میترسیدم میترسیدم یک کاری بکنه برای همون حذفش کردم نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت بیست و پنجم - هانیه : ابراهیم خیلی هارا با رفتارش جذب کرده بود و من همه دارو ندارم را از جلب توجه ،جذب کرده بودم… اولین چیزی که با اسم ابراهیم به ذهنم میامد جذبه اش بود! خیلی شرایط خوبی داشت هم باشگاه میرفت و هم چهارشونه بود هم خصوصیات و اخلاقیات خوبی داشت اما هیچ وقت به دخترهای خیابون نگاه نکرده بود چه برسد به دوستی با نامحرم!؟ ابراهیم دست نیافتنی بود … یاد حرف مامانم افتادم که گفت : برای به دست آوردن تو باید سختی بکشن تا به راحتی از دستت ندهند! راست میگفت : ساشا منو راحت به دست اورد با چهارتا وعده الکی همانطورهم راحت من را از دست داد دنیاهم از دست داد و حالا معلوم نیست کدوم گوریه واقعا اگه کسی دوست داشته باشه به خودش اجازه نمیده باهات دوست بشه ابراهیم راز تو چیه!؟ چجوری انقدر خوش‌شانسی!؟ درموردش دائم دد اینترنت میچرخیدم تا اینکه یک مطلبی خواندم خیلی خجالت کشیدم انقدر برایم سخت بود که اون شب اصلا نتونستم باابراهیم حرف بزنم یادمه آقا ابراهیم مثال قشنگی میزد و میگفت: نماز اول وقت مثل میوه ای است که وقت چیدنش شده. اگه میوه رو نچینی، خراب میشه و مزه اولیه رو نداره. همیشه سعی کن نمازهایت، در هر شرایطی اول وقت باشه. خدا هم تو گرفتاری های زندگی، قبل از اینکه حرفی بزنی کارت رو ردیف میکنه."و نماز را در دو طرف روز و ساعات نخستین شب بر پا دار که یقینا نیکی ها (نمازها)، بدی ها را از میان میبرند..." [ هود، 114] من چقدر میوه خراب دارم‌؟ چند کیلو؟ چند گالُن ؟ خیلی وقته نماز نخوندم ، شاید آخرین نماز همان ماه های اول تکلیف بود و بعدش …… به تعبیر ابراهیم اگه همه نماز میخواندن انقدر وقتشون تلف نمیشد دیگه نمیخواست ساعت ها توی بانک منتظر بمانند… سال ها توی پذیرش فلان دانشگاه بمانند فقط کافیه نماز بخوانند تا گرفتاری هایشان برطرف شود اون موقع ها فکر میکردم نماز خوندن یعنی اتلاف وقت ولی وقتی حساب کردم : هر ساعت ۶۰ دقیقه است = 60× 24=1440 1440دقیقه میشود یعنی ما نمیتوانیم نیم ساعت توی روز نماز بخوانیم هرکاری میکردم به این نتیجه میرسیدم که استدلال هایم خیلی بچگانه است نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت بیست و شش - هانیه : من آخرین باری که رفته بودم هیئت نه سالم بود ... و الان نه ساله که هیچ هیئتی نرفته بودم ! این شاید برای خیلی ها عجیب و باورنکردنی باشد اما خانواده پدری من به هیچ عنوان این بزرگواران را قبول نداشتند! و در ایام عزا معمولا به مسافرت کیش وترکیه و آنتالیا میرفتند تا کمتر با پارچه های سیاه روبه رو شوند خانواده مادری من اینطور نبودند و خیلی امام هارا محترم میدانستند اما من بیشتر با دختر عموها و عمه ها بودم و از تفکرات خانواده مادری چندان خبر نداشتم توی اینترنت سرچ کردم " یـا زهـــرا " مطالب کاملی برایم بالا نیومد سرچم را اطلاح کردم و تایپ کردم " زهـــرا" و اولین چیزی که دیدم