░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
#سلامبرابراهیم📚
ابراهيم هر جايي که بــود آنجا را كربلا ميكرد! گريهها و نالههاي ابراهيمشــور عجيبي ايجاد ميكرد. نمونه آن در اربعين سال 1361 در هيئت عاشقانامامحسين علیه السلام بود.
بچههاي هيئتي هرگــز آن روز را فراموش نميكنند. ابراهيم ذكر حضرتزينبسلاماللهعلیهارا ميگفت.
او شور عجيبي به مجلس داده بود. بعد هم از حال رفت و غش كرد! آن روز حالتي در بچهها پيدا شدكه ديگر نديديم. مطمئن هستم به خاطر سوز درونيو نََفس گرم ابراهيم، مجلس اينگونه متحول شده بود.
ابراهيــم در مورد مداحــي حرفهاي جالبي ميزد. ميگفــت: مداح بايدآبروي اهل بيت علیهالسلام را درخواندنش حفظ كند، هر حرفي نزند. اگر در مجلســي شرايط مهيا نبود روضه نخواند و...
ابراهيم هيچوقت خودش را مداح حساب نميكرد. ولي هر جا كه ميخواندشور و حال عجيبي را ايجاد ميكرد.
#اینحکایتادامهدارد...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
#سلامبرابراهیم📚
ذكر شهدا را هيچ وقت فراموش نميكرد. چند بيت شعر آماده كرده بود كه اســم شهدا علیالخصوص اصغر وصالي و علي قرباني را مي آورد و در بيشتر مجالس ميخواند.
شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداري باشكوهي برگزار شد. ابراهيم در ابتدا
خيلي خوب ســينه ميزد. اما بعد، ديگــر او را نديدم! در تاريكي مجلس، در
گوشه اي ايستاده و آرام سينه ميزد.
سينه زني بچه ها خيلي طولانی شــد. ساعت دوازده شب بود كه مجلس به پايان رسيد.
موقع شــام همه دور ابراهيم حلقه زدند. گفتم: عجب عزاداري باحالي بود،بچه ها خيلي خوب سينه زدند.
ابراهيم نگاه معني داري به من و بچه ها كرد و گفت: عشقتان را براي خودتاننگه داريد!
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
شب تاسوعا بود.در مسجد، عزاداري باشكوهي برگزار شد.ابراهيم در ابتدا خيلي خوب ســينه ميزد. اما بعد، ديگــر او را نديدم! در تاريكيمجلس، در
گوشهاي ايستاده و آرام سينه ميزد.سينه زني بچهها خيلي طولانی شــد. ساعت دوازده شب بود كه مجلس بهپايان رسيد.موقع شــام همه دور ابراهيم حلقه زدند. گفتم: عجب عزاداري باحالي بود،
بچه ها خيلي خوب سينه زدند.ابراهيم نگاه معني داري به من و بچهها كرد و گفت: عشقتان را براي خودتان
نگه داريد!
وقتي چهره هاي متعجب ما را ديد ادامه داد: اين مردم آمدهاند تا در مجلس قمربنيهاشمعلیهالسلام خودشان را براي يكسال بيمه كنند.وقتي عزاداري شــما طوالني ميشــود، اينها خسته ميشــوند. شما بعد از مقداري عزاداري شام مردم را بدهيد.بعد هرچقدر ميخواهيد ســينه بزنيد و عشــق بازي كنيد، نگذاريد مردم در
مجلس اهلبيت احساس خستگي كنند.
#اینحکایتادامهدارد...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
#سلامبرابراهیم📚
به جلســه مجمع الذاكرين رفته بوديم، در مســجد حاجابوالفتح. درجلســه
اشــعاري در فضايــل حضــرت زهراسلاماللهعلیهاخوانده شــد كه ابراهيــم آنها را مينوشت. آخر جلسه حاج علي انساني شروع به روضهخواني كرد.ابراهيم از خود بيخود شــده بود! دفترچه شعرش را بست و با صدايي بلند
گريه ميكرد. من از اين رفتار ابراهيم بسيارتعجب كردم. جلسه که تمام شدبهسمت خانه راه افتاديم. در بين راه گفت:»آدم وقتي به جلسه حضرت زهرا سلاماللهعلیها وارد ميشه بايد حضور ايشان
را حس كنه. چون جلسه متعلق به حضرت است.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
يك شب به اصرار من به جلسه عيدالزهراسلاماللهعلیها رفتيم. فكر ميكردم ابراهيم كه عاشق حضرت صديقه است خيلي خوشحال ميشود.
