رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 تاثیرکلام گفتم : هیچی ، دارم حگم انفصال از خدمت میزنم . پرسید : برای کی!؟ ادامه
#سلامبرابراهیم۱📚
تأثیرکلام
گفتم : آخه بچههای همان فدراسیون خبر دادند... پرید تو حرفم و گفت : آدرس منزل این آقا رو داری ؟ گفتم : بله هست . ابراهیم ادامه داد : بیا امروز عصر بریم در خونهاش ، ببینیم این آقا کیه ، حرفش چیه! من هم بعد چند لحظه سکوت گفتم : باشه
عصر بعد از اتمام کار آدرس را برداشتم و با موتور رفتیم . آدرس او بالاتر از پل سید خندان بود . داخل کوچهها دنبال منزلش میگشتیم . همان موقع آن آقا از راه رسید . از روی عکسی که به گزارش چسبیدهبود او را شناختم .
اتومبیل بنز جلوی خانهای ایستاد . خانمی که تقریباً بیحجاب بود پیاده شد و در را باز کرد . بعد همان شخص با ماشین وارد شد .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 تأثیرکلام گفتم : آخه بچههای همان فدراسیون خبر دادند... پرید تو حرفم و گفت : آد
#سلامبرابراهیم۱📚
تأثیرکلام
گفتم : دیدی آقا ابرام! دیدی این بابا مشکل داره . گفت : باید صحبت کنیم . بعد قضاوت کن . موتور را بردم جلوی خانه و گذاشتم روی جک . ابراهیم زنگ خانه را زد . آقا که هنوز توی حیاط بود آمد جلوی در . مردی درشت هیکل بود . با ریش و سبیل تراشیده . با دیدن چهره ما دو نفر در آن محله خیلی تعجب کرد!نگاهی به ما کرد و گفت : بفرمائید؟!
با خودم گفتم : اگر من جای ابراهیم بودم حسابی حالش را میگرفتم . اما ابراهیم با آرامش همیشگی ، در حالی که لبخند میزد یلام کرد و گفت : ابراهیم هادی هستم و چند تا سوال داشتم ، برای همین مزاحم شما شدم . آن آقا گفت : اسم شما خیلی آشناست! همیم چند روزه شنیدم ، فکر کنم تو سازمان بور . بازرسی سازمان ، درسته ؟ ابراهیم خندید و گفت : بله .
بنده خدا خیلی دستپاچه شد .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 تأثیرکلام گفتم : دیدی آقا ابرام! دیدی این بابا مشکل داره . گفت : باید صحبت کنیم
#سلامبرابراهیم۱📚
تأثیرکلام
مرتب اصرا میکرد بفرمائید داخل.ابراهیم گفت : خیلی ممنون ، فقط چند دقیقه با شما کار داریم و مرخص میشویم . ابراهیم شروع به صحبت کرد . حدود یک ساعت مشغول بود ، اما گذشت زمان را اصلاً حس نمیکردیم . ابراهیم از همه چیز برایش گفت . از هر موردی برایش مثال زد . میگفت : ببین دوست عزیز ، همسر شما برای خود شماست ، نه برای نمایش دادن جلوی دیگران! میدانی چقدر از جوانان مردم با دیدن همسر بیحجاب شما به گناه میافتند!
یا اینکه ، وقتی شما مسئول کارمندها در اداره هستی نباید حرفهای زشت یا شوخیهای نامربوط ، آن هم با کارمند زن داشته باشید!
شما قبلاً توی رشته خودت قهرمان بودی ، اما قهرمان واقعی کسی است که جلوی کار غلط رو بگیره . بعد هم از انقلاب گفت . از خون شهدا ، از امام ، از دشمنان ممکلت. آن آقا هم این حرفها را تأیید میکرد .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 تأثیرکلام مرتب اصرا میکرد بفرمائید داخل.ابراهیم گفت : خیلی ممنون ، فقط چند دقی
#سلامبرابراهیم۱📚
تأثیرکلام
ابراهیم در پایان صحبتها گفت : ببین عزیز من ، این حکم انفصال از خدمت شماست . آقای رئیس یکدفعه جا خورد . آب دهانش را فرو داد .بعد با تعجب به ما نگاه کرد . ابراهیم لبخندی زد و نامه را پاره کرد! بعد گفت : دوست عزیز به حرفهای من فکر کن! بعد خداحافظی کردیم . سوار موتور شدیم و راه افتادیم . از سر خیابان که رد شدیم نگاهی به عقب انداختم . آن آقا هنوز داخل خانه نرفته و به ما نگاه میکرد .
