رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام بر ابراهیم۱📚 ظاهر ساده این کارهای ساده باعث شده بسیاری از کردهای محلی مجذوب اخلاق ابراهیم شوند
#سلامبرابراهیم۱📚
ظاهرساده
یک روز صبح اعلام کردند که بنی صدر قصد بازدید از کرمانشاه را دارد . ابراهیم و جواد و چند نفر از بچه ها به همراه حاج حسین عازم کرمانشاه شدند . فرماندهان نظامی با ظاهری آراسته منتظر بنی صدر بودند . اما قیافه بچه های اندرزگو جالب بود . با همان شلوار کردی و ظاهر همیشگی به استقبال بنی صدر رفتند! هر چند هدفشان چیط دیگری بود . می گفتند : ما میخوایم با این آدم صحبت کنیم و ببینیم با کدام بینش نظامی جنگ را اداره می کند!
آن روز خیلی معطل شدیم . در پایان هم اعلام کردند رئیس جمهور به علت آسیب دیدن هلی کوپتر به کرمانشاه نمی آید .
مدتی بعد حضرت آیت الله خامنهای (حفظه الله)
به کرمانشاه آمدند . ایشان در آن زمان امام جمعه تهران بودند . ابراهیم تمام بچه ها را به همراه خود آورد . آن ها همان ظاهر ساده و بی آلایش با حضرت آقا ملاقات کردند و بعد هم یکیک، ایشان را در آغوش گرفتند و روبوسی کردند .
#سلامبرابراهیم۱📚
جهشمعنوی
روایتاز: جبارهستوده، حسین الله کردم
در زندگی بسیاری از بزرگان ترک گناهی بزرگ دیده می شود . این کار باعث رشد سریع معنوی آنان می گردد . این کنترل نفس بیشتر در شهوات جسنی است . حتی در مورد داستان حضرت یوسف(ع) خداوند می فرماید: <<هر کس تقوا پیشه کند و (در مقابل شهوت و هوس ) صبر و مقاومت نماید ، خداوند پاداش نیکو کاران را ضایع نمی کند .>>
که نشان می دهد لین یک قانون عمومی بوده و اختصاص به حضرت یوسف(ع) ندارد .
از پیروزی انقلاب یک ماه گذشت . چهره و قامت ابراهیم بسیار جذاب تر شده بود . هر روز در حالی که کت و شلوار زیبائی می پوشید به محل کار می آمد . محل کار او در شمال تهران بود . یک روز متوجه شدم خیلی گرفته و ناراحت است!
کمتر حرف می زد، تو حال خودش بود .به سراغس رفتم و با تعجب گفتم : داش ابرام چیزی شده؟!
گفت: نه ، چیز مهمی نیست. امام مشخص بود که مشکلی پیش آمده
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 جهشمعنوی روایتاز: جبارهستوده، حسین الله کردم در زندگی بسیاری از بزرگان ترک
#سلامبرابراهیم۱📚
جهشمعنوی
گفتم: اگه چیزی هست بگو ، شاید بتونم کمکت کنم .
کمی سکوت کرد. به آرامی گفت : جند روزه که دختری بی حجاب ، توی این محله به من گیر داده!
گفته تا تو رو به دست نیارم ولت نمیکنم!
رفتم تو فکر ، بعد یکدفعه خندیدم! ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسید : خنده داره؟! گفتم: داش ابرام ترسیدم ، فکر کردم چی شده!؟
بعد نگاهی به قد و بالای ابراهیم انداختم و گفتم : با این تیپ و قیافه که تو داری ، این اتفاق خیلی عجیب نیست! گفت : یعنی چی؟! یعنی به خاطر تیپ و قیافه ام این حرف رو زده . لبخندی زدم و گفتم : شک نکن!
روز بعد تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت. با موهای تراشیده آمده بود محل کار ، بدون کت و شلوار! فردای آن روز با پیراهن بلند به محل کار آمد! با چهره ای ژولیده تر ، حتی با شلوار کردی و دمپائی آمده بود . ابراهیم این کار را مدتی ادامه داد . بالاخره از آن وسوسه شیطانی رها شد .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 جهشمعنوی گفتم: اگه چیزی هست بگو ، شاید بتونم کمکت کنم . کمی سکوت کرد. به آرام
#سلامبرابراهیم۱📚
جهشمعنوی
ریزبینی و دقت عمل در مسائل مختلف از ویژگی های ابراهیم بود . این مشخصه، او را از دوستانش متمایز می کرد . فروردین ۱۳۵۸ بود . به همراه ابراهیم و بچه های کمیته به مأموریت رفتیم . خبر رسید ، فردی که قبل از انقلاب فعالیت نظامی داشته و مورد تعقیب می باشد در یکی از مجتمع های آپارتمانی دیده شده . آدرس را در اختیار داشتیم . با دو دستگاه خودرو به ساختمان اعلام شده رسیدیم .
