رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 معجزهاذان مثل بازجو ها پرسیدم : اسمت چیه ، در چه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش
#سلامبرابراهیم۱📚
معجزه اذان
اشک در چشمانش حلقه زد . با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه کرد :
به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید . به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانی ها میجنگیم . باور کنید همه ما شیعه هستیم . ما وقتی میدیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم . صبح امروز وقای صدای اذان رزمنده شما را شنیدم که با صدای رسا و بلند اذان گفت ، تمام بدنم لرزید . وقتی نام امیرالمؤمنین(ع) را آورد با خودم گفتم : تو با برادران خودت میجنگی . نکنه مثل ماجرای کربلا ...
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمیداد. دقایقی بعد ادامه داد : برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهم را سنگین تر نکنم .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 معجزه اذان اشک در چشمانش حلقه زد . با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم
#سلامبرابراهیم۱📚
معجزهاذان
لذا دستور دادم کسی شلیک نکند . هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم : من میخواهم تسلیم ایرانی ها شوم . هر کس میخواهد با من بیاید . این افرادی هم که با من آمدهاند دوستان هم عقیده من هستند . بقیه نیروهایم رفتند عقب . البته آن سربازی که به مؤدن شلیک کرد را هم آوردم . اگر دستور دهید او را میکُشم . حالا خواهش میکنم بگو مؤذن زنده است با نه؟!
مثل آ های گیج و منگ به حرف های فرمانده عراقی گوش میکردم . هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم ، بعد از مدتی سکوت گفتم : آره ، زنده است. با هم از سنگر خارج شدیم . رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگر ها خوابیده بود . تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند . نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد . میگفت : من را ببخش، من شلیک کردم . بغض گلوی من را هم گرفته بود .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 معجزهاذان لذا دستور دادم کسی شلیک نکند . هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم
#سلامبرابراهیم۱📚
معجزهاذان
حال عجیبی داشتم . دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود . می خواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم که فرمانده عراقی من را صدا کرد و گفت : آن طرف را نگاه کن . یک گردان کماندوئی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا دارند . بعد ادامه داد : سریعار بروید و تپه را بگیرید . من هم سریع چند نفر از بچه های اندرزگو را فرستادم سمت تپه . با آزاد شدن آن ارتفاع ، پاکسازی منطقه انار کامل شد . گردان کماندویی هم حمله کرد . اما چون ما آمادگی لازم را داشتیم بیشار نیروهای آن از بین رفت و حمله آن ها ناموفق بود . روز های بعد با انجام عملیات محمد رسول الله (ص) در مریوان ، فشار ارتش عراق بر گیلان غرب کم شد .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 معجزهاذان حال عجیبی داشتم . دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود . می خواستم اسرا
#سلامبرابراهیم۱📚
معجزهاذان
به هر حال عملیات مطلع الفجر به بسیاری از اهداف خود دست یافت . بسیاری از مناطق کشور عزیزمان آزاد شد . هر چند که سردارانی نظیر غلامعلی پیچک ، جمال تاجیک و حسن بالاش و ... در این عملیات به دیدار یار شتافتند . ابراهیم چند روز بعد ، پس از بهبودی کامل دوباره به گروه ملحق شد . همان روز اعلام شد : در عملیات مطلع الفجر که رمز مقدس یا مهدی (عج) ادرکنی انجام شد . بیش از چهارده گردان نیروی مخصوص ارتش عراق از بین رفت . نزدیک به دو هزار کشته و مجروح و دویست اسیر از جمله تلفات عراق بود . همچنین دو فروند هواپیمای دشمن با اجرای آتش خوب بچهها سقوط کرد .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 معجزهاذان به هر حال عملیات مطلع الفجر به بسیاری از اهداف خود دست یافت . بسیاری
#سلامبرابراهیم۱📚
معجزهاذان
از ماجرای مطلع الفجر پنج سال گذشت . در زمستان سال ۱۳۶۵ درگیر عملیات کربلای پنج در شلمچه بودیم . قسمتی از کار هماهنگی لشکر ها و اطلاعات عملیات با ما بود . برای هماهنگی و توجیه بچه های لشگر به مقر آن ها رفتم . قرار بود که گردان های این لشکر که همگی از بچه های عرب زبان و عراقی های مخالف صدام بودند برای مرحله بعدی عملیات اعزام شوند . پس از صحبت با فرماندهان لشکر و فرماندهان گردان ها ، هماهنگی های لازم را انجام دادم و آماده حرکت شدم .
