وقتی چهره خدا درچهره مومنان ظاهر می شود، این گونه می شوند!
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_سید_علی_زنجانی
#امام_زمان
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
نمی دانم ته ته «فَأَقِمْ وَجْهَک لِلدِّینِ حَنِیفًا» چیست،
ولی من وقتی رو به قبله می نشینم حالم خیلی خوب است.
رو به قبله بشینید درس بخونید.
رو به قبله بشینید رمان بخونید.
رو به قبله بشینید با ملت حرف بزنید.
اونقدر رو به قبله بشینید،
که دیگه نتونید پشت به قبله بشینید ...
#شهید_سید_علی_زنجانی
#امام_زمان
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🔰«سید علی، سید علی»
🔻خیلی از فقرای خیابانهای شلوغ حلب او را میشناختند. وقتی که ماشینش را میدیدند، به سوی او میدویدند و صدایش میزدند: «سید علی؛ سید علی». از ماشین پیاده میشد و با آنها صحبت میکرد. یکبار که میخواست سوار ماشین بشود به او گفتم: «چیزی هم تو جیب خودت موند؟ هر چی پول داشتی به اونا دادی. حواست باشه خودت هم چند وقت دیگه مثل اونا فقیر میشی. بسه دیگه، کافیه. اگر اینجوری ادامه بدی هیچی برات نمیمونه». کارش این بود که میخندید.
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سید علی وقتی که رفت ،معنویتش ،صداش تازه بعد ازرفتنش بلند شد.....
#شهید_سید_علی_زنجانی
#رفیق
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
اینا مگه نمیگن کار رژیم
تمومه؟؟ پس چرا یکی
یکی دارن میرن آمریکا؟
خب بمونید تحویل
بگیرید قدرت رو
#تخریب_چی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
اینا مگه نمیگن کار رژیم تمومه؟؟ پس چرا یکی یکی دارن میرن آمریکا؟ خب بمونید تحویل بگیرید قدرت ر
از اونجایی که کار رژیم فقط در عنترنشنال بن اره و بی بی سی ننه ی مرحوم وطن فروش ها تمام شده است میرن همونجا که یک عمر با توهم براندازی جمهوری اسلامی سر کنن تا روزی که مثل بقیه خوراک مور و ملخ بشن
اون کسی که 1400 سال پیش از گندم ری نخورد
الان هم هم نوعاش نمیتونن از گندم آمریکا بخورن
گاهی معامله میکنن با جان پسر پیغمبر
و گاهی هم با امت پیامبر....
نتیجه هردو چیزی جز ذلت و نرسیدن به خواسته نیست
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 #قسمت8⃣2⃣ تا در را باز کردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با
رمـــــان دختــرشینا♥🍃
#قسمت9⃣2⃣
یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونه هایش تو رفته بود و استخوان های زیر چشم هایش بیرون زده بود.جلوتر رفتم. یک لحظه ترس بَرَم داشت.پاهای زردش، که از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشک شده بود. با خودم فکر کردم، نکند خدای نکرده...
رفتم کنارش ایستادم. متوجه ام شد. به آرامی چشم هایش را باز کرد و به سختی گفت: «بچه ها کجا هستند؟!»
بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی می توانستم حرف بزنم؛ اما به هر جان کندنی بود گفتم: «پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟!»
نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانه تأیید تکان داد و چشم هایش را بست.این شد تمام حرفی که بین من و او زده شد.چشمم به سِرُم و کیسه خونی بود که به او وصل شده بود. همان پرستار سر رسید و اشاره کرد بروم بیرون.توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت: «بیا با دکترش حرف بزن.»
مرا برد پیش دکتری که توی راهرو کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: «آقای دکتر، ایشان خانم آقای ابراهیمی هستند.»
دکتر پرونده ای را مطالعه می کرد، پرونده را بست، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال پرسی کرد و گفت: «خانم ابراهیمی ! خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو کلیه همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یکی از کلیه هایش وخیم تر است. احتمالاً از کار افتاده.»
