eitaa logo
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
31.1هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
3.2هزار ویدیو
379 فایل
راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم می شود شهید شد اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَهـیدانه زیستن است تبادل و تبلیغات: @tablijhat13 عنایات و.: @emamrezaii_8 روضه نیابتی: @Mahdi1326 کانال فروشگاهمون: https://eitaa.com/joinchat/172425437Ca032079577
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام بر ابراهیم۱📚 ظاهر ساده این کارهای ساده باعث شده بسیاری از کردهای محلی مجذوب اخلاق ابراهیم شوند
۱📚 ظاهرساده یک روز صبح اعلام کردند که بنی صدر قصد بازدید از کرمانشاه را دارد . ابراهیم و جواد و چند نفر از بچه ها به همراه حاج حسین عازم کرمانشاه شدند . فرماندهان نظامی با ظاهری آراسته منتظر بنی صدر بودند . اما قیافه بچه های اندرزگو جالب بود . با همان شلوار کردی و ظاهر همیشگی به استقبال بنی صدر رفتند! هر چند هدفشان چیط دیگری بود . می گفتند : ما میخوایم با این آدم صحبت کنیم و ببینیم با کدام بینش نظامی جنگ را اداره می کند! آن روز خیلی معطل شدیم . در پایان هم اعلام کردند رئیس جمهور به علت آسیب دیدن هلی کوپتر به کرمانشاه نمی آید . مدتی بعد حضرت آیت الله خامنه‌ای (حفظه الله) به کرمانشاه آمدند . ایشان در آن زمان امام جمعه تهران بودند . ابراهیم تمام بچه ها را به همراه خود آورد . آن ها همان ظاهر ساده و بی آلایش با حضرت آقا ملاقات کردند و بعد هم یک‌یک، ایشان را در آغوش گرفتند و روبوسی کردند .
۱📚 جهش‌معنوی روایت‌از‌: جباره‌ستوده‌، حسین الله کردم در زندگی بسیاری از بزرگان ترک گناهی بزرگ دیده می شود . این کار باعث رشد سریع معنوی آنان می گردد . این کنترل نفس بیشتر در شهوات جسنی است . حتی در مورد داستان حضرت یوسف(ع) خداوند می فرماید: <<هر کس تقوا پیشه کند و (در مقابل شهوت و هوس ) صبر و مقاومت نماید ، خداوند پاداش نیکو کاران را ضایع نمی کند .>> که نشان می دهد لین یک قانون عمومی بوده و اختصاص به حضرت یوسف(ع) ندارد . از پیروزی انقلاب یک ماه گذشت . چهره و قامت ابراهیم بسیار جذاب تر شده بود . هر روز در حالی که کت و شلوار زیبائی می پوشید به محل کار می آمد . محل کار او در شمال تهران بود . یک روز متوجه شدم خیلی گرفته و ناراحت است! کمتر حرف می زد، تو حال خودش بود .به سراغس رفتم و با تعجب گفتم : داش ابرام چیزی شده؟! گفت: نه ، چیز مهمی نیست. امام مشخص بود که مشکلی پیش آمده‌
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 جهش‌معنوی روایت‌از‌: جباره‌ستوده‌، حسین الله کردم در زندگی بسیاری از بزرگان ترک
۱📚 جهش‌معنوی گفتم: اگه چیزی هست بگو ، شاید بتونم کمکت کنم . کمی سکوت کرد. به آرامی گفت : جند روزه که دختری بی حجاب ، توی این محله به من گیر داده! گفته تا تو رو به دست نیارم ولت نمیکنم! رفتم تو فکر ، بعد یکدفعه خندیدم! ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسید : خنده داره؟! گفتم: داش ابرام ترسیدم ، فکر کردم چی شده!؟ بعد نگاهی به قد و بالای ابراهیم انداختم و گفتم : با این تیپ و قیافه که تو داری ، این اتفاق خیلی عجیب نیست! گفت : یعنی چی؟! یعنی به خاطر تیپ و قیافه ام این حرف رو زده . لبخندی زدم و گفتم : شک نکن! روز بعد تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت. با موهای تراشیده آمده بود محل کار ، بدون کت و شلوار! فردای آن روز با پیراهن بلند به محل کار آمد! با چهره ای ژولیده تر ، حتی با شلوار کردی و دمپائی آمده بود . ابراهیم این کار را مدتی ادامه داد . بالاخره از آن وسوسه شیطانی رها شد .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 جهش‌معنوی گفتم: اگه چیزی هست بگو ، شاید بتونم کمکت کنم . کمی سکوت کرد. به آرام