از دور یکی از بچه های لشکر بدر را ریدم که به من خیره شده و جلو میآمد!
آماده حرکت بودم که آن بسیجی جلوتر آمد و سلام کرد . جواب سلام را دادم و بی مقدمه یا لهجه عربی به من گفت : شما در گیلان غرب نبودید؟! با تعجب گفتم : بله . من فکر کردم از بچه های منطقه غرب است .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 معجزهاذان از ماجرای مطلع الفجر پنج سال گذشت . در زمستان سال ۱۳۶۵ درگیر عملیات ک
#سلامبرابراهیم۱📚
معجزهاذان
بعد گفت : مطلع الفجر یادتان هست؟ ارتفاعات اتار ، تپه آخر!
کمی فکر کردم و گفتم : خب!؟ گفت : هجده عراقی که اسیر شدند یادتان هست؟! با تعجب گفتم : بله ، شما؟!
با خوشحالی جواب داد : من یکی از آن ها هستم!!
تعجب من بیشتر شد . پرسیدم : اینجا چه میکنی؟! گفت : همه ما هجده نفر در این گردان هستیم ، ما با ضمانت آیت الله حکیم آزاد شدیم . ایشان ما ار کامل میشناخت ، قرار شد بیائیم جبهه و با بعثی ها بجنگیم!
خیلی برای من عجیب بود . گفتم : بارک الله ، فرمانده شما کجاست؟! گفت : او هم در همین گردان مسئولیت دارد . الان داریم حرکت میکنیم به سمت خط مقدم . گفتم : اسم گردان و نام خودتان را روی این کاغذ بنویس ، من الان عجله دارم . بعد از عملیات میام اینجا و مفصل همه شما را میبینم . همین طور که اسامی بچه ها را مینوشت سوال کرد : اسم مؤذن شما چی بود؟!
جواب دادم : ابراهیم ، ابراهیم هادی .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 معجزهاذان بعد گفت : مطلع الفجر یادتان هست؟ ارتفاعات اتار ، تپه آخر! کمی فکر کرد
#سلامبرابراهیم۱📚
معجزهاذان
گفت : همه ما این مدت به دنبال مشخصاتش بودیم . از فرماندهان خودمان خواستیم حتماً او را پیدا کنند . خیلی دوست داریم یکبار دیگر آن مرد خدا را ببینیم . ساکت شدم . بغض گلویم را گرفته بود . سرش را بلند کرد و نگاهم کرد .
گفتم : ان شاء الله توی بهشت همدیگر را میبینید! خیلی حالش گرفته شد . اسامی را نوشت و به همراه اسم گردان به من داد . من هم سریع خداحافظی کردم و حرکت کردم . این برخورد غیرمنتظره خیلی برایم جالب بود . در اسفند ماه ۱۳۶۵ عملیات به پایان رسید . بسیاری از نیروها به مرخصی رفتند . یک روز داخل وسایلم کاغذی را که اسیر عراقی یا همان بسیجی لشکر بدر نوشته بود پیدا کردم . رفتم سراغ بچه های بدر . از یکی از مسئولین لشکر سراغ گرداتی را گرفتم که روی کاغذ نوشته بود . آن مسئول جواب داد : این گردان منحل شده .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 معجزهاذان گفت : همه ما این مدت به دنبال مشخصاتش بودیم . از فرماندهان خودمان خوا
#سلامبرابراهیم۱📚
معجزهاذان
گفتم : مسخواهم بچه هایش را ببینم . فرمانده ادامه داد : گردانی که حرفش را میزنی به همراه فرمانده لشکر ، جلوی یکی از پاتکهای سنگین عراق در شلمچه مقاومت کردند . تلفات سنگینی را هم از عراقی ها گرفتند ولی عقب نشینی نکردند . بعد چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد : کسی از آن گردان زنده برنگشت! گفتم : این هجده نفر جزء اسرای عراقی بودند . اسامی آنها اینجاست ، من آمده بودم که آنها را را ببینم . جلو آمد . اسامی را از من گرفت و به شخص دیگری داد . چند دقیقه بعد آن شخص برگشت و گفت : همه این افراد جزء شهدا هستند! دیگر هیچ حرفی نداشتم . همینطور نشسته بودم و فکر میکردم .
