░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
#سلامبرابراهیم📚
آخر بازي بود. از مسجد صداي اذان ظهرآمد. ابراهيم توپ را نگه داشت و بعد گفت: بچهها ميآييد برويم مسجد؟!
گفتيم: باشه، بعد با هم رفتيم نماز جماعت.
چند روزي گذشت و حسابي دلداده آقا ابراهيم شديم. به خاطر او ميرفتيم مسجد. يکبار هم ناهار ما را دعوت کرد و كلي با هم صحبت كرديم. بعد از آن هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم.
اگر يك روز او را نميديدم دلم برايش تنگ ميشد. واقعًا ناراحت ميشدم.يک بار با هم رفتيم ورزش باســتاني. خلاصه حسابي عاشق اخلاق و رفتارش
شده بودم. او با روش محبت و دوستي ما را به سمت نماز و مسجد كشاند.اواخر مجروحيت ابراهيم بود. ميخواســت برگردد جبهه، يک شب تويكوچه نشســته بوديم، براي من از بچه هاي ســيزده، چهارده ساله در عمليات
فتح المبين ميگفت.همينطور صحبت ميكرد تا اينکه با يک جمله حرفش را زد: آنها با اينکه
#اینحکایتادامهدارد...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
#سلامبرابراهیم📚
ســن و هيکلشــان از تو کوچکتر بود ولي با توکل به خدا چه حماســههائيآفريدند.
تو هم اينجا نشسته اي و چشمت به آسمانه کهکفترهات چه ميکنند!!فرداي آن روز همه كبوترها را رد کردم. بعد هم عازم جبهه شدم.
از آن ماجرا ســالها گذشــت. حالا که کارشناس مســائل آموزشي هستم ميفهمم که ابراهيم چقدر دقيق و صحيح کار تربيتي خودش را انجام ميداد.
او چــه زيبا امر به معروف و نهي از منكرميکــرد. ابراهيم آنقدر زيبا عمل ميکرد کــه الگوئي براي مدعيان امر تربيت بــود. آن هم در زماني كه هيچ حرفي از روشهاي تربيتي نبود
#اینحکایتادامهدارد...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
#سلامبرابراهیم📚
نيمه شــعبان بود.با ابراهيم وارد کوچه شديم چراغاني کوچه خيلي خوب بود. بچه هاي محل انتهاي کوچه جمع شده بودند. وقتي به آنهانزديک شديم
همه مشغول ورق بازي و شرط بندي و... بودند!
ابراهيم با ديدن آن وضعيت خيلي عصباني شــد. اما چيزي نگفت. من جلوآمدم و آقا ابراهيم را معرفي کردم و گفتم:ايشان از دوستان بنده و قهرمان واليبال و کشتي هستند. بچه ها هم با ابراهيم سلام و احوالپرسي کردند.
بعد طوري که کسي متوجه نشود، ابراهيم به من پول داد و گفت: برو ده تا بستني بگير و سريع بيا.آن شــب ابراهيــم با تعدادي بســتني و حرف زدن و گفتــن و خنديدن، با بچه هاي محل ما رفيق شد.درآخر هم از حرام بودن ورق بازي گفت. وقتي از كوچه خارج ميشديم تمام كارتها پاره شده و در جوب ريخته شده بود!
#اینحکایتادامهدارد...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
#سلامبرابراهیم📚
از خيابان 17 شــهريور عبور ميکرديم. من روي موتور پشــت سر ابراهيم بودم. ناگهان يک موتورسوار ديگر با سرعت از داخل کوچه وارد خيابان شد.پيچيد جلوي ما و ابراهيم شديد ترمز کرد.جوان موتور ســوار که قيافه و ظاهر درستي هم نداشت، داد زد: هو! چيکارميکني؟! بعد هم ايستاد و با عصبانيت ما را نگاه کرد! همه ميدانســتند که او مقصر است. من هم دوستداشتم ابراهيم با آن بدن قوي پائين بيايد وجوابش را بدهد.ولي ابراهيم با لبخندي که روي لب داشت در جواب عمل زشت او گفت:
سلام، خسته نباشيد!موتور ســوار عصباني يکدفعه جــا خورد. انگار توقع چنيــن برخوردي را نداشت. کمي مکث کرد و گفت: سلام، معذرت ميخوام، شرمنده.بعد هم حرکت کرد و رفت. ما هم به راهمان ادامه داديم.