۱📚 جهش‌معنوی ریزبینی و دقت عمل در مسائل مختلف از ویژگی های ابراهیم بود . این مشخصه، او را از دوستانش متمایز می کرد . فروردین ۱۳۵۸ بود . به همراه ابراهیم و بچه های کمیته به مأموریت رفتیم . خبر رسید ، فردی که قبل از انقلاب فعالیت نظامی داشته و مورد تعقیب می باشد در یکی از مجتمع های آپارتمانی دیده شده . آدرس را در اختیار داشتیم . با دو دستگاه خودرو به ساختمان اعلام شده رسیدیم . وارد آپارتمان مورد نظر شدیم . بدون درگیری شخص مظنون دستگیر شد . می خواستیم از ساختمان خارج شویم . جمعیت زیادی جمع شده بودند تا فرد مورد نظر را مشاهده کنند . خیلی از آن ها ساکنان همان ساختمان بودند . ناگهان ابراهیم به داخل آپارتمان برگشت و گفت : صبر کنید!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 جهش‌معنوی ریزبینی و دقت عمل در مسائل مختلف از ویژگی های ابراهیم بود . این مشخصه،
۱📚 جهش‌معنوی با تعجب پرسیدیم : چی شده!؟ چیزی نگفت. فقط چفیه ای که به کمرش بسته بود را باز کرد ‌. آن را به چهره مرد باز داشت شده بست . پرسیدم : ابراهیم چیکار می کنی!؟ در حالی که صورت او را می بست جواب داد : ما بر اساس یک تماس و خبر ، این آقا را بازداشت کردیم ، اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرویش رفته و دیگر نمی تواند اینجا زندگی کند . همه مردم اینجا به چهره یک متهم به او نگاه می کنند . اما حالا ، دیگر کسی او را نمی شناسد . اگر فردا هم آزاد شود مشکلی پیش نمی آید . وقتی از ساختمان خارج شدیم کسی مظنون مورد نظر را نشناخت . به ریزبینی ابراهیم فکر می کردم . چقدر شخصیت و آبروی انسان ها در نظرش مهم بود .
۱📚 فقط‌برای‌خدا یکی‌از‌دوستان‌شهید رفته‌ بودم دیدن دوستم . او در عملیاتی در منطقه غرب مجروح شد . پای او شدیداً آسیب دیده بود . به محض اینکه مرا دید خوشحال شد و خیلی از من تشکر کرد . اما علت تشکر کردن او را نمی فهمیدم! دوستم گفت : سید جون ، خیلی زحمت کشیدی ، اگه تو مرا عقب نمی آوردی حتماً اسیر می شدم! گفتم: معلوم هست چی میگی!؟ من زودتر از بقیه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصی رفتم . دوستم با تعجب گفت : نه بابا، خودت بودی ، کمکم کردی و زخم پای مرا هم بستی! اما من هر چه می گفتم : این کار را نکرده ام بی فایده بود . مدتی گذشت . دوباره به حرف های دوستم فکر کردم . یکدفعه چیزی با ذهنم رسید . رفتم سراغ ابراهیم!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 فقط‌برای‌خدا یکی‌از‌دوستان‌شهید رفته‌ بودم دیدن دوستم . او در عملیاتی در منطقه غ
۱📚 فقط‌برای‌خدا او هم در این عملیات حضور داشت و به مرخصی آمد . با ابراهیم به خانه دوستم رفتیم . به او گفتم : کسی را که باید از او تشکر کنی ، آقا ابراهیم است نه من! چون من اصلاً آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کیلومتر آن هم در کوه با خودم عقب بیاورم . برای همین فهمیدم باید کار چه کسی باشد! یک آدم کم حرف ، که هم هیکل من باشد و قدرت بدنی بالائی داشته باشد . من را هم بشناسد . فهمیدم کار خودش است! اما ابراهیم چیزی نمی گفت. گفتم : آقا ابرام به جدم اگه حرف نزنی از دستت ناراحت میشم . اما ابراهیم از کار من خیلی عصبانی شده بود . گفت: سید چی بگم؟! بعد مکثی کرد و با آرامش ادامه داد : من دست خالی می آمدم عقب. ایشان در گوشه ای افتاده بود . پشت سر من هم کسی نبود . من تقریباً آخرین نفر بودم . در آن تاریکی خونریزی پایش را با بند پوتین بستم و حرکت کردیم . در راه به من می گفت سید ، من هم فهمیدم که باید از رفقای شما باشد . برای همین چیزی نگفتم . تا رسیدیم به بچه های امداد گر .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 فقط‌برای‌خدا او هم در این عملیات حضور داشت و به مرخصی آمد . با ابراهیم به خانه