گفتم : آقا ابرام ، خیلی قشنگ حرف زدی ، روی من هم تأثير داشت . خدید و گفت : ای بابا ما چیکارهایم . فیط خدا ، همه اینها را خدا به زبانم انداخت . انشاءالله که تأثیر داشته باشد . بعد ادامه داد : مطمئن باش چیزی مثل برخورد خوب روی آدمها تأثیر ندارد .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 تأثیرکلام ابراهیم در پایان صحبتها گفت : ببین عزیز من ، این حکم انفصال از خدمت
#سلامبرابراهیم۱
تأثیرڪلآم
مگر نخوانده اي، خدا در قرآن به پيامبرش ميفرمايد:
اگر اخلاقت تند وخشن بود، همه از اطرافت ميرفتند. پس الاقل بايد اين رفتار پيامبر را ياد بگيريم.
يکي دو ماه بعد ، از همان فدراســيون گزارش جديد رسيد؛ جناب رئيس بسيار تغيير کرد! اخالق و رفتارش در اداره خيلي عوض شده. حتي خانم اين آقا با حجاب به محل کار مراجعه ميکند!
ابراهيم را ديدم و گزارش را به دستش دادم. منتظرعکس العمل او بودم. بعد از خواندن گزارش گفت: خدا را شکر، بعد هم بحث را عوض کرد.
اما من هيچ شــکي نداشتم که اخالص ابراهيم تأثير خودش را گذاشته بود.
كالم خالصانه او آقاي رئيس فدراسيون را متحول کرد.
#سلامبرابراهیم۱📚
رسیدگۍبهمردم
بهروایتِجمعۍازدوستانشھید
"بندگان خانواده من هستند پس محبوبترين افراد نزد من کساني هستند که نسبت به آنها مهربانتر و در رفع حوائج آنها بيشتر کوشش کنند."
عجيب بود! جمعيت زيادي در ابتداي خيابان شهيد سعيدي جمع شده بودند.
با ابراهيم رفتيم جلو، پرسيدم: چي شده!؟
گفت: اين پسر عقب مانده ذهني است، هر روز اينجاست. سطل آب کثيف را از جوي بر ميدارد و به آدمهاي خوش تيپ و قيافه ميپاشد!
مردم کم کم متفرق ميشدند. مردي با کت و شلوار آراسته توسط پسرك خيس شــده بود. مرد گفت: نميدانم با اين آدم عقب مانده چه کنم. آن آقا
هم رفت. ما مانديم و آن پسر!
ابراهيم به پسرک گفت: چرا مردم رو خيس ميکني؟ پســرك خنديد و گفت: خوشــم ميياد.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 رسیدگۍبهمردم بهروایتِجمعۍازدوستانشھید "بندگان خانواده من هستند پس محبوبترين
#سلامبرابراهیم۱ 📚
رسیدگۍبهمردم
بہروایتجمعۍازدوستانشھید
ابراهیم کمي فکر کرد و گفت:
کسي به تو ميگه آب بپاشي؟ پسرك گفت: اونها پنج ريال به من ميدن و ميگن به کي آب بپاشم. بعد هم طرف ديگر خيابان را نشان داد.
ســه جوان هرزه و بيکار ميخنديدند. ابراهيم ميخواســت به سمت آنها برود، اما ايستاد.
کمي فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟ پسر راه خانهشان را نشان داد.
ابراهيم گفت: اگه ديگه مردم رو اذيت نکني، من روزي ده ريال بهت ميدم، باشــه؟ پســرک قبول کرد. وقتي جلوي خانه آنها رسيديم، ابراهيم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به اين ترتيب مشکلي را از سر راه مردم بر طرف نمود.
"حديث قدسۍ امامصادق"
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱ 📚 رسیدگۍبهمردم بہروایتجمعۍازدوستانشھید ابراهیم کمي فکر کرد و گفت: کسي به ت
#سلامبرابراهیم۱ 📚
رسیدگۍ به مردم
به روایت جنعۍ از دوستان شھید
٦ سال از شهادت ابراهيم گذشت. مطالب كتاب جمعآوري و آماده چاپ شد. يكي از نمازگزاران مسجد مرا صدا كرد و گفت: براي مراسم يادمان آقا ابراهيم هر كاري داشته باشيد ما در خدمتيم. با تعجب گفتم: شما شهيد هادي رو ميشناختيد!؟ ايشون رو ديده بوديد!؟
گفت: نه، من تا پارسال كه مراسم يادواره برگزار شد چيزي از شهيد هادي نميدونستم. اما آقا ابرام حق بزرگي گردن من داره!