#اینحکایتادامهدارد...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
#سلامبرابراهیم📚
روش امر به معروف ونهياز منکر ابراهيم در نوعخود بســيار جالب بود.اگر ميخواست بگويد که کاري را نکن سعي ميکرد غير مستقيم باشد.
مثلا دلایل بدي آن کار از لحاظ پزشــکي، اجتماعي و... اشــاره ميکردتا شــخص، خودش به نتيجه لازم برسد. آنگاه از دســتورات دين براي او دليل
ميآورد.يکي از رفقاي ابراهيم گرفتار چشم چراني بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار
غير اخلاقی ميگشــت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهرکردن نتوانسته بودند رفتار او را تغيير دهند.درآن شرايط کمتر کسي آن شخص را تحويل ميگرفت. اما ابراهيم خيلي با او گرم گرفته بود! حتي او را با خودش به زورخانه ميآورد و جلوي ديگران خيلي به او احترام ميگذاشت.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
روش امر به معروف و نهي از منکر ابراهيم در نوع خود بســيار جالب بود.اگر ميخواست بگويد که کاري را نکن سعي ميکرد غير مستقيم باشد.
مثلادلایل بدي آن کار از لحاظ پزشــکي، اجتماعي و... اشــاره ميکرد تا شــخص، خودش به نتيجه لازم برسد. آنگاه از دســتورات دين براي او دليل
ميآورد.
يکي از رفقاي ابراهيم گرفتار چشم چراني بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار
غير اخلاقی ميگشــت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهرکردن نتوانستهبودند رفتار او را تغيير دهند.درآن شرايط کمتر کسي آن شخص را تحويل ميگرفت. اما ابراهيم خيلي با او گرم گرفته بود! حتي او را با خودش به زورخانه ميآورد و جلوي ديگران خيلي به او احترام ميگذاشت.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
مدتي بعــد ابراهيم با او صحبت کرد. ابتــدا او را غيرتي کرد و گفت: اگر
کسي به دنبال مادر و خواهر تو باشد و آنها را اذيت کند چه مي کني؟
آن پسر با عصبانيت گفت: چشماش رو در مييارم.
ُ ابراهيم خيلي باآرامش گفت: خب پسر، تو که براي ناموس خودت اينقدر
غيرت داري، چرا همان کار اشتباه را انجام ميدي؟!
بعد ادامه داد: ببين اگر هرکســي به دنبال ناموس ديگري باشد جامعه از هم
ميپاشد و سنگ روي سنگ بند نميشود.
بعد ابراهيم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد. حديث پيامبر اکرم را گفت كه فرمودند:
((چشمان خود را از نامحرم ببنديد تا عجايب را ببينيد.))
بعد هم داليل ديگر آورد. آن پســر هم تأييد ميکــرد. بعدگفت: تصميم
خودت را بگير، اگه ميخواهي با ما رفيق باشي بايد اين كارها را ترك كني.
برخورد خوب و داليلي که ابراهيم آورد باعث تغيير کلي در رفتارش شد.
او به يکي از بچه هاي خوب محل تبديل شــد. همه خلافكاري هاي گذشته
را كنار گذاشت. اين پسر نمونه اي از افرادي بودکه ابراهيم با برخورد خوب و
استدلال و صحبت کردن هاي به موقع، آنها را متحول کرده بود.