بعد مکثی کرد و گفت: «دیشب داشتند اعزامشان می کردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم. اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشکل جدی پیش می آمد. عملی که رویشان انجام دادم، رضایت بخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متاسفانه همان طور که عرض کردم برای یکی از کلیه های ایشان کاری از دست ما ساخته نبود.»چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام آرام به این وضعیت هم عادت کردم.صمد ده روز در آن بیمارستان ماند.هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه دیوار به دیوارمان می سپردم و می رفتم بیمارستان، تا نزدیک ظهر پیشش می ماندم.ظهر می آمدم خانه، کمی به بچه ها می رسیدم و ناهاری می خوردم و دوباره بعدازظهر بچه ها را می سپردم به یکی دیگر از همسایه ها و می رفتم تا غروب پیشش می ماندم.یک روز بچه ها خیلی نحسی کردند. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در می زنند. در را که باز کردم، یکی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: «خانم ابراهیمی ! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست کن که آوردیمش.»
با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست هایش هم این طرف و آن طرفش بودند.سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید، لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکتِ سر سلام و احوال پرسی کردم و دویدم و رختخوابش را انداختم.تا ظهر دوست هایش پیشش ماندند و سربه سرش گذاشتند. آن قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد. آن وقت بود که به فکر رفتن افتادند.دو تا کیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و رفتند.آن ها که رفتند، صمد گفت: «بچه ها را بیاور که دلم برایشان لک زده.»
بچه ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آن قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است.از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. می گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال پرسی من بیایند اینجا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: «جمع کن برویم قایش. می ترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آن وقت خودم را نمی بخشم.» ساک بچه ها را بستم و آماده رفتن شدم. صمد نه می توانست بچه ها را بغل بگیرد، نه می توانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمی توانست رانندگی کند.معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی تاتی راه بیاید. ساک ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی بوس شدیم. به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی بوس های قایش برسیم، صد بار ساک ها را روی دوشم جا به جا کردم. معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن وقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش.
#ادامه_دارد....
کپی بدون ذکر لینک ممنوع 🚫 می باشد
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
شهید احمد کاظمی:
🔰«شهید زنده»
🔻اگر می خواهید تأثیرگذار باشید، اگر می خواهید به عمر و خدمت و جایگاهتان ظلم نکرده باشید، برادران؛ ما راهی بجز اینکه یک شهید زنده در این عصر باشیم، نداریم.
#شهید_سید_علی_زنجانی
#ایام_فاطمیه
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
خاطرات شهید سید علی زنجانی :
راز شهادت
بهش گفتم خسته ای بابا یه کم استراحت کن می گفت شیخ وقت نداریم باید کار کنیم ……
حتی اگر دو ساعت قبل از نماز صبح هم از جبهه یا بیرون میومد
باز حداقل یک ساعت قبل از نماز صبح بیدار می شد نشسته هم که شده بود نماز شبش رو می خوند و آروم آروم گریه می کرد،
گاهی اوقات اونقدر تو سجده گریه می کرد نگاه می کردی می دیدی کنارش کلی دستمال ریخته و جوابگوی اشک هاش نبود ….
می گفت شیخ دعا کن خیلی وقت جبهه ام شهید بشم
این روزهاست که می فهمم که حضرت آقا فرمود:راز شهادت در گریه و التماس و اشک است ….
ویژگی هایی داشت که ستودنی بود……
الهی و خالقی و مولای صل علی محمد و آل محمد واختم لنا بالشهاده والرحمه
#شهید_سید_علی_زنجانی
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱استوری
🔰 شهید سیدعلی زنجانی هجرت کرد
هجرت از خودش، هجرت از مقامات خودش، هجرت از مال خودش، هجرت از مکان خودش، هجرت از دلبستگیهای خودش، ...
سید علی ، این هجرت رو در همهی ابعادش در حد کمال انجام داد
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin