eitaa logo
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
31.2هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
3.2هزار ویدیو
378 فایل
راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم می شود شهید شد اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَهـیدانه زیستن است تبادل و تبلیغات: @tablijhat13 عنایات و.: @emamrezaii_8 روضه نیابتی: @Mahdi1326 کانال فروشگاهمون: https://eitaa.com/joinchat/172425437Ca032079577
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌بر‌ابراهیم۱📚 گمنامی با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستادیم . بعد از اتمام نماز بود .
۱📚 گمنامی پسرم گفت : شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند! پیرمرد دیگر ادامه نداد . سکوت جمع مارا گرفته بود . به ابراهیم نگاه کردم . دانه‌های درشت اشک از چشمانش غلط می‌خورد و پایین می‌آمد . می‌توانستم فکرش را بخوانم . گمشده‌اش را پیدا کرده بود .《گمنامی!》 ••••••••••••••• بعد از این ماجرا نگاه ابراهیم به جنگ و شهدا بسیار تغییر کرد . می‌گفت : دیگر شک ندارم ، شهدای جنگ ما چیزی از اصحاب رسول خدا(ص) و امیرالمؤمنین(ع) کم ندارند . مقام آن‌ها پیش خدا خیلی بالاست . بارها شنیدم که می‌گفت : اگر کسی آرزو داشته که همراه امام حسین(ع) در کربلا باشد ، وقت امتحان فرا رسیده .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌بر‌ابراهیم۱📚 گمنامی پسرم گفت : شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند! پیرمرد دیگر ادامه ند
۱📚 گمنامی ابراهیم مطمئن بود که دفاع مقدس محلی برای رسیدن به مقصود و سعادت و کمال انسانی است . برای همین هر جا می‌رفت از شهدا می‌گفت . از رزمنده‌ها و بچه‌های جنگ تعریف می‌کرد . اخلاق و رفتارش هم روز به روز تغییر می‌کرد و معنوی‌تر می‌شد . در همان مقر اندرز‌گو معمولاً دو سه ساعت اول شب را می‌خوابید و بعد بیرون می‌رفت! موقع اذان برمی‌گشت و برای نماز صبح بچه‌ها را صدا می‌زد . با خودم گفتم : ابراهیم مدای است که شب‌ها اینجا نمی‌ماند!؟ یک شب دنبال ابراهیم رفتم .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌بر‌ابراهیم۱📚 گمنامی ابراهیم مطمئن بود که دفاع مقدس محلی برای رسیدن به مقصود و سعادت و کمال انس
۱📚 گمنامی دیدم برای خواب به آشپزخانه مقر سپاه رفت . فردا از پیرمردی که داخل آشپزخانه کار می‌کرد پُرس‌وجو کردم . فهمیدم که بچه‌های آشپزخانه همگی اهل نماز شب هستند . ابراهیم برای همین به آنجا می‌رفت ، اما اگر داخل مقر نماز شب می‌خواند همه می‌فهمند . آن اواخر حرکات ، رفتار ابراهیم من را یاد حدیث امام علی(ع) به نوف بکالی می‌انداخت که فرمودند :《 شیعه من کسانی هستند که عابدان در شب و شیران در رور باشند .》
۱📚 روز‌های‌آخر روایت‌از : علی‌صادقی ، علی مقدم آخر آذر ماه بود . با براهیم برگشتیم تهران . در عین خستگی خیلی خوشحال بود . می‌گفت : هیچ شهید یا مجروحی در منطقه دشمن نبود ، هر چه بود آوردیم . بعد گفت : امشب چقدر چشم‌های منتظر را خوشحال کردیم ، مادر ار کدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود ، ثوابش برای ما هم هست . من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم : آقا ابرام پس چرا خودت دعا می‌کنی که گمنام باشی!؟ منتظر این سوال نبود .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌بر‌ابراهیم۱📚 روز‌های‌آخر روایت‌از : علی‌صادقی ، علی مقدم آخر آذر ماه بود . با براهیم برگشتیم
۱📚 روز‌های‌آخر لحظه‌ای سکوت كرد و گفت: من مادرم رو آماده كردم، گفتم منتظر من نباشه، حتي گفتم دعا كنه كه گمنام شهيد بشم! ولي باز جوابي را كه ميخواستم نگفت. چند هفته‌اي با ابراهيم در تهران مانديم. بعد از عمليات و مريضي ابراهيم، هر شب بچه‌ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشد آنجا پر از بچه‌هاي هيئتي و رزمنده است. ٭٭٭ دي مــاه بود. حــال و هواي ابراهيــم خيلي با قبل فرق كــرده. ديگر از آن حرف‌هاي عوامانه و شوخي‌ها كمتر ديده ميشد! اكثر بچه‌ها او را شيخ ابراهيم صدا ميزنند.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌بر‌ابراهیم۱📚 روز‌های‌آخر لحظه‌ای سکوت كرد و گفت: من مادرم رو آماده كردم، گفتم منتظر من نباشه
۱📚 براهیم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نورانيت چهره‌اش مثل قبل است. آرزوي شهادت كه آرزوي همه بچه‌ها بود، براي ابراهيم حالت ديگري داشت. در تاريكي شب با هم قدم ميزديم. پرسيدم: آرزوي شما شهادته، درسته؟! خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذره‌اي از آرزوي من است، من ميخواهم چيزي از من نماند. مثل ارباب بيكفن حســين(ع) قطعه‌قطعه شوم. اصلاً دوست ندارم جنازه‌ام برگردد. دلم ميخواهد گمنام بمانم .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌بر‌ابراهیم۱📚 براهیم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نورانيت چهره‌اش مثل قبل است. آرزو