۱📚 فقط‌برای‌خدا بعد از آن ابراهیم از دست من خیلی عصبانی شد . چند روزی با من حرف نمی‌زد! علتش را می دانستم. او همیشه می‌گفت کاری که برای خداست، گفتن ندارد . ___________ به همراه گروه شناسائی وارد مواضع دشمن شدیم . مشغول شناسائی بودیم که ناگهان متوجه حضور یک گله گوسفند شدیم . چوپان جلو آمد و سلام کرد . بعد پرسید : شما سرباز‌های‌ خمینی هستید!؟ ابراهیم جلو آمد و گفت : ما بنده‌های‌ خدا هستیم .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 فقط‌برای‌خدا بعد از آن ابراهیم از دست من خیلی عصبانی شد . چند روزی با من حرف نمی
۱📚 فقط‌برای‌خدا بعد پرسید : پیر‌مرد توی این دشت و کوه چه میکنی؟! گفت: رندگی میکنم. دوباره پرسید : پیرمرد مشکلی نداری؟! پیرمرد لبخندی زد و گفت : اگر مشکل نداشتم که از اینجا می‌رفتم ‌. ابراهیم به سراغ وسایل تدارکات رفت . یک جعبه خرما و تعدادی نان و کمی هم از آذوقه گروه را به پیرمرد داد و گفت : این ها هدیه امام خمینی(ره) برای شماست . پیرمرد خیلی خوشحال شد . دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شدیم . بعضی از بچه ها به ابراهیم اعتراض کردند ؛ ما یک هفته باید در این منطقه باشیم . تو بیشتر آذوقه ما را به این پیرمرد دادی!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 فقط‌برای‌خدا بعد پرسید : پیر‌مرد توی این دشت و کوه چه میکنی؟! گفت: رندگی میکنم.
۱📚 فقط برای‌خدا ابراهیم گفت : اولاً معلوم نیست کار ما چند روز طول بکشد . در ثانی مطمئن باشید این پیرمرد دیگر با ما دشمنی نمیکند . شما شک نکنید ، کار برای رضای خدا همیشه جواب میدهد . در آن شناسائی با وجود کم شدن آذوقه ، کار ما خیلی سریع انجام شد . حتی آذوقه اضافه هم آوردیم . __ ۱📚 معجزه‌‌اذان روایت‌از‌ :‌ حسین‌الله‌کرم در ارتفاعات انار بودیم . هوا کاملاً روشن شده بود . امداد گز زخم گردن ابراهیم را بست . مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن بی‌سیم بودم . یکدفعه یکی از بچه ها دوید و با عجله آمد پیش من و گفت : حاجی ، حاجی یه سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 فقط برای‌خدا ابراهیم گفت : اولاً معلوم نیست کار ما چند روز طول بکشد . در ثانی م
۱📚 معجزه‌اذان با تعجب گفتم : کجا هستند!؟ بعد با هم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم . حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل ، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما می‌آمدند . فوری گفتم : بچه ها مسلح بایستید ، شاید این حُقه باشه! لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آن ها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند . من هم از اینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال شدم . با خودم فکر کردم که حتماً جمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت آن ها شده . بعد درجه‌دار عراقی را آوردم داخل سنگر . یکی از بچه ها که عربی بلد بود را صدا کردم .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 معجزه‌اذان با تعجب گفتم : کجا هستند!؟ بعد با هم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رف
۱📚 معجزه‌اذان مثل بازجو ها پرسیدم : اسمت چیه ، در چه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد و گفت : درجه ام سر گرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند . ما از لشکر احتیاط بصره هستیم که به این منطقه اعزام شدیم . پرسیدم : چقدر نیرو روی تپه هستند . گفت : الان هیچی!! چشمانم گرد شد . با تعجب گفتم : هیچی!؟ جواب داد : ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم . بقیه نیروها را هم فرستادم عقب ، الان تپه خالیه! با تعجب نگاهش کردم و گفتم : چرا!؟ گفت: چون نمیخواستند تسلیم شوند. تعجب من بیشتر شد و گفتم : یعنی چی؟! فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید : این المؤذن؟! این جمله احتیاج ترجمه نداشت . با تعجب گفتم : مؤذن!؟