مداح جلســه، مثلا براي شــادي حضرت زهراسلاماللهعلیهاحرف هاي زشتي را به
زبان آورد! اواسط جلسه ابراهيم به من اشاره كرد و با هم از جلسه بيرون رفتيم.در راه گفتم: فكر ميكنم ناراحت شديد درسته!؟ابراهيم در حالي كه آرامش هميشگي را نداشت رو به من كرد و در حاليكهدستش را با عصبانيت تكان ميدادگفت: توي اين مجالس خدا پيدا نميشه، هميشــه جايي برو كه حرف از خدا و اهل بيت سلام الله علیها باشه. چند بار هم اين جمله را تكــرار كرد. بعدها وقتي نظر علمــا را در مورد اين مجالس و ضرورت حفظ...
#اینحکایتادامهدارد...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
#سلامبرابراهیم📚
وحدت مسلمين مشاهده كردم به دقت نظر ابراهيم بيشتر پي بردم.
در فتح المبين وقتي ابراهيم مجروح شد، سريع او را به دزفول منتقل كرديم و در سالني
كه مربوط به بهداري ارتش بود قرار داديم. مجروحين زيادي در آنجا بستري بودند.
ســالن بسيار شــلوغ بود. مجروحين آه و ناله ميكردند، هيچ كس آرامش
نداشت. بلاخره يک گوشهای را پيدا كرديم و ابراهيم را روي زمين خوابانديم.پرستارها زخم گردن و پاي ابراهيم را پانسمان كردند. در آن شرايط اعصابهمه به هم ريخته بود، سر و صداي مجروحين بسيار زياد بود. ناگهان ابراهيم
با صدائي رسا شروع به خواندن كرد!
شــعر زيبايي در وصف حضرت زهراسلاماللهعلیها خوانــد كه رمز عمليات هم نام مقدس ايشــان بود. براي چند دقيقه سكوت عجيبي سالن را فرا گرفت! هيچ مجروحي ناله نميكرد! گوئی همه چيز رديف و مرتب شده بود.
به هر طرف كه نگاه ميكردي آرامش موج ميزد! قطرات اشك بود كه از چشمان مجروحين و پرستارها جاري ميشد، همه آرام شده بودند!
ُســن تر از بقيه بود و خواندن ابراهيم تمام شــد. يكي از خانم دكترها كه حجاب درستي هم نداشت جلو آمد. خيلي تحت تأثير قرار گرفته بود.
#اینحکایتادامهدارد...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
#سلامبرابراهیم📚
آهســته گفت: تو هم مثل پســرمي! فداي شــما جوونها! بعد نشست و سر
ابراهيم را بوســيد! قيافه ابراهيم ديدني بود. گوشهايش سرخ شد. بعد هم از
خجالت ملافه را روي صورتش انداخت.
ابراهيم هميشه ميگفت: بعد از توكل به خدا، توسل به حضرات معصومين
مخصوصًا حضرت زهراسلاماللهعلیهاحلاا مشکلات است.
براي ملاقات ابراهيم رفته بوديم بيمارســتان نجميه. دور هم نشســته بوديم.
ابراهيم اجازه گرفت و شروع به خواندن روضه حضرت زهراسلاماللهعلیها نمود. دو نفر
از پزشكان آمدند و از دور نگاهش ميكردند. باتعجب پرسيدم: چيزي شده!؟
گفتند: نه، ما در هواپيما همراه ايشان بوديم. مرتب از هوش ميرفت و به هوش
ميآمد. اما درآن حال هم با صدايي زيبا در وصف حضرت مداحي ميكرد.
#اینحکایتادامهدارد...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
#سلامبرابراهیم📚
ابراهيم در تابستان 1361 که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پيگير مسائل آموزش و پرورش شد.
در دوره هاي تكميلي ضمن خدمت شركت كرد. همچنين چندين برنامه و فعاليت فرهنگي را در همان دوران كوتاه انجام داد.