۱📚 دلیل اين حرفش را قبلا شنيده بودم. ميگفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نميخواهم مزار داشته باشم. بعد رفتيم زورخانه، همه بچه‌ها را براي ناهار فردا دعوت كرد. فردا ظهر رفتيم منزلشــان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را فرســتاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام وجودش در ملكوت سير ميكرد! بعد از نماز با صداي زيبا دعاي فرج را زمزمه كرد. يكي از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حاال نديده بودم اينطور در نماز اشك بريزه!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌بر‌ابراهیم۱📚 دلیل اين حرفش را قبلا شنيده بودم. ميگفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نميخواهم مزار
۱📚 در هيئت، توســل ابراهيــم به حضرت صديقــه طاهره(س)بــود. در ادامه ميگفت: به ياد همه شــهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارند، هميشه در هيئت از جبهه‌ها و رزمنده‌ها ياد ميكرد. ٭٭٭ اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي توكوچه داد زد: حاج علي خونه‌اي!؟ آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصراللهی با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در. ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌بر‌ابراهیم۱📚 در هيئت، توســل ابراهيــم به حضرت صديقــه طاهره(س)بــود. در ادامه ميگفت: به ياد
۱📚 هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش. گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت ميكنم. بعد هم شــام مختصري را آماده كردم. گفتم: امشب بچه‌هام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم به راهه. ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار كردي راه ميري!؟سردت نميشه!؟ او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌بر‌ابراهیم۱📚 هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش
۱ 📚 بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به صحبت كردم. نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يك دفعه از چا پريد و به صورتم نگاه كرد و بي مقدمه گفت: حاج علي، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت ميبيني؟! توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظه اي به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضي از بچه ها موقع شــهادت حالــت عجيبي دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داري! ســكوت فضاي اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علي گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟ گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند.
۱📚 فکه‌آخرین‌میعاد نیمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه‌ها خداحافظي كرد. بعد هم رفــت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظي كرد. از مادر خواهش كرد براي شهادتش دعا كند. صبح زود هم راهي منطقه شديم. ابراهيم كمتر حرف ميزد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود. رســيديم اردوگاه لشكر درشــمال فكه. گردانها مشــغول مانور عملياتي بودند. بچه‌ها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلي خوشحال شدند. همه به ديدنش ميآمدند. يك لحظه چادر خالي نميشد. حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را ميديد خيلي خوشــحال بود. بعد از ســام و احوالپرسي، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچه‌ها همه مشغول شدند، خبريه؟!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌بر‌ابراهیم۱📚 فکه‌آخرین‌میعاد نیمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه‌ها خداحافظي كرد. بع
۱📚 به‌روایت‌از : علی‌نصرالله حاجی هم گفت: فردا حركت ميكنيم براي عمليات. اگه با ما بيائي خيلي خوشحال ميشيم. حاجي ادامه داد: براي عمليات جديد بايد بچه هاي اطالعات را بين گردان ها تقسيم كنم. هر گردان بايد يكي دو تا مسئول اطالعات و عمليات داشته باشه. بعد ليســتي را گذاشــت جلوي ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچه‌ها چيه؟ ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكي ُ يكي نظر داد. بعد پرسيد: خب حاجي، الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟ حاجی هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يك سپاه را تشكيل ميدهد. حاج همت شــده مسئول سپاه يازده قدر. لشــکر 27 هم تحت پوشش اين سپاهه، كار اطلاعات يازده قدر را هم به ما سپردند