نام اين پسر هم اكنون بر روي يكي از كوچه هاي محله ما نقش بسته است!
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
پاييز 1361 بود. با موتور به سمت ميدان آزادي ميرفتيم. ميخواستم ابراهيم را براي عزيمت به جبهه به ترمينال غرب برسانم.
يک ماشــين مدل بالا از کنار ما رد شــد. خانمي کنار راننده نشسته بود که حجاب درستي نداشت. نگاهي به ابراهيم انداخت و حرف زشتي زد.
ابراهيم گفت: سريع برو دنبالش!من هم با سرعت به ســمت ماشين رفتم. بعد اشاره کرديم بيا بغل، با خودم گفتم: اين دفعه حتمًا دعوا ميكنه.
اتومبيل کنار خيابان ايستاد. ما هم كنار آن توقف کرديم.منتظــر برخورد ابراهيم بودم. ابراهيم كمي مكــث كرد و بعد همينطور که
روي موتور نشسته بود با راننده سلام و احوالپرسي گرمي کرد!
راننده که تيپ ظاهري ما و برخورد خانمش را ديده بود، توقع چنين سلام و علیکی را نداشت
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
بعد از جواب ســلام، ابراهيم گفت: من خيلي معذرت ميخوام، خانم شما
فحش بدي به من و همه ريشدارها داد. ميخواهم بدونم که... راننده حرف
ابراهيم را قطع کرد و گفت: خانم بنده غلط کرد، بيجا کرد!
ابراهيم گفت: نه آقا اينطــوري صحبت نکن. من فقط ميخواهم بدانم آيا
حقي از ايشــان گردن بنده اســت؟ يا من کار نادرستي کردم که با من اينطور برخورد کردند؟!
راننده اصلا فكر نميكرد ما اينگونه برخورد كنيم. از ماشــين پياده شــد.
صورت ابراهيم را بوسيد و گفت: نه دوست عزيز، شما هيچ خطائي نکردي. ما
اشتباه کرديم. خيلي هم شرمندهايم. بعد از کلي معذرت خواهي از ما جدا شد.
اين رفتارها و برخوردهاي ابراهيم، آن هم در آن مقطع زماني براي ما خيلي عجيب بود.
امــا با اين کارها راه درســت برخورد كردن با مردم را به ما نشــان ميداد.
هميشه ميگفت: در زندگي،آدمي موفق تراست که در برابر عصبانيت ديگران صبور باشد.
کار بيمنطق انجام ندهد و اين رمز موفقيت او در برخوردهايش بود.
نحــوه برخورد او مرا به ياد اين آيــه مي انداخت: ((بندگان خاص خداوند رحمان کساني هستند که با آرامش و بي تکبر بر زمين راه ميروند و هنگامي که جاهلان آنان را مخاطب سازند وسخنان ناشايست بگويند به آنها سلام ميگويند.))
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
ماجرای مار
راوی :مهدي عموزاده
ســاعت ده شب بود. تو كوچه فوتبال بازي ميكرديم. اسم آقا ابراهيم را از
بچه هاي محل شنيده بودم، اما برخوردي با او نداشتم.
مشغول بازي بوديم. ديدم از سر كوچه شخصي با عصاي زير بغل به سمت
ما ميآيد. از محاسن بلند و پاي مجروحش فهميدم خودش است!
كنار كوچه ايســتاد و بازي ما را تماشا كرد. يكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام بازي ميكني؟
گفت: من كه با اين پا نميتونم، اما اگه بخواهيد تو دروازه مي ايستم.
بازي من خيلي خوب بود. اما هر كاري كردم نتوانســتم به او گل بزنم! مثل حرفه اي ها بازي ميكرد.
نيم ســاعت بعد، وقتي توپ زير پايش بود گفت: بچه ها فكر نميكنيد الان دير وقته، مردم ميخوان بخوابن!