تیتر: زن علی ابن ابوطالب بود خیلی گشتم تا اینکه فهمیدم : زهرا یا همان فاطمه دختر پیامبری به اسم محمد هست … یک زمانی مردم دختر را ننگ میدانستند و دقیقا توی همان زمان فاطمه در خانواده محمد دنیا میآید! و خیلی کمک حال پدرش بوده و به همین خاطر به او ام‌ابیها میگویند… بعد ها برایشان خیلی خواستگار میامد فقیـر و غنی ! همه جوره خواستگار داشتند و خب ایشان به علی جواب بله میدهند و بعد ها میگویند که ایمان علی رو به پول و ثروت ترجیح داده است اون موقع این موضوع برایم باور نکردنی بود و حرف پدرم را اینجا در این یک مورد قبول کردم که امام ها برای سال ها پیش هستند! که البته بعدها فهمیدم این نظریه درست نبوده ایشان سه تا بچه دنیا میآورند حسن و حسین و زینب آقا حسن که به دست خانمشان شهید میشوند(: آقا حسین و خانم زینب را دیگه نخواندم میخواستم بیشتر درمورد خود خانم زهرا بدانم فاطمه پا به ماه بوده یعنی میخواسته جمعشون بزرگتر بشه یک محسن به آنها اضافه شود… توی همین روز ها عده ای توی کوچه جلوی این خانم را میگیرند و بعدا پشت در خونه اشون تجمع میکنند ایشون مقابله میکنه و درب باز نمیکنند و همین باعث میشه هم درب آتش بگیرد و هم پهلوی ایشون زخم شود هرجا که میرفتم تحقیق بکنم حرف از مسمار بود وقتی فهمیدم منظور از مسمار ، میخ هست نفسم چند ثانیه قطع شد !؟ واقعا من وقتی میخواستم برای نصب تابلو میخ نصب بکنم میترسیدم که موقع ضربه زدن ،ضربه اشتباهی به جای میخ به کناره های دستم بخورد و حالا ایشون میخ ………! و حیرت آور تر واکنش های علی بود چقدر عاشقانه رفتار میکرد(: هوای خانمش را داشت و داغ همسرش و محسنش همیشه روی قلبش ماند آن روز خیلی گریه کردم برای علی … من چشیده ام البته که!!! ساشا وقتی رفت بین ما هیچی نبود جز یه دوستی ساده و البته ... وقتی رفت من خیلی ناراحت شدماما علی زنش بود اون ها باهم ازدواج کرده بودند و بچه داشتند ! واقعا سخته از همه مهم تر دومین تلنگری که بهم وارد شد سن خانم فاطمه زهرا بود هم سن من بودند!؟؟؟ خجالت آور بود .... مگه هم سن من نبودند پس چرا انقدر خوب بودن!؟ من خودم را گول زده بودم که هنوز بچه ام برای نماز و روزه اما برای کلاس و آرایشگاه بچه نبودم انگار‼️ نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت بیست و هفتم - هانیه : صدای اذان از گوشی بلند شد🌱 چون تصمیم گرفته بودم با ابراهیم رقابت بکنم و خانوم فاطمه را خوشحال بکنم دیگه هر روز گوشیم را طوری تنظیم کرده بودم که موقع نماز اذان بگوید رفتم وضوبگیرم یاد معلم دینیمان افتادم همیشه میگفت اول وضو دوم نماز بعدش درس ! وضو چجوری بود ؟ یادم نمیامد اما نمیخواستم وقت را از دست بدهم دست هایم را خیس کردم کشیدم روی صورتم بعدش از بازو تا مچ دستامو خیس کردم رفتم برای نماز … چادر نداشتم مجبوری مانتو و شالم را پوشیدم خب نماز میخوانم قربه الله حمد و سوره از هرکدوم هرچی یادم بود را گفتم رکوع و سجده هم سبحان الله بلد بودم گفتم تشهد اصلا یادم نبود و سلام هم فقط اخر نماز گفتم سلام خدا این نماز اولم بعد از نه سال بود خب بعدش خجالت کشیدم که هانیه این چطور نمازی هست!… رفتم یاد گرفتم و از اون روز به بعد درست نماز خوندم برای وضو : اول صورتمو شستم بعد دست راستم و بعد دست چپ شستم و بعد فرق سرم راکشیدم ( به اینحا وضو که میرسیدم یه جوری میشدم و یاد علی میفتادم ) مسح پای راست و بعد چپ نماز هاهم دیگه درست حسابی میخواندم اما کسی نمیفهمید بعد نماز ها به این فکر میکردم که من نه ساله نماز نمیخولندم نه ساله هیئت نرفتم نه ساله خیلی به اطرافیانم اهمیت میدادم دقیقا از وقتی که با حدیث و دنیا و سارن و ریحانه دوست شدم از آن روز به بعد نه سال میگذره و من به اینجا رسیدم این وسط یک چیزی مجهول بود … اینکه چـــرا!؟ چرا من از ان سال به بعد از خیلی چیز ها عقب کشیدم ' حرف های اکیپ را توی سرم کم کم میچرخید' - نه سال زندگیمونو با این عقاید قدیمی شون به فنا دادند - جلوی مارا گرفتن نتوانیم خوش باشیم - نماز برای چی اخه وقت ما تلف میشود - حجاب گرممان میشود - چرا دختر و پسر جدا باید باشند دوستی مگر چه عیبی دارد!؟ - این ها فقط بلدند گریه بکنند - مسجد اگه بری باید مثل آنها بشوی - چون خودشون افسرده هستند اجازه نمیدهند ما بلند بخندیم - روزه چیه دیگه!؟ ما رژیم میگیریم روزه میخوایم چیکار و من چه ساده این حرف هارو گوش دادم اگه این دلیل ها رو میگفتم بچه سه ساله ام خنده اش میگرفت! یکی یکی شروع کردم به خودم جواب دادن بایـــد جواب میدادم به خودم… بابت کار هایی که کرده بودم از خودم باید بازپرسی میکردم! نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت بیست و هشتم - هانیه : میگفتند جلوی ماراگرفتند که نتوانیم خوش باشیم!؟ ولی نه …تاحالا کسی با من کاری نداشته کسی هم به من زور نگفته ، پس کی جلویم را گرفته‌؟ همه چیز دست خودم بود ! خودم میخوردم میچرخیدم … میگفتند با نماز خواندن وقتمان تلف میشود ما خودمان بیکار و مفسد فی الارض بودیم شاید ساعت ها از بیکاری خیابون ها و پاساژ هارا متر میکردیم تا ساعت بگذرد! یعنی نیم ساعت نمیشد نماز خواند نماز اصلا سخت نیست ،از خط چشم که حداقل سخت تر نیست نیم ساعت وقت باید گذاشت تا صاف دربیاد میگفتند ما باید در دوستی با پسرها آزاد باشیم !؟ ولی چرا تن به کاری بدهیم که آخرش معلوم است!؟ خداروشکر کمبود دوست که نداریم این همه دختر اگرهم پسر میخواین برین ازدواج کنید همدم و دوستتون میشوند میگفتند مذهبی ها فقط بلد هستند گریه بکنند اما من خودم چند روز پیش یک فیلم دیدم از یک هیئت یک آقایی میخوند ( اخت الرضا یا معصومه … شب مستی شب عرض تبریکه دل ها امشب به خدا چقدر نزدیکه) باید میدیدند که چجوری دست میزدند و کل میکشیدند باید میدیدند که چقدر شکلات میریختند روی سرشان ما هیچ وقت اینطوری دست نزده بودیم وشادی نکرده بودیم حتی توی عروسی ها و تولد ها نه آنها افسرده نیستند ! میگفتن ما رژیم میگیریم تا دِین روزه را اَدا بکنیم اما هیچ رژیم به اندازه روزه به آدم کمک نمیکنه یادمه سال اول تکلیفم چند ماهی