وارد آپارتمان مورد نظر شدیم . بدون درگیری شخص مظنون دستگیر شد . می خواستیم از ساختمان خارج شویم . جمعیت زیادی جمع شده بودند تا فرد مورد نظر را مشاهده کنند . خیلی از آن ها ساکنان همان ساختمان بودند . ناگهان ابراهیم به داخل آپارتمان برگشت و گفت : صبر کنید!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 جهشمعنوی ریزبینی و دقت عمل در مسائل مختلف از ویژگی های ابراهیم بود . این مشخصه،
#سلامبرابراهیم۱📚
جهشمعنوی
با تعجب پرسیدیم : چی شده!؟ چیزی نگفت. فقط چفیه ای که به کمرش بسته بود را باز کرد . آن را به چهره مرد باز داشت شده بست . پرسیدم : ابراهیم چیکار می کنی!؟ در حالی که صورت او را می بست جواب داد : ما بر اساس یک تماس و خبر ، این آقا را بازداشت کردیم ، اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرویش رفته و دیگر نمی تواند اینجا زندگی کند . همه مردم اینجا به چهره یک متهم به او نگاه می کنند .
اما حالا ، دیگر کسی او را نمی شناسد . اگر فردا هم آزاد شود مشکلی پیش نمی آید .
وقتی از ساختمان خارج شدیم کسی مظنون مورد نظر را نشناخت . به ریزبینی ابراهیم فکر می کردم . چقدر شخصیت و آبروی انسان ها در نظرش مهم بود .
#سلامبرابراهیم۱📚
فقطبرایخدا
یکیازدوستانشهید
رفته بودم دیدن دوستم . او در عملیاتی در منطقه غرب مجروح شد . پای او شدیداً آسیب دیده بود . به محض اینکه مرا دید خوشحال شد و خیلی از من تشکر کرد . اما علت تشکر کردن او را نمی فهمیدم!
دوستم گفت : سید جون ، خیلی زحمت کشیدی ، اگه تو مرا عقب نمی آوردی حتماً اسیر می شدم!
گفتم: معلوم هست چی میگی!؟ من زودتر از بقیه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصی رفتم . دوستم با تعجب گفت : نه بابا، خودت بودی ، کمکم کردی و زخم پای مرا هم بستی!
اما من هر چه می گفتم : این کار را نکرده ام بی فایده بود .
مدتی گذشت . دوباره به حرف های دوستم فکر کردم . یکدفعه چیزی با ذهنم رسید . رفتم سراغ ابراهیم!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 فقطبرایخدا یکیازدوستانشهید رفته بودم دیدن دوستم . او در عملیاتی در منطقه غ
#سلامبرابراهیم۱📚
فقطبرایخدا
او هم در این عملیات حضور داشت و به مرخصی آمد . با ابراهیم به خانه دوستم رفتیم . به او گفتم : کسی را که باید از او تشکر کنی ، آقا ابراهیم است نه من! چون من اصلاً آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کیلومتر آن هم در کوه با خودم عقب بیاورم . برای همین فهمیدم باید کار چه کسی باشد! یک آدم کم حرف ، که هم هیکل من باشد و قدرت بدنی بالائی داشته باشد . من را هم بشناسد . فهمیدم کار خودش است!
اما ابراهیم چیزی نمی گفت. گفتم : آقا ابرام به جدم اگه حرف نزنی از دستت ناراحت میشم . اما ابراهیم از کار من خیلی عصبانی شده بود .
گفت: سید چی بگم؟! بعد مکثی کرد و با آرامش ادامه داد : من دست خالی می آمدم عقب. ایشان در گوشه ای افتاده بود . پشت سر من هم کسی نبود . من تقریباً آخرین نفر بودم . در آن تاریکی خونریزی پایش را با بند پوتین بستم و حرکت کردیم . در راه به من می گفت سید ، من هم فهمیدم که باید از رفقای شما باشد . برای همین چیزی نگفتم . تا رسیدیم به بچه های امداد گر .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 فقطبرایخدا او هم در این عملیات حضور داشت و به مرخصی آمد . با ابراهیم به خانه
#سلامبرابراهیم۱📚
فقطبرایخدا
بعد از آن ابراهیم از دست من خیلی عصبانی شد . چند روزی با من حرف نمیزد! علتش را می دانستم. او همیشه میگفت کاری که برای خداست، گفتن ندارد .
