رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 بهروایتاز : علینصرالله حاجی هم گفت: فردا حركت ميكنيم براي عمليات. اگه با ما ب
#سلامبرابراهیم۱📚
عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهاي سرش را هم كوتاه و ريشهايش
را مرتب كرد. چهره زيباي او ملكوتيتر شده بود.
غروب به يكي از ديدگاههاي منطقــه رفتيم. ابراهيم با دوربين مخصوص،
منطقــه عملياتي را مشــاهده ميكرد. يك ســري مطالب را هــم روي كاغذ
مينوشت.
تعدادي از بچهها بــه ديدگاه آمدند و مرتب ميگفتند: آقا زودباش! ما هم
ميخواهيم ببينيم!
ابراهيم كه عصباني شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما براي فردا بايد
دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم.
بعد با عصبانيت آنجا را ترك كرد.
ميگفت: دلم خيلي شور ميزنه! گفتم: چيزي نيست، ناراحت نباش.
پيش يكي از فرماندههان ســپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجي، اين منطقه
حالت خاصي داره.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهاي سرش را هم كوتاه و ريشهايش را مرتب كرد. چهر
#سلامبرابراهیم۱📚
فکهآخرینمیعاد
خاک تمام اين منطقه رملي و نرمه! حركت نيرو توي اين دشت خيلي مشكله،
عراق هم اين همه موانع درســت كرده، به نظرت اين عمليات موفق ميشه؟!
فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دســتور فرماندهي است، به قول حضرت
امام: ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتيجهاش با خداست.
٭٭٭
فــردا عصــر بچههــاي گردانهــا آمــاده شــدند. از لشــکر 27 حضرت
رسول(ص)يازده گردان آخرين جيره جنگي خودشان را تحويل گرفتند.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 فکهآخرینمیعاد خاک تمام اين منطقه رملي و نرمه! حركت نيرو توي اين دشت خيلي مشكله
#سلامبرابراهیم۱📚
فکهآخرینمیعاد
همه آماده حركت به سمت فكه بودند.
از دور ابراهيــم را ديدم. با ديدن چهره ابراهيــم دلم لرزيد. جمال زيباي او
ملكوتي شده بود!
صورتش ســفيدتر از هميشــه بود. چفيهاي عربي انداخته و اوركت زيبائي
پوشــيده بود. به ســمت ما آمد و با همه بچهها دســت داد. كشيدمش كنار و
گفتم: داش ابرام خيلي نوراني شدي!
نفس عميقي كشــيد و با حســرت گفت: روزي كه بهشتي شهيد شد خيلي
ناراحت بودم. اما باخودم گفتم: خوش به حالش كه با شــهادت رفت، حيف
بود با مرگ طبيعي از دنيا بره.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 فکهآخرینمیعاد همه آماده حركت به سمت فكه بودند. از دور ابراهيــم را ديدم. با د
#سلامبرابراهیم۱📚
فکهآخرینمیعاد
اصغر وصالي، علي قرباني، قاســم تشــكري و خيلي از رفقاي ما هم رفتند،
طوري شده كه توي بهشت زهرا(س)بيشتر از تهران رفيق داريم.
مكثي كرد و ادامه داد: خرمشهر هم كه آزاد شد، من ميترسم جنگ تمام
بشه و شهادت را از دست بدهم، هرچند توكل ما به خداست.
بعــد نفس عميقي كشــيد وگفت: خيلي دوســت دارم شــهيد بشــم. اما،
خوشگلترين شهادت رو ميخوام!
بــا تعجب نگاهش كــردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشــك از
گوشه چشمش جاري شد.
ابراهيم ادامه داد: اگه جائي بماني كه دســت احدي به تو نرســه، كسي هم
تو رو نشناســه، خودت باشي وآقا، موال هم بياد سرت رو به دامن بگيره، اين
خوشگلترين شهادته .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم📚 فکهآخرینمیعاد ابراهیم ادامه داد: اگه جائي بماني كه دســت احدي به تو نرســه، ك
#سلامبرابراهیم۱📚
فکهآخرینمیعاد
بی اختیار ابراهيــم را در آغوش گرفت. چند لحظهاي در اين حالت بودند.
گويي ميدانستند كه اين آخرين ديدار است.
بعد ابراهيم ســاعت مچی اش را باز كرد و گفت: حســين، اين هم يادگار براي شما!
چشــمان حاج حسين پر از اشك شــد، گفت: نه ابرام جون، پيش خودت باشه، احتياجت ميشه.
ابراهيم با آرامش خاصي گفت: نه من بهش احتياج ندارم.
