رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 اخلاص و چه زیبا گفت امام محمد باقر(ع):از تیرهای شیطان ، سخن گفتن با زنان نامحرم
#سلامبرابراهیم۱📚
اخلاص
وقتی میدید صاحبخانه برای پذیرائی هیئت مشکل دارد ، بدون کمترین حرفی برای همه میهمانها و عزادارها غذا تهیه میکرد . میگفت : مجلس امام حسین(ع) باید از همه لحاظ کامل باشد . شبهای جمعه هم بعد از برنامه بسیج برای بچهها شام تهیه میکرد . پس از صرف غذا دسته جمعی به زیارت حضرت عبدالعظیم یا بهشت زهرا(علیهاالسلام) میرفتیم . بچههای بسیج و هیئتی ، هیچوقت آن دوران را فراموش نمیکنند . هر چند آن دوران زیبا و به یادماندنی طولانی نشد!
یکبار به ابراهیم گفتم : داداش ، اینهمه پول از کجا مییاری؟! از آموزش و پرورش ماهی دوهزار تومان حقوق میگیری ، ولی چند برابرش را برای دیگران خرج میکنی!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 اخلاص وقتی میدید صاحبخانه برای پذیرائی هیئت مشکل دارد ، بدون کمترین حرفی برای ه
#سلامبرابراهیم۱📚
اخلاص
نگاهی به صورتم انداخت و گفت : روزی رسان خداست . در این برنامه ها من فقط وسیله ام . من از خدا خواستم هیچوقت جیبم خالی نماند . خدا هم از جائی که فکرش را نمیکنم اسباب خیر را برایم فراهم میکند .
.............................
برخوردصحیح
جمعیازدوستانشهید
از خیابان ۱۷ شهریور عبور کردیم . من روی موتور پشت سر ابراهیم بودم . ناگهان یک موتور سوار دیگر با سرعت از داخل کوچه وارد خیابان شد . پیچید جلوی ما و ابراهیم شدید ترمز کرد . جوان موتور سوار که قیافه و ظاهر درستی هم نداشت ، داد زد : هُو! چیکار میکنی؟! بعد هم ایستاد و با عصبانیت ما را نگاه کرد!
همه میدانستند که او مقصیر است . من هم دوست داشتم ابراهیم با آن بدن قوی پائین بیاید و جوابش را بدهد .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 اخلاص نگاهی به صورتم انداخت و گفت : روزی رسان خداست . در این برنامه ها من فقط وس
#سلامبرابراهیم۱📚
برخوردصحیح
ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت در جواب عمل زشت او گفت : سلام ؟ خسته نباشید!
موتور سوار عصبانی یکدفعه جا خورد . انگار توقع چنین برخوردی را نداشت . کمی مکث کرد و گفت : سلام ، معذرت میخوام ، شرمنده .
بعد هم مکث کرد و رفت . ما هم به راهمان ادامه دادیم . ابراهیم در بین راه شروع به صحبت کرد . سوالاتی که در ذهنم ایجاد شده بود را جواب داد : دیدی چه اتفاقی افتاد؟ با یک سلام عصبانیت طرف خوابید . تازه معذرت خواهی هم کرد . حالا اگر میخواستم من هم داد بزنم و دعوا کنم . جز اینکه اعصاب و اخلاقم را به هم بریزم هیچ کار دیگری نمیکردم . روش امر به معروف و نهی از منکر ابراهیم در نوع خود بسیار جالب بود .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 برخوردصحیح ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت در جواب عمل زشت او گفت : سلام ؟
#سلامبرابراهیم۱📚
برخوردصحیح
اگر میخواست بگوید که کاری را نکن سعی میکرد غیر مستقیم باشد . مثلاً دلایل بدی آن کار از لحاظ پزشکی ، اجتماعی و...اشاره میکرد تا شخص ، خودش به نتیجه لازم برسد . آنگاه از دستورات دین برای او دلیل میآورد . یکی از رفقای ابراهیم گرفتار چشم چرانی بود . مرتب به دنبال اعمال و رفتار غیر اخلاقی میگشت . چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهر کردن نتوانسته بودند رفتار او را تغییر دهند . در آن شرایط کمتر کسی آن شخص را تحویل میگرفت . اما ابراهیم خیلی با او گرم گرفته بود! حتی او را با خودش به زورخانه میآورد و جلوی دیگران خیلی به او احترام میگذاشت . مدتی بعد ابراهیم با او صحبت کرد . ابتدا او را غیرتی کرد و گفت : اگر کسی به دنبال مادر و خواهر تو باشد و آنها را اذیت کند چه میکنی؟
آن پسر با عصبانیت گفت : چشماش رو در مییارم .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 برخوردصحیح اگر میخواست بگوید که کاری را نکن سعی میکرد غیر مستقیم باشد . مثلاً
#سلامبرابراهیم۱📚
برخوردصحیح
ابراهیم خیلی با آرامش گفت : خب پسر ، تو که برای ناموس خودت اینقدر غیرت داری ، چرا همان کار اشتباه را انجام میدی؟!