___________
به همراه گروه شناسائی وارد مواضع دشمن شدیم . مشغول شناسائی بودیم که ناگهان متوجه حضور یک گله گوسفند شدیم .
چوپان جلو آمد و سلام کرد . بعد پرسید : شما سربازهای خمینی هستید!؟
ابراهیم جلو آمد و گفت : ما بندههای خدا هستیم .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 فقطبرایخدا بعد از آن ابراهیم از دست من خیلی عصبانی شد . چند روزی با من حرف نمی
#سلامبرابراهیم۱📚
فقطبرایخدا
بعد پرسید : پیرمرد توی این دشت و کوه چه میکنی؟! گفت: رندگی میکنم. دوباره پرسید : پیرمرد مشکلی نداری؟!
پیرمرد لبخندی زد و گفت : اگر مشکل نداشتم که از اینجا میرفتم . ابراهیم به سراغ وسایل تدارکات رفت . یک جعبه خرما و تعدادی نان و کمی هم از آذوقه گروه را به پیرمرد داد و گفت : این ها هدیه امام خمینی(ره) برای شماست . پیرمرد خیلی خوشحال شد . دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شدیم .
بعضی از بچه ها به ابراهیم اعتراض کردند ؛ ما یک هفته باید در این منطقه باشیم . تو بیشتر آذوقه ما را به این پیرمرد دادی!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 فقطبرایخدا بعد پرسید : پیرمرد توی این دشت و کوه چه میکنی؟! گفت: رندگی میکنم.
#سلامبرابراهیم۱📚
فقط برایخدا
ابراهیم گفت : اولاً معلوم نیست کار ما چند روز طول بکشد . در ثانی مطمئن باشید این پیرمرد دیگر با ما دشمنی نمیکند . شما شک نکنید ، کار برای رضای خدا همیشه جواب میدهد . در آن شناسائی با وجود کم شدن آذوقه ، کار ما خیلی سریع انجام شد . حتی آذوقه اضافه هم آوردیم .
__
#سلامبرابراهیم۱📚
معجزهاذان
روایتاز : حسیناللهکرم
در ارتفاعات انار بودیم . هوا کاملاً روشن شده بود . امداد گز زخم گردن ابراهیم را بست . مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن بیسیم بودم . یکدفعه یکی از بچه ها دوید و با عجله آمد پیش من و گفت : حاجی ، حاجی یه سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 فقط برایخدا ابراهیم گفت : اولاً معلوم نیست کار ما چند روز طول بکشد . در ثانی م
#سلامبرابراهیم۱📚
معجزهاذان
با تعجب گفتم : کجا هستند!؟ بعد با هم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم . حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل ، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما میآمدند . فوری گفتم : بچه ها مسلح بایستید ، شاید این حُقه باشه!
لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آن ها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند . من هم از اینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال شدم . با خودم فکر کردم که حتماً جمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت آن ها شده . بعد درجهدار عراقی را آوردم داخل سنگر . یکی از بچه ها که عربی بلد بود را صدا کردم .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 معجزهاذان با تعجب گفتم : کجا هستند!؟ بعد با هم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رف
#سلامبرابراهیم۱📚
معجزهاذان
مثل بازجو ها پرسیدم : اسمت چیه ، در چه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد و گفت : درجه ام سر گرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند . ما از لشکر احتیاط بصره هستیم که به این منطقه اعزام شدیم . پرسیدم : چقدر نیرو روی تپه هستند . گفت : الان هیچی!!
چشمانم گرد شد . با تعجب گفتم : هیچی!؟
جواب داد : ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم . بقیه نیروها را هم فرستادم عقب ، الان تپه خالیه! با تعجب نگاهش کردم و گفتم : چرا!؟
گفت: چون نمیخواستند تسلیم شوند. تعجب من بیشتر شد و گفتم : یعنی چی؟!
فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید : این المؤذن؟!
این جمله احتیاج ترجمه نداشت . با تعجب گفتم : مؤذن!؟