eitaa logo
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
31.1هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
3.2هزار ویدیو
378 فایل
راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم می شود شهید شد اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَهـیدانه زیستن است تبادل و تبلیغات: @tablijhat13 عنایات و.: @emamrezaii_8 روضه نیابتی: @Mahdi1326 کانال فروشگاهمون: https://eitaa.com/joinchat/172425437Ca032079577
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 معجزه‌اذان مثل بازجو ها پرسیدم : اسمت چیه ، در چه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش
۱📚 معجزه اذان اشک در چشمانش حلقه زد‌ . با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه کرد : به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید . به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانی ها می‌جنگیم . باور کنید همه ما شیعه هستیم . ما وقتی می‌دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم . صبح امروز وقای صدای اذان رزمنده شما را شنیدم که با صدای رسا و بلند اذان گفت ، تمام بدنم لرزید . وقتی نام امیرالمؤمنین(ع) را آورد با خودم گفتم : تو با برادران خودت می‌جنگی . نکنه مثل ماجرای کربلا ... دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی‌داد. دقایقی بعد ادامه داد : برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهم را سنگین تر نکنم .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 معجزه اذان اشک در چشمانش حلقه زد‌ . با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم
۱📚 معجزه‌اذان لذا دستور دادم کسی شلیک نکند . هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم : من میخواهم تسلیم ایرانی ها شوم . هر کس میخواهد با من بیاید . این افرادی هم که با من آمده‌اند دوستان هم عقیده من هستند . بقیه نیروهایم رفتند عقب . البته آن سربازی که به مؤدن شلیک کرد را هم آوردم . اگر دستور دهید او را می‌کُشم . حالا خواهش می‌کنم بگو مؤذن زنده است با نه؟! مثل آ های گیج و منگ به حرف های فرمانده عراقی گوش می‌کردم . هیچ حرفی نمی‌توانستم بزنم ، بعد از مدتی سکوت گفتم : آره ، زنده است. با هم از سنگر خارج شدیم . رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگر ها خوابیده بود . تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند . نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه می‌کرد . می‌گفت : من را ببخش، من شلیک کردم . بغض گلوی من را هم گرفته بود .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 معجزه‌اذان لذا دستور دادم کسی شلیک نکند . هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم
۱📚 معجزه‌اذان حال عجیبی داشتم . دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود . می خواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم که فرمانده عراقی من را صدا کرد و گفت : آن طرف را نگاه کن . یک گردان کماندوئی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا دارند . بعد ادامه داد : سریعار بروید و تپه را بگیرید . من هم سریع چند نفر از بچه های اندرزگو را فرستادم سمت تپه . با آزاد شدن آن ارتفاع ، پاکسازی منطقه انار کامل شد . گردان کماندویی هم حمله کرد . اما چون ما آمادگی لازم را داشتیم بیشار نیروهای آن از بین رفت و حمله آن ها ناموفق بود . روز های بعد با انجام عملیات محمد رسول الله (ص) در مریوان ، فشار ارتش عراق بر گیلان غرب کم شد .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 معجزه‌اذان حال عجیبی داشتم . دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود . می خواستم اسرا
۱📚 معجزه‌اذان به هر حال عملیات مطلع الفجر به بسیاری از اهداف خود دست یافت . بسیاری از مناطق کشور عزیزمان آزاد شد . هر چند که سردارانی نظیر غلامعلی پیچک ، جمال تاجیک و حسن بالاش و ... در این عملیات به دیدار یار شتافتند . ابراهیم چند روز بعد ، پس از بهبودی کامل دوباره به گروه ملحق شد . همان روز اعلام شد : در عملیات مطلع الفجر که رمز مقدس یا مهدی (عج) ادرکنی انجام شد . بیش از چهارده گردان نیروی مخصوص ارتش عراق از بین رفت . نزدیک به دو هزار کشته و مجروح و دویست اسیر از جمله تلفات عراق بود . همچنین دو فروند هواپیمای دشمن با اجرای آتش خوب بچه‌ها سقوط کرد .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 معجزه‌اذان به هر حال عملیات مطلع الفجر به بسیاری از اهداف خود دست یافت . بسیاری