بود خون دماغ میشدم کم کم داشتیم فکر میکردیم سرطان خون دارم اما وقتی یک ماه روزه گرفتم دیگه هیچ وقت توی عمرم خون دماغ نشدم رژیم ما مثل جاروی دستی بود فقط آشغال های درشت بدن را جمع میکرد اما روزه همه آشغال های ریز و درشت کلا جمع میکرد آدم روح و جونش سالم میشود من شادی که توی سال اول تکلیف داشتم هنوز تا الان مثلش را پیدا نکردم خیلی عصبانی بودم که این چیزهای بچگانه را باور کردم مگر من عقل نداشتم!؟ چرا یکم فکر نکردم من الان همون هانیه ام فقط یکم فکر کردم تا برای همه حرف های اون اکیپ کذایی جواب پیدا کردم متاسفم برای خودم اون روز تا شب سرگردان و عصبی توی خونه راه میرفتم تا اینکه بعد از نماز مغرب یکم آرام شدم و گفتم جبران میکنم نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت بیست و نهم - هانیه : فردای آن روز در کمد لباس هایم را باز کردم حقیقتا هیچ لباس پوشیده ای که در شأن انسان باشد پیدا نکردم همه مانتو های جلوباز و شلوار های پاره و کوتاه رو جمع کردم فقط یک مانتوی بلند با روسری پوشیدم تازه یاد گرفته بودم لبنانی روسریم را ببندم اصلا گرم هم نبود تازه خیلی خوب و مرتب روسری روی سرم جا خوش میکرد! راه افتادم سمت بازار و پاساژ ها از همان مغازه اول شروع کردم … روسری های بزرگ که راحت بشود لبنانی بَست را خریدم فروشنده فهمید که من تازه اومدم برای حجاب خرید بکنم و تجربه ندارم بهم سه تا گیره روسری و ساق دست هدیه داد موقع خرید چادر نمیدانستم اسم اون چادر هایی که دست نداره چیه و بعد فهمیدم اسمشان چادر ملیِ هست چادر گل گلی‌هم خریدم که برای نماز هربار مجبور نشوم که مانتو و شال بپوشم مانتو هایی که داشتم را نمیتوانستم بپوشم برای همین دو سه تا مانتو پوشیده و ساده خریدم جانماز هم میخواستم بخرم یک سری جانماز ها بود عکس یک مسجد طلایی روش بود … ---- - ببخشید آقا اینجا کجاست؟ + مشهده - میشه آدرسشو بدین! +آدرس! برای امام رضاست دیگه - هوف ، خب برای حضرت فاطمه رو ندارین؟! +سرشو انداخت پایین و گفت مادر خونه نداره(: - چرا !؟ اشتباه میکنید شما + باور کنید هیچ کس از جای ایشون خبر نداره یک پسر جوونی داخل مغازه داشت به حرف های ما گوش میداد به اینجا که رسیدیم با لهجه گفت : جو نِـمِ فِـدا غِیرت عِلی جانماز مشهدو ازش خریدم و گفتم : هروقت فهمیدید حرم حضرت فاطمه کجاست به ما هم بگید ---- لباس های قبلی هم بردم دادم به یک کارگاه خیاطی قرار شد از پارچه این لباس ها استفاده بکنند توی راه چادر مشکی سرم کردم خیلی ها بااحترام بهم میگفتن : ببخشید خانوم اجازه میدید ما رَد بشیم؟! خیلی خوشم میومد ابراهیم خان دو هیچ به نفع من توی راه یه مغازه فرهنگی بود رفتم داخل … یک سربند شبیه سربند یازهرا ابراهیم دیدم همونو خریدم … خانومه میگفت این سربند ها تبرک شده کربلا هستن ازش پرسیدم کربلا کجاست!؟ اول فکر کرد دست انداختمش اما بعد گفت مرقد امام حسین و حضرت عباس اونجا فهمیدم داداش حسن کربلاست ولی این حضرت عباس کی بود خدا میدونه ……… وقتی برگشتم خونه کسی نبود انگار رفته بودن خرید مواد غذایی لباس های جدیدمو توی کمد گذاشتم عکس خواننده ها و بازیگر هارو کندم گذاشتم داخل یک پوشه سبز رنگ لوازم آرایشی امو دوست داشتم اما حقیقتا دلم نمیومد ازشون استفاده کنم هربار که رژ لبمو برمیداشتم حالم بهم میخورد اخه یه جا شنیدم از جنین درستش میکنن ،دیگه دنبالش نرفتم الان هم هنوز نمیدونم این حرفشون درسته یا نه اما دیگه نمیتونم استفاده بکنم! از این قرار رژ لب هم مثل سیگار میمونه اولش خوبه اما اخرشو خدا بخیر بکنه … کلی ریخت و پاش کرده بودم کتابامو چیدم گوشه اتاق ! بالاخره بعد سه ساعت اتاقم کلا تمیز شد و با همیشه فرق داشت کی فکرشو میکرد یک روز هانیه بخواد همه لوازم آرایش عزیزتر از جونشو بندازه دور!؟ نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت سی - هانیه : آن روز وقتی مامان و بابا از خرید برگشتند با شوق رفتم استقبالشان نشستم و گفتم : امروز رفتم خرید نگاه کنید این ساق دست و گیره ها راهدیه گرفتم تازه مامان رفتم چادر گل گلی هم خریدم انقدر قشنگه انگار چادر عروسه! و خب اونجا چون پدرم اصلا انتظار نداشت که من به این موارد اهمیت بدهم چندتا سوال مشکوک پرسید (:! - هانیه امروز رفتی بیرون چیکار!؟ با سادگی و ذوق جوابش را دادم: + رفتم یک عالمه خرید کردم ،چادر ملی خریدم ، روسری خریدم ،تازه یک چیزی خریدم عکس مشهد داره همین حرف ها باعث شد که بین بابا و مامان بحث بشود باباعلی میگفت : آخر حورا این دخترهم دیوانه کرد.. دائم تکرار میکرد شما همه را به زور میخواهید تغییر بدهید و مامان میگفت : اولا که من کاری نکردم دوما خودش این راه انتخاب کرد راه درستی هست ولی شما به این راه اعتقاد ندارید دلیل نمیشه بقیه هم مثل شما معتقد نباشند خودم همان جا با ، بابا وارد بحث شدم میخواستم از خودم دفاع بکنم… بهشان گفتم که من خودم انتخاب کردم … و اصلا فرصت حرف زدن به من ندادند فقط پشت سرهم داد و بی داد میکرد و همه چیز را به همدیگر ربط میداد و در آخر برگشتند و به من گفتند : فکر نمیکردم انقدر بچه باشی که هرکی هرچی گفت را قبول بکنی اصلا به فکر آبروی من هستی!؟ من به کی بگم این سیاه پوش دختر من هست!؟ بابات مرده یا مامانت که پارچه سیاه میخوای سرت بکنی!؟ توی یک جمله گفتم : هیچ کسی از من نمرده تازه اتفاقا این عین زنده بودن هست رفتم داخل اتاق تا صداهایشان را نشنوم اما اینبار بحثشون خیلی بالا گرفت … من هم (بدون فکر طبق عادت قبلا ) از خانه بیرون آمدم قبلا میرفتم خانه دوست هایم اما الان … جایی نداشتم! دوست هایم را عامل همه بدبختی ها میدانستم برای همین سردرگم توی خیابان ها راه میرفتم🖤 اولین باری بود که چادر از خونه میامدم بیرون قبلا یک بار وقتی خریدمش سرم کرده بودم اما اینکه بخواهم عادت بکنم سخت بود هربادی که میومد سختتر چادرم را میگرفتم اینبار کسی نبود که با انگشت نشانم بدهد کسی نبود به من تیکه بندازد و البته کسی نبود که پشت سرم راه بیفتد(: برای همین خیلی راحت بودم و با خودم خلوت کرده بودم … به این فکر میکردم چقدر تنها هستم که الان جایی را ندارم چه رفیق هایی که رویشان حساب میکردیم و مواقع سخت حضور نداشتند! یاد ابراهیم افتادم یعنی من الان رفیقش بودم!؟ دلم نمیخواست برگردم خانه با اینکه میدانستم تمام کتاب درس های کنکورم خانه است اما بلیط فوری گرفتم و رفتم اصفهان میخواستم برم پیش مامان بزرگ از مادر بزرگم میتوانستم بدون ترس سوال بکنم . . .! نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت سی و یک - هانیه : وقتی رسیدم اصفهان مامان چندباری زنگ زد بهش گفتم که به اصفهان آمدم، چند روز میمانم... این مسافرت های گاه و بی گاه در خانواده پدری ما یک مساله پیش پا افتاده است برایشان مهم نبود که بچه هایشان کجا میروند با کی میروند!! وقتی رسیدم ترمینال با یک تاکسی زرد سمت محله شهید***رفتم " مادر بزرگم باور نمیکرد تنها آمده باشم کلی بهم سفارش کرد که دیگه تنها مسافرت نکنم و برای اینکه امنیت بیشتری داشته باشم احتیاط بکنم بعد از اینکه چای برایم آورد فهمید چادر سرم هست … ---- - هانیه جون مامان از کی چادر میپوشی!؟ +نکنه خراب پوشیدم؟... دو روزی میشه بالهجه گفت: - خدایا شکر سر نوه ام به سنگ که نه به کوه خورده ---- یکم درمورد چادر و حجاب حرف زدیم … کم کم بابابزرگ هم رسید رفته بود منبر حاج رضا … با کنجکاوی و خجالت رفتم نشستم کنار بابا بزرگ بهش گفتم : من تحقیق کردم میدانم امام حسن با امام حسین داداش هستند اما یکی بهم گفت در کربلا یکی دیگر هم هست به اسم عباس شما میشناسیدش!؟ + هانیه بابا جون حضرت عباس هم داداش امام حسین و امام حسن و حضرت زینب است … اما فرزند فاطمه زهرا نیست فرزند یه خانوم به اسم ام‌البنین هست - بابا بزرگ خب پس ابوالفضل کیه!؟ + ابوالفضل همان حضرت عباس - میشه یکم برام توضیح بدید !؟ + باباجون همیشه ،همه این آقا رو به غیرتش میشناسند… میگن که حضرت عباس خیلی غیرتی بوده و البته توی زمان خودش یک پا پهلوون بوده طوری که دشمن ها از این آقا میترسیدند انقدر که قوی هیکل بوده وقتی کربلا اتفاق میفتد این آقا برای برادرش علمداری میکند میشه سپاه تک نفره حسین ابن علی(: میشه محافظ خانومای داخل خیمه … - بابا خانومای توی خیمه چه کسایی هستند!؟ + خانوم زینب ، خانون رقیه، خانون سکینه و…… یک دختربچه از این آقا درخواست آب میکند میدانی که آب را روی اولاد پیامبر میبندن ایشان هم با هیبت خیره کننده اش میرودکه آب بیارورد ، انقدر غیرت داشت که روی خانوم را زمین نندازه… مشک آبش را که پر میکند میخواهد آب بخورد اما وقتی یاد عطش بچه ها افتادن دست از آب کشید و حضرت رفتند سوی خیمه ها یک نامرد یکی از دست هایش را میزند حضرت عباس مشک و با دست دیگریش میگیرد اون یکی دستش را هم میزنند حضرت عباس مشک را با دندان میگیرد با چنگ و دندون(: اما در آخر تیر به مشک میزنند و آب میریزه چشم این آقاهم تیر میخوره..! و دیگه به سمت خیمه ها نمی روند - چرا نرفتند خیمه با گریه و سوز گفت : + این آقا انقدر بزرگوار بود که شرمنده بچه ها شده بود (: ---- نویسنده ✍ :