تــوپ و دروازه ها را جمع كرديم. بعد هم نشســتيم دور آقا ابراهيم. بچه ها گفتند: اگه ميشه از خاطرات جبهه تعريف كنيد.
آن شــب خاطره عجيبي شنيدم كه هيچ وقت فراموش نميكنم. آقا ابراهيم ميگفت:
در منطقه غرب با جواد افراســيابي رفته بوديم شناســائي. نيمه شب بود و ما نزديك سنگرهاي عراقي مخفي شده بوديم .
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
بعد هوا روشــن شــد. ما مشــغول تكميل شناســائي مواضع دشمن شديم.
همينطور كه مشــغول كار بوديم يكدفعه ديدم مار بســيار بزرگي درســت به سمت مخفيگاه ما آمد!
مار به آن بزرگي تا حالا نديده بودم. نفس در سينه ما حبس شده بود. هيچ كاري نميشد انجام دهيم.
اگر به ســمت مار شــليك ميكرديم عراقي ها ميفهميدنــد، اگر هم فرار ميكرديــم عراقيها ما را ميديدند. مار هم به ســرعت به ســمت ما مي آمد.
فرصت تصميم گيري نداشتيم.
آب دهانم را فرو دادم. در حالي كه ترسيده بودم نشستم وچشمانم را بستم.
گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهراي مرضيه(س) قسم دادم!
زمان به سختي ميگذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز كردم.
با تعجب ديدم مار تا نزديك ما آمده و بعد مسيرش را عوض كرده و از ما دور شده!
آن شــب آقا ابراهيم چند خاطره خنده دار هم براي ما تعريف كرد. خيلي خنديديم.
بعد هم گفت: ســعي كنيد آخر شــب كه مردم ميخواهند استراحت كنند بازي نكنيد.
از فردا هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. حتي وقتي فهميدم صبح ها براي نماز مسجد ميرود. من هم به خاطر او مسجد ميرفتم.
تاثيــر آقا ابراهيم روي من و بچه هاي محل تا حدي بود كه نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود.
مدتي بعد وقتي ايشان راهي جبهه شد ما هم نتوانستيم دوريش راتحمل كنيم و راهي جبهه شديم .
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم 📚
رضای خدا
راوی: عباس هادي
ً کسي از کارهايش مطلع نميشد.
از ويژگي هاي ابراهيم اين بود که معمولا
بجزکســاني که همراهش بودند و خودشان کارهايش را مشاهده ميكردند.
اما خود او جز در مواقع ضرورت از کارهايش حرفي نميزد. هميشه هم اين
نکته را اشــاره ميکرد که: کاري كه براي رضاي خداســت، گفتن ندارد. يا
مشکل کارهاي ما اين است که براي رضاي همه کار ميکنيم، به جز خدا.
حضــرت علي(ع) نيز مي فرمايد: هر کس قلبــش را و اعمالش را از غير خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت.
عرفاي بزرگ نيز در سرتاسر جمالتشان به اين نکته اشاره ميکنند که: اگر کاري براي خدا بود ارزشمند ميشود. يا اينكه هر نَفسي که انسان در دنيا براي غير خدا کشيده باشد در آخرت به ضررش تمام ميشود.
در دوران مجروحيــت ابراهيم به يکــي از زورخانه هاي تهران رفتيم. ما در گوشه اي نشستيم. با وارد شدن هر پيشکسوت صداي زنگ مرشد به صدا در مي آمد و کار ورزش چند لحظه اي قطع ميشــد. تازه وارد هم دستي از دور براي ورزشکاران نشان ميداد و با لبخندي بر لب، درگوشه اي مينشست.
ابراهيم با دقت به حركات مردم نگاه ميكرد، بعد هم برگشت و آرام به من گفت: اينها را ببين که چطور از صداي زنگ خوشحال ميشوند.
بعد ادامه داد: بعضي از آدم ها عاشق زنگ زورخانه اند.
#اینحکایتادامهدارد...