۱📚 معجزه‌اذان از ماجرای مطلع الفجر پنج سال گذشت . در زمستان سال ۱۳۶۵ درگیر عملیات کربلای پنج در شلمچه بودیم . قسمتی از کار هماهنگی لشکر ها و اطلاعات عملیات با ما بود . برای هماهنگی و توجیه بچه های لشگر به مقر آن ها رفتم . قرار بود که گردان های این لشکر که همگی از بچه های عرب زبان و عراقی های مخالف صدام بودند برای مرحله بعدی عملیات اعزام شوند . پس از صحبت با فرماندهان لشکر و فرماندهان گردان ها ، هماهنگی های لازم را انجام دادم و آماده حرکت شدم . از دور یکی از بچه های لشکر بدر را ریدم که به من خیره شده و جلو می‌آمد! آماده حرکت بودم که آن بسیجی جلوتر آمد و سلام کرد . جواب سلام را دادم و بی مقدمه یا لهجه عربی به من گفت : شما در گیلان غرب نبودید؟! با تعجب گفتم : بله . من فکر کردم از بچه های منطقه غرب است .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 معجزه‌اذان از ماجرای مطلع الفجر پنج سال گذشت . در زمستان سال ۱۳۶۵ درگیر عملیات ک
۱📚 معجزه‌اذان بعد گفت : مطلع الفجر یادتان هست؟ ارتفاعات اتار ، تپه آخر! کمی فکر کردم و گفتم : خب!؟ گفت : هجده عراقی که اسیر شدند یادتان هست؟! با تعجب گفتم : بله ، شما؟! با خوشحالی جواب داد : من یکی از آن ها هستم!! تعجب من بیشتر شد . پرسیدم : اینجا چه میکنی؟! گفت : همه ما هجده نفر در این گردان هستیم ، ما با ضمانت آیت الله حکیم آزاد شدیم . ایشان ما ار کامل می‌شناخت ، قرار شد بیائیم جبهه و با بعثی ها بجنگیم! خیلی برای من عجیب بود . گفتم : بارک الله ، فرمانده شما کجاست؟! گفت : او هم در همین گردان مسئولیت دارد . الان داریم حرکت می‌کنیم به سمت خط مقدم . گفتم : اسم گردان و نام خودتان را روی این کاغذ بنویس ، من الان عجله دارم . بعد از عملیات میام اینجا و مفصل همه شما را می‌بینم . همین طور که اسامی بچه ها را می‌نوشت سوال کرد : اسم مؤذن شما چی بود؟! جواب دادم : ابراهیم ، ابراهیم هادی .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 معجزه‌اذان بعد گفت : مطلع الفجر یادتان هست؟ ارتفاعات اتار ، تپه آخر! کمی فکر کرد
۱📚 معجزه‌اذان گفت : همه ما این مدت به دنبال مشخصاتش بودیم . از فرماندهان خودمان خواستیم حتماً او را پیدا کنند . خیلی دوست داریم یکبار دیگر آن مرد خدا را ببینیم . ساکت شدم . بغض گلویم را گرفته بود . سرش را بلند کرد و نگاهم کرد . گفتم : ان شاء الله توی بهشت همدیگر را می‌بینید! خیلی حالش گرفته شد . اسامی را نوشت و به همراه اسم گردان به من داد . من هم سریع خداحافظی کردم و حرکت کردم . این برخورد غیرمنتظره خیلی برایم جالب بود . در اسفند ماه ۱۳۶۵ عملیات به پایان رسید . بسیاری از نیروها به مرخصی رفتند . یک روز داخل وسایلم کاغذی را که اسیر عراقی یا همان بسیجی لشکر بدر نوشته بود پیدا کردم . رفتم سراغ بچه های بدر . از یکی از مسئولین لشکر سراغ گرداتی را گرفتم که روی کاغذ نوشته بود . آن مسئول جواب داد : این گردان منحل شده .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 معجزه‌اذان گفت : همه ما این مدت به دنبال مشخصاتش بودیم . از فرماندهان خودمان خوا
۱📚 معجزه‌اذان گفتم : مسخواهم بچه هایش را ببینم . فرمانده ادامه داد : گردانی که حرفش را می‌زنی به همراه فرمانده لشکر ، جلوی یکی از پاتک‌های سنگین عراق در شلمچه مقاومت کردند . تلفات سنگینی را هم از عراقی ها گرفتند ولی عقب نشینی نکردند . بعد چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد : کسی از آن گردان زنده برنگشت! گفتم : این هجده نفر جزء اسرای عراقی بودند . اسامی آن‌ها اینجاست ، من آمده بودم که آن‌ها را را ببینم . جلو آمد . اسامی را از من گرفت و به شخص دیگری داد . چند دقیقه بعد آن شخص برگشت و گفت : همه این افراد جزء شهدا هستند! دیگر هیچ حرفی نداشتم . همینطور نشسته بودم و فکر می‌کردم .