حاجي هم که خيلي منقلب شــده بود، بحــث را عوض كرد و گفت: ابرام جــون، برا عمليــات دو تا راهكار عبوري داريم، بچههــا از راهكار اول عبور
ميكنند.
من با يك ســري از فرماندهها و بچههاي اطالعات از راهكار دوم ميريم. تو هم با ما بيا.
ابراهيــم گفت: من از راهكار اول با بچه.هاي بســيجي ميرم. مشــكلي كه نداره!؟
حاجي هم گفت: نه، هر طور راحتي.
ابراهيــم از آخريــن تعلقات مادي جدا شــد. بعد هم رفــت پيش بچه.هاي
گردانهايي كه خطشكن عمليات بودند و كنارشان نشست.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 فکهآخرینمیعاد بی اختیار ابراهيــم را در آغوش گرفت. چند لحظهاي در اين حالت بود
#سلامبرابراهیم۱📚
دوست
به روایت از : مصطفی هرندی
خیلی بيتاب بود. ناراحتي در چهرهاش موج ميزد. پرسيدم: چيزي شده!؟
ابراهيــم با ناراحتي گفت: ديشــب با بچههــا رفته بوديم شناســائي، تو راه
1 رفت روي مين و
برگشــت، درست در كنار مواضع دشمن، ماشاءالله عزيزي
شهيد شد. عراقيها تيراندازي كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم.
تازه علت ناراحتياش را فهميدم. هوا كه تاريك شد ابراهيم حركت كرد،
نيمههاي شب هم برگشت، خوشحال و سرحال!
مرتب فرياد ميزد؛ امدادگر... امدادگر... سريع بيا، ماشاءالله زنده است!
بچه.ها خوشــحال بودند، ماشــاءالله را ســوار آمبوالنس كرديم. اما ابراهيم
گوشهاي نشسته بود به فكر
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 دیگری پريد توي حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهاي كانال كنار هم چيده بود. آذوقه
#سلامبرابراهیم۱📚
شما هم اگه حال داريد تا اين اطراف خلوته بريد عقب. خودش هم رفت
كه به مجروحها برسه. ما هم آمديم عقب .
یکی گفت: من ديدم كه زدنش. با همان انفجارهاي اول افتاد روي زمين.
بي اختيار بدنم سست شد و اشــك از چشمانم جاري شد. شانههايم مرتب تكان ميخورد.
ديگر نميتوانستم خودم راكنترل كنم. سرم را روي خاك گذاشتم و گريه ميكردم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرور ميشــد. از گود
زورخانه تا گیلان غرب و...
بوي شــديد باروت و صداي انفجار با هم آميخته شــد. رفتم لب خاكريز،
ميخواستم به سمت كانال حركت كنم.
يكــي از بچهها جلوي من ايســتاد و گفت: چكار ميكنــي؟ با رفتن تو كه
ابراهيم برنميگرده. نگاه كن چه آتيشي ميريزن.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 شما هم اگه حال داريد تا اين اطراف خلوته بريد عقب. خودش هم رفت كه به مجروحها بر
#سلامبرابراهیم۱📚
آن شب همه ما را از فكه به عقب منتقل كردند. همه بچهها حال و روز من را داشتند.
خيليها رفقايشان را جا گذاشــته بودند. وقتي وارد دوكوهه شديم صداي
حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه ميگفت:
اي از سفر برگشتگان كو شهيدانتان،كو شهيدانتان
صداي گريه بچهها بيشــتر شد. خبر شــهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي سريع بين بچهها پخش شد.
يكي از رزمنده.ها كه همراه پســرش در جبهه بود پيش من آمد. با ناراحتي
گفت: همه داغدار ابراهيم هســتيم، به خدا اگر پســرم شــهيد ميشد، اينقدر
ناراحت نميشدم. هيچكس نميدونه ابراهيم چه انسان بزرگي بود.
روز بعد همه بچههاي لشکر را به مرخصي فرستادند و ما هم آمديم تهران.
هيچكس جرأت نداشــت خبر شهادت ابراهيم را اعالم كند. اما چند روز بعد
زمزمه مفقود شدنش همه جا پيچيد!
#سلامبرابراهیم۱📚
اوجمظلومیت
با اينکه سن من زياد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترين بندگانش در گردان کميل همراه باشــم. ما در شب شروع عمليات تا کانال سوم رفتيم. اين کانال کوچک بود و تقريباً يک متر ارتفاع داشت. بر خالف کانال دوم که بزرگ و پر از موانع بود.