#سلامبرابراهیم۱📚
معجزهاذان
با خودم گفتم : ابراهیم با یک اذان چه کرد! یک تپه آزاد شد ، یک عملیات پیروز شد ، هجده نفر هم مثل حرّ قعر جهنم به بهشت رفتند . بعد به یاد حرفم به آن رزمنده عراقی افتادم : ان شاء الله در بهشت همدیگر را میبینید . بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد . بعد خداحافظی کردم و آمدم بیرون . من شک نداشتم ابراهیم میدانست کجا باید اذان بگوید ، تا دل دشمن را به لرزه در آورد . و آنهایی را که هنوز ایمان در قلبشان باقی مانده هدایت کند!
...................
اخلاص
عباسهادی
با ابراهیم از ورزش صحبت میکردیم . میگفت : وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی میرفتم ، همیشه با وضو بودم . همیشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز میخواندم . پرسیدم : چه نمازی؟! گفت : دو رکعت نماز مستحبی! از خدا میخواستم یک وقت تو مسابقه ، حال کسی را نگیرم! ابراهیم به هیچ وجه گرد گناه نمیچرخید .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 معجزهاذان با خودم گفتم : ابراهیم با یک اذان چه کرد! یک تپه آزاد شد ، یک عملیات
#سلامبرابراهیم۱📚
اخلاص
برای همین الگوئی برای تمام دوستان بود . حتی جائی که حرف از گناه زده میشد سریع موضوع را عوض میکرد . هر وقت میدید بچهها مشغول غیبت کسی هستند مرتب میگفت : صلوات بفرست!و یا به هر طریقی بحث را عوض میکرد . هیچگاه از کسی بد نمیگفت ، مگر به قصد اصلاح کردن . هیچوقت لباس تنگ یا آستین کوناه نمیپوشید . بارها خودش را به کارهای سخت مشغول میکرد . زمانی هم که علت آن را سوال میکردیم میگفت : برای نَفس آدم،این کارها لازمه . شهید جعفر جنگروی تعریف میکرد : پس از اتمام هیئت دور هم نشسته بودیم . داشتیم با بچهها حرف میزدیم . ابراهیم در اتاق دیگری تنها نشسته و توی حال خودش بود! وقتی بچه ها رفتند . آمدم پیش ابراهیم . هنوز متوجه حضور من نشده بود .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 اخلاص برای همین الگوئی برای تمام دوستان بود . حتی جائی که حرف از گناه زده میشد
#سلامبرابراهیم۱📚
اخلاص
با تعجب دیدم هر چند لحظه ، سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش میزند! یکدفعه با تعجب گفتم : چیکار میکنی داش ابرام؟!
تازه متوجه حضور من شد . از چا پرید و از حال خودش خارج شد! بعد مکثی کرد و گفت : هیچی،هیچی،چیزی نیست!
گفتم : به جون ابرام نمیشه ، باید بگی برا چی سوزن زوی تو صورتت . مکثی کرد و خیلی آرام مثل آدمهائی که بغض کردهاند گفت : سزای چشمی که به نامحرم بیفته همینه . آن زمان نمیفهمیدم که ابراهیم چه میکند و این حرفش چه معنی دارد ، ولی بعدها وقتی تاریخ زندگی بزرگان را خواندم ، دیدم که آنها برای جلوگیری از آلوده شدن به گناه ، خودشان را تنبیه میکردند . از دیگر صفات برجسته شخصیت او دوری از نامحرم بود . اگر میخواست با زنی نامحرم ، حتی از بستگان ، صحبت کند به هیچ وجه سرش را بالا نمیگرفت . به قول دوستانش : ابراهیم به زن نامحرم آلرژی داشت!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 اخلاص با تعجب دیدم هر چند لحظه ، سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش میزند! یکد
#سلامبرابراهیم۱📚
اخلاص
و چه زیبا گفت امام محمد باقر(ع):از تیرهای شیطان ، سخن گفتن با زنان نامحرم است .
....................
ابراهیم به اطعام دادن نیز خیلی اهمیت میداد . همیشه دوستان را به خانه دعوت میکرد و غذا میداد . در دوران مجروحیت که در خانه بستری بود ، هر روز غذا تهیه میکرد و کسانی که به ملاقاتش میآمدند را سر سفره دعوت میکرد و پذیرائی مینمود و از این کار هم بی نهایت لذت میبُرد . به دوستان میگفت : ما وسیلهایم ، این رزق شماست . رزق مؤمنين با برکت است و...
در هیئت و جلسات مذهبی هم به همین گونه بود .