۱📚 معجزه‌اذان با خودم گفتم : ابراهیم با یک اذان چه کرد! یک تپه آزاد شد ، یک عملیات پیروز شد ، هجده نفر هم مثل حرّ قعر جهنم به بهشت رفتند . بعد به یاد حرفم به آن رزمنده عراقی افتادم : ان شاء الله در بهشت همدیگر را می‌بینید . بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد . بعد خداحافظی کردم و آمدم بیرون . من شک نداشتم ابراهیم می‌دانست کجا باید اذان بگوید ، تا دل دشمن را به لرزه در آورد . و آن‌هایی را که هنوز ایمان در قلبشان باقی مانده هدایت کند! ................... اخلاص عباس‌هادی با ابراهیم از ورزش صحبت می‌کردیم . می‌گفت : وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی می‌رفتم ، همیشه با وضو بودم . همیشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز می‌خواندم . پرسیدم : چه نمازی؟! گفت : دو رکعت نماز مستحبی! از خدا می‌خواستم یک وقت تو مسابقه ، حال کسی را نگیرم! ابراهیم به هیچ وجه گرد گناه نمی‌چرخید .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 معجزه‌اذان با خودم گفتم : ابراهیم با یک اذان چه کرد! یک تپه آزاد شد ، یک عملیات
۱📚 اخلاص برای همین الگوئی برای تمام دوستان بود . حتی جائی که حرف از گناه زده می‌شد سریع موضوع را عوض می‌کرد . هر وقت می‌دید بچه‌ها مشغول غیبت کسی هستند مرتب می‌گفت : صلوات بفرست!و یا به هر طریقی بحث را عوض می‌کرد . هیچگاه از کسی بد نمی‌گفت ، مگر به قصد اصلاح کردن . هیچوقت لباس تنگ یا آستین کوناه نمی‌پوشید . بارها خودش را به کارهای سخت مشغول می‌کرد . زمانی هم که علت آن را سوال می‌کردیم می‌گفت : برای نَفس آدم،این‌ کارها لازمه . شهید جعفر جنگروی تعریف می‌کرد : پس از اتمام هیئت دور هم نشسته بودیم . داشتیم با بچه‌ها حرف می‌زدیم . ابراهیم در اتاق دیگری تنها نشسته و توی حال خودش بود! وقتی بچه ها رفتند . آمدم پیش ابراهیم . هنوز متوجه حضور من نشده بود .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 اخلاص برای همین الگوئی برای تمام دوستان بود . حتی جائی که حرف از گناه زده می‌شد
۱📚 اخلاص با تعجب دیدم هر چند لحظه ، سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش می‌زند! یکدفعه با تعجب گفتم : چیکار می‌کنی داش ابرام؟! تازه متوجه حضور من شد . از چا پرید و از حال خودش خارج شد! بعد مکثی کرد و گفت : هیچی،هیچی،چیزی نیست! گفتم : به جون ابرام نمی‌شه ، باید بگی برا چی سوزن زوی تو صورتت . مکثی کرد و خیلی آرام مثل آدم‌هائی که بغض کرده‌اند گفت : سزای چشمی که به نامحرم بیفته همینه . آن زمان نمی‌فهمیدم که ابراهیم چه می‌کند و این حرفش چه معنی دارد ، ولی بعدها وقتی تاریخ زندگی بزرگان را خواندم ، دیدم که آن‌ها‌ برای جلوگیری از آلوده شدن به گناه ، خودشان را تنبیه می‌کردند . از دیگر صفات برجسته شخصیت او دوری از نامحرم بود . اگر می‌خواست با زنی نامحرم ، حتی از بستگان ، صحبت کند به هیچ وجه سرش را بالا نمی‌گرفت . به قول دوستانش : ابراهیم به زن نامحرم آلرژی داشت!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 اخلاص با تعجب دیدم هر چند لحظه ، سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش می‌زند! یکد
۱📚 اخلاص و چه زیبا گفت امام محمد باقر(ع):از تیرهای شیطان ، سخن گفتن با زنان نامحرم است . .................... ابراهیم به اطعام دادن نیز خیلی اهمیت می‌داد . همیشه دوستان را به خانه دعوت می‌کرد و غذا می‌داد . در دوران مجروحیت که در خانه بستری بود ، هر روز غذا تهیه می‌کرد و کسانی که به ملاقاتش می‌آمدند را سر سفره دعوت می‌کرد و پذیرائی می‌نمود و از این کار هم بی نهایت لذت می‌بُرد . به دوستان می‌گفت : ما وسیله‌ایم ، این رزق شماست . رزق مؤمنين با برکت است و... در هیئت و جلسات مذهبی هم به همین گونه بود .