آن شــب همه بچهها به ســمت کانال دوم برگشتند. کانالي که بعدها به نام »کانال کميل« معروف شد. من به همراه ديگر نيروها پنج روز را در اين کانال سپري کردم.
از صبــح روز بعد، تــک تيراندازان عراقــي هر جنبنــده اي را هدف قرار ميدادند. ما در آن روزهاي محاصره، دوران عجيبي را سپري کرديم.
يادم هســت که ابراهيم هادي، با آن قدرت بدني و با آن صالبت، كانال را سرپا نگه داشته بود!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 اوجمظلومیت با اينکه سن من زياد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترين بندگانش در گرد
#سلامبرابراهیم۱📚
فرمانده و معاون گردان ما شهيد و مجروح شدند. براي همين تنها كسي كه نيروها را مديريت ميكرد ابراهيم بود.
او نيروها را تقسيم كرد. هر سه نفر را يك گروه و هر گروه را با فاصله، در نقطهاي از كانال مستقر نمود.
يك نفر روي لبهي كانال بود و اوضاع را مراقبت ميكرد. دو نفر ديگر هم در داخل كانال در كنار او بودند.
انتهای کانال يک انحناء داشــت، ابراهيم و چند نفر ديگر، شهدا را به آنجا منتقل کردند تا از ديد بچهها دور باشند. مجروحين را هم به گوشه اي از کانال برد تا زير آتش نباشند.
ابراهیم در آن روزها با نداي اذان، بچهها را براي نماز آماده ميکرد. ما در آن شرايط سخت، در هر سه وعده نمازجماعت برگزار ميکرديم! ابراهيم با اين كارها به ما روحيه ميداد و همه نيروها را به آينده اميدوار ميكرد.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 فرمانده و معاون گردان ما شهيد و مجروح شدند. براي همين تنها كسي كه نيروها را مدير
#سلامبرابراهیم۱ 📚
دو روز بعــد از شــروع عمليات، و بعد از پايان ناموفــق مرحله دوم، تالش بچه ها بيشــتر شد! ميخواستيم راهي را براي خروج از اين بنبست پيدا کنيم.
در آخرين تماسي که با لشکر داشــتيم، سردار شهيد حاجي پور با ناراحتي گفــت: هيچ کاري نميتوانيم انجام دهيــم، اگر ميتوانيد به هر طريق ممکن عقب بيائيد.
پنجشنبه ۲۱ بهمن بود که از روبرو و پشت سر ما، صداي تانک و نفربر بيشتر شد! بچه ها روي ديواره کانال را کنده و حالت پله ايجاد کردند.
برخــي فکر کردند نيروي کمکي براي ما آمده، امــا نه، محاصره ما تنگتر شده بود!
کماندوهاي عراقي تحت پوشــش تانکها جلو آمدند. آنها فهميده بودند که در اين دشت، فقط داخل اين کانال نيرو مانده!
يادم هست که يک نوجوان به نام شهيد سيد جعفر طاهري قبضه آرپيجي را برداشت و از پله ها باالرفت و با يک شليک دقيق، تانک دشمن را زد. همين باعث شد که آنها كمي عقب نشيني کنند
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱ 📚 دو روز بعــد از شــروع عمليات، و بعد از پايان ناموفــق مرحله دوم، تالش بچه ها ب
#سلامبرابراهیم۱ 📚
بچه ها هم با شــليک پياپي خود چند نفر از کماندوهاي عراقي را کشتند و چند نفر از نيروهائي که خيلي جلو آمده بودند را اسير گرفتند.
در آن شرايط سخت، حاال پنج اسير هم به جمع ما اضافه شد!
نبود آب و غذا همه ما را کالفه کرده بود. بيشتر نيروها بيرمق و خسته در گوشه و کنار کانال افتاده بودند.
تانک هائي که از کانال فاصله گرفتند، بلندگوهاي خود را روشــن کردند!
فردي که معلوم بود از منافقين است شروع به صحبت کرد و گفت: ايراني ها، بيائيد تســليم شويد، کاري با شــما نداريم، آب خنک و غذا براي شما آماده است، بيائيد... و همينطور ما را به اسير شدن تشويق ميكرد.
تشــنگي و گرسنگي امان همه را بريده بود. چند نفر از بچه ها گفتند: بيائيد برويم تســليم شــويم، ما وظيفه خودمان را انجام داديم، ديگر هيچ اميدي به نجات ما نيست.
يکي از همان نوجوانان بسيجي گفت: اگر امروز ما اسير شديم و تلويزيون عراق ما را نشان داد و حضرت امام ما را ببيند و ناراحت بشود چه کار کنيم؟ مگر ما نيامديم که دل امام را شاد کنيم؟
ا........