بعد ادامه داد : ببین اگر هر کسی دنبال ناموس دیگری باشد جامعه از هم میپاشد و سنگ روی سنگ بند نمیشود . بعد ابراهیم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد . حدیث پیامبر اکرم(ص) را گفت که فرمودند : <<چشمان خود را از نامحرم ببندید تا عجایب را ببینید .>>
بعد هم دلایل دیگر آورد . آن پسر هم تأیید میکرد . بعد گفت : تصمیم خودت را بگیر ، میخواهی با ما رفیق باشی باید این کارها را ترک کنی . برخورد خوب و دلایلی که ابراهیم آورد باعث تغییر کلی در رفتارش شد . او به یکی از بچههای خوب محل تبدیل شد . همه خلاف کاریهای گذشته را کنار گذاشت . این پسر نمونهای از افرادی بود که ابراهیم با برخورد خوب و استدلال و صحبت کردنهای به موقع ، آن ها را متحول کرده بود . نام این پسر هم اکنون بر روی یکی از کوچههای محله ما نقش بسته است!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 برخوردصحیح ابراهیم خیلی با آرامش گفت : خب پسر ، تو که برای ناموس خودت اینقدر غیر
#سلامبرابراهیم۱📚
برخوردصحیح
پاییز ۱۳۶۱ بود . با موتور به سمت میدان آزادی میرفتیم . میخواستم ابراهیم را برای عزیمت به جبهه به ترمینال غرب برسانم . یک ماشین مدل بالا از کنار ما رد شد . خانمی کنار راننده نشسته بود که حجاب درستی نداشت . نگاهی به ابراهیم انداخت و حرف زشتی زد . ابراهیم گفت : سریع برو دنبالش!
من هم با سرعت به سمت ماشین رفتم . بعد اشاره کردیم بیا بغل ، با خودم گفتم : این دفعه حتماً دعوا میکنه . اتومبیل کنار خیابان ایستاد . ما هم کنار آن توقف کردیم . منتظر برخورد ابراهیم بودم . ابراهیم کمی مکث کرد و بعد همینطور که روی موتور نشسته بود با راننده سلام و احوال پرسی گرمی کرد!
راننده که تیپ ظاهری ما و برخورد خانمش را دیده بود ، توقع چنین سلام و علیکی را نداشت .
بعد از جواب سلام ، ابراهیم گفت : من خیلی معذرت میخوام ، خانم شما فحش بدی به من و همه ریشدارها داد . میخواهم بدونم که...راننده حرف ابراهیم را قطع کرد و گفت : خانم بنده غلط کرد ، بیجا کرد!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 برخوردصحیح پاییز ۱۳۶۱ بود . با موتور به سمت میدان آزادی میرفتیم . میخواستم اب
#سلامبرابراهیم۱📚
برخوردصحیح
ابراهیم گفت : نه آقا اینطوری صحبت نکن . من فقط میخواهم بدانم آیا حقی از ایشان گردن بنده است؟ یا من کار نادرستی کردم که با من اینطور برخورد کردند؟!
راننده اصلاً فکر نمیکرد ما اینگونه برخورد کنیم . از ماشین پیاده شد . صورت ابراهیم را بوسید و گفت : نه دوست عزیز، شما هیچ خطائی نکردی . ما اشتباه کردیم . خیلی هم شرمندهایم . بعد از کلی معذرت خواهی از ما جدا شد . این رفتارها و برخوردهای ابراهیم ، آن هم در آن مقطع زمانی برای ما خیلی عجیب بود . اما با این کارها راه درست برخورد کردن با مردم را به ما نشان میداد . همیشه میگفت : در زندگی ، آدمی موفقتر است که در برابر عصبانیت دیگران صبور باشد .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 دوست به روایت از : مصطفی هرندی خیلی بيتاب بود. ناراحتي در چهرهاش موج ميزد. پرسيدم
#سلامبرابراهیم۱📚
کنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكري!؟
مكثي كرد و گفت: ماشاءاهلل وسط ميدان مين افتاد، نزديك سنگر عراقيها.
اما وقتي به سراغش رفتم آنجا نبود.
كمي عقبتر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكاني امن!
نشسته بود منتظر من.
٭٭٭
خون زيادي از پاي من رفته بود. بيحس شــده بــودم. عراقيها اما مطمئن
كه زنده نيستم.
حالت عجيبي داشتم. زير لب فقط ميگفتم: يا صاحب الزمان)عج( ادركني.
هوا تاريك شده بود. جواني خوش سيما و نوراني باالي سرم آمد. چشمانم
را به سختي باز كردم.