بــا عصاي زير بغــل از پله هــاي اداره كل آموزش و پرورش بــالا و پايين ميرفت. آمدم جلو و سلام كردم.گفتم:آقا ابرام چي شده؟! اگه كاري داري بگو من انجام ميدم.گفت: نه،كار خودمه.
بعــد به چند اتــاق رفت وامضاءگرفت. كارش تمام شــد. ميخواســت ازساختمان خارج شود.
پرسيدم: اين برگه چي بود. چرا اينقدر خودت را اذيت كردي!؟گفت: يك بنده خدا دو سال معلم بوده. اما هنوز مشكل استخدام داره. كاراو را انجام دادم.پرسيدم: از بچههاي جبهه است!؟
گفت: فكر نميكنم، اما از من خواست برايش اين كار را انجام دهم. من همديدم اين كار از من ساخته است، براي همين آمدم.
#اینحکایتادامهدارد...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
#سلامبرابراهیم📚
ابراهيم را ديدم كه با عصاي زير بغل در كوچه راه ميرفت. چند دفعه اي به آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت.
رفتم جلو و پرسيدم: آقا ابرام چي شده!؟
اول جواب نميداد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا اين موقع حداقل يكي از بندگان خدا به ما مراجعه ميكرد و هر طور شده مشكلش را حل ميكرديم.
اما امروز از صبح تا حالا كســي به من مراجعه نكرده! ميترســم كاري كرده
باشم كه خدا توفيق خدمت را از من گرفته باشد!
#اینحکایتادامهدارد...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
#سلامبرابراهیم📚
منزل ما نزديك خانه آقا ابراهيم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر
روز بــا بچه ها داخــل کوچه واليبال بازي ميکرديم. بعد هم روي پشــت بام مشغول کفتر بازي بودم!
آن زمان حدود 170 كبوتر داشــتم. موقع اذان که ميشــد برادرم به مسجد
ميرفت. اما من اهل مسجد نبودم.
عصر بود و مشغول واليبال بوديم.ابراهيم جلوي درب منزلشان ايستاده بودو با عصاي زير بغل بازي ما را نگاه ميکرد. در حين بازي توپ به ســمت آقاابراهيم رفت.من رفتم که توپ را بياورم. ابراهيم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ راروي انگشت شصت به زيبائي چرخاند وگفت: بفرمائيد آقا جواد!
#اینحکایتادامهدارد...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
#سلامبرابراهیم📚
از اينکه اســم مرا ميدانست خيلي تعجب کردم. تا آخر بازي نيم نگاهي به آقا ابراهيم داشتم. همه اش در اين فکر بودم که اسم مرا از کجا ميداند!
چند روز بعد دوباره مشغول بازي بوديم. آقا ابراهيم جلوآمد و گفت: رفقا،ما رو بازي ميديد؟ گفتيم: اختيار داريد، مگه واليبال هم بازي ميکنيد!؟
ُ گفت: خب اگه بلد نباشــيم از شــما ياد ميگيريم. عصا راكنار گذاشــت،درحالي كه لنگ لنگان راه ميرفت شروع به بازي کرد.تا آن زمان نديده بودم کسي اينقدر قشنگ بازي کند!
#اینحکایتادامهدارد...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
#سلامبرابراهیم📚
او هنوز مجروح بود. مجبور بود يكجا بايستد. اما خيلي خوب ضربه ميزد.خيلي خوب هم توپها را جمع ميکرد.
شــب به برادرم گفتم: اين آقا ابراهيم رو ميشناســي؟ عجب واليبالي بازي
ميکنه!برادرم خنديد و گفت: هنوز او را نشناختي! ابراهيم قهرمان واليبال دبيرستانها بوده. تازه قهرمان کشتي هم بوده!با تعجب گفتم: جدي ميگي؟! پس چرا هيچي نگفت!برادرم جواب داد: نميدونم، فقط بدون که آدم خيلي بزرگيه!
چند روز بعد دوباره مشــغول بــازي بوديم.آقا ابراهيم آمــد. هر دو طرف دوست داشتند با تيم آنها باشد. بعد هم مشغول بازي شديم. چقدر زيبا بازي ميکرد.
#اینحکایتادامهدارد...