براي رفتن عجله داشتم، اما نزديكتر آمدم. باتعجب پرسيدم: چه حقي!؟
گفت: در مراســم پارسال جاســوئيچي عكس آقا ابراهيم را توزيع كرديد.
من هم گرفتم و به ســوئيچ ماشينم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت برميگشتيم. در راه جلوي يك مهمانپذير توقف كرديم.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱ 📚 رسیدگۍ به مردم به روایت جنعۍ از دوستان شھید ٦ سال از شهادت ابراهيم گذشت. مطالب
#سلامبرابراهیم۱📚
رسیدگیبهمردم
وقتی خواستیم سوار شویم با تعجب دیدم که سوئیچ را داخل ماشین جا گذاشتم! درها قفل بود . به خانمم گفتم : کلید یدکی رو داری؟ او هم گفت : نه ، کیفم داخل ماشینه!
خیلی ناراحت شدم . هر کاری کردم در باز نشد . هوا خیلی سرد بود . با خودم گفتم شیشه بغل را بشکنم . اما خوا سرد بود و راه طولانی . یکدفعه چشمم به عکس آقا ابراهیم افتاد . انگار از روی جاسوئیچی به من نگاه میکرد . من هم کمی نگاهش کردم و گفتم : آقا ابرام ، من شنیدم تا زنده بودی مشکل مردم رو حل میکردی . شهید هم که همیشه زنده است . بعد گفتم : خدایا به آبروی شهید هادی مشکلم رو حل کن . تو همین حال یکدفعه دستم داخل جیب کُتم رفت . دسته کلید منزل را برداشتم! ناخواسته یکی از کلیدها را داخل قفل دَر ماشین کردم . با یک تکان ، قفل باز شد .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 رسیدگیبهمردم وقتی خواستیم سوار شویم با تعجب دیدم که سوئیچ را داخل ماشین جا گذاش
#سلامبرابراهیم۱📚
با خوشحالی وارد ماشین شدیم و از خدا تشکر کردم . بعد به عکس آقا ابراهیم خیره شدم و گفتم : ممنونم ، انشاءالله جبران کنم . هنوز حرکت نکرده بودم که خانمم پرسید : در ماشین با کدام کلید باز شد؟
با تعجب گفتم : راست میگی ، کدوم کلید بود؟! پیاده شدم و یکی یکی کلیدها را امتحان کردم . چند بار هم امتحان کردم ، اما هیچکدام از کلیدها اصلاً وارد قفل نمیشد!!همینطور که ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم . گفتم : آقا ابرام ممنونم ، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشکلات مردمی .
#سلامبرابراهیم۱📚
گمنامی
بهروایتاز:مصطفیهرندی
قبل از اذان صبح برگشت . پیکر شهید هم روی دوشش بود . خستگی در چهرهاش موج میزد . صبح ، برگه مرخصی را گرفت . بعد با پیکر شهید شهید حرکت کردیم . ابراهیم خسته بود و خوشحال . میگفت : یک ماه قبل روی ارتفاعات بازیدراز عملیات داشتیم . فقط همین شهید جامانده بود . حالا بعد از آرامش منطقه ، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم . خبر خیلی سریع رسیده بود تهران . همه منتظر پیکر شهید بودند . روز بعد ، از میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد .
میخواستیم چند روزی تهران بمانیم ، اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است .
قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کردیم .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 گمنامی بهروایتاز:مصطفیهرندی قبل از اذان صبح برگشت . پیکر شهید هم روی دوشش بود
#سلامبرابراهیم۱📚
گمنامی
با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستادیم . بعد از اتمام نماز بود . مشغول صحبت و خنده بودیم . پیرنردی جلو آمد . او را میشناختم . پدر شهید بود . همان که ابراهیم ، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود . سلام کردیم و جواب داد . همه ساکت بودند . برای جمع جوان ما غریبه مینمود . انگار میخواست چیزی بگوید ، اما!
لحظاتی بعد شکوتش را شکست و گفت : آقا ابراهیم ممنونم . زحمت کشیدی ، اما پسرم!
پیرمرد مکثس کرد و گفت : پسرم از دست شما ناراحت است!! لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت . چشمانش گرد شده بود از تعجب ، آخر چرا!!
بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود . چشمانش خیس اشک شد . صدایش هم لرزان و خسته :
دیشب پسرم را در خواب دیدم . به من گفت : در مدتی که ما گمنام و بینشان بر خاک جبهه افتاده بودیم ، هر شب مادر سادات حضرت زهرا(س) به ما سر میزد . اما حالا ، دیگر چنین خبری نیست!