مرا به آرامي بلند كرد. از ميدان مين خارج شــد. در گوشهاي امن مرا روي .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 کنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكري!؟ مكثي كرد و گفت: ماشاءاهلل وسط ميدان
#سلامبرابراهیم۱📚
دوست
من دردي حس نميكردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد.
بعد فرمودند: كسي ميآيد و شما را نجات ميدهد. او دوست ماست!
لحظاتي بعد ابراهيم آمد. با همان صالبت هميشگي.
مرا به دوش گرفت و حركت كرد. آن جمال نوراني ابراهيم را دوست خود معرفي كرد. خوشا به حالش اينها را ماشاءاهلل نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيالان غرب.
٭٭٭
ماشــاءالله سالها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخالص وباتقواي گيلان غرب بود كــه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شــجاعانه در جبههها و همه عملياتهاحضور داشت.
او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگي به ياران شهيدش پيوست.
#سلامبرابراهیم۱📚
زیارت
سال اول جنگ بود. به همراه بچههاي گروه اندرزگو به يكي از ارتفاعات در شــمال منطقه گيالنغرب رفتيم. صبح زود بود. ما بر فراز يكي از تپههاي مشرف به مرز قرار گرفتيم. پاسگاه مرزي در دست عراقيها بود. خودروهاي عراقي به راحتي در جادههاي اطراف آن تردد ميكردند.
ابراهيم كتابچه دعا را باز كرد. به همراه بچهها زيارت عاشورا خوانديم. بعد از آن در حالي كه با حسرت به مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه ميكردم گفتم:
ابــرام جون اين جاده مرزي رو ببيــن. عراقيها راحت تردد ميكنند. بعد با حسرت گفتم: يعني ميشه يه روز مردم ما راحت از اين جادهها عبور كنند و به شهرهاي خودشون برن!
ابراهيم انگار حواســش به حرفهاي من نبود. با نگاهش دوردســتها را ميديــد! لبخندي زد و گفت: چي ميگــي! روزي ميياد كه از همين جاده،
مردم ما دستهدسته به كربال سفر ميكنند!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 زیارت سال اول جنگ بود. به همراه بچههاي گروه اندرزگو به يكي از ارتفاعات در شــم
#سلامبرابراهیم۱📚
زیارت
در مســير برگشت از بچه ها پرسيدم: اســم اين پاسگاه مرزي رو ميدونيد؟
يكي از بچهها گفت: »مرز خسروي« بيست سال بعد به كربالرفتيم. نگاهم به همان ارتفاع افتاد. همان كه ابراهيم بر فراز آن زيارت عاشورا خوانده بود!
گوئي ابراهيم را ميديدم كه ما را بدرقه ميكرد. آن ارتفاع درست روبروي منطقه مرزي خسروي قرار داشت. آن روز اتوبوس ها به سمت مرز در حركت بودند. از همان جاده دسته دسته مردم ما به زيارت كربال ميرفتند!
هر زمان که تهران بوديم برنامه شبهاي جمعه آقا ابراهيم زيارت حضرت عبدالعظيم بود. ميگفت: شب جمعه شب رحمت خداست. شب زيارتي آقا اباعبدالله علیهالسَّلام است. همه اولياء و مالئك ميروند كربال، ما هم جايي ميرويم كه اهل بيت گفته اند: ثواب زيارت كربال را دارد.
بعــد هم دعاي كميــل را در آنجا ميخواند. ســاعت يك نيمه شــب هم برميگشت. زماني هم كه برنامه بسيج راهاندازي شده بود از زيارت، مستقيمًا ميآمد مســجد پيش بچه هاي بسيج.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 زیارت در مســير برگشت از بچه ها پرسيدم: اســم اين پاسگاه مرزي رو ميدونيد؟ يكي
#سلامبرابراهیم۱ 📚
زیارت
یڪ شــب با هم از حرم بيرون آمديم.
من چون عجله داشــتم با موتور يكي از بچه ها آمدم مسجد. اما ابراهيم دو سه ساعت بعد رسيد. پرسيدم: ابرام جون دير كردي!؟
گفت: از حرم پياده راهافتادم تا در بين راه شــيخ صدوق را هم زيارت كنم.
چون قديمي هاي تهران ميگويند امام زمان (ﷻ) شــبهاي جمعه به زيارت مزار شيخ صدوق ميآيند. گفتم: خب چرا پياده اومدي!؟
جواب درستي نداد. گفتم: تو عجله داشتي كه زودتر بيائي مسجد، اما پياده آمدي، حتمًا دليلي داشته؟!
بعد از كلي سؤال كردن جواب داد: از حرم كه بيرون آمدم يك آدم خيلي محتاج پيش من آمد، من دســته اســكناس توي جيبم را به آن آقا دادم. موقع سوار شدن به تاكسي ديدم پولي ندارم. براي همين پياده آمدم!