رفیقم سید
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 #قسمت1⃣3⃣ در همین موقع، مردی از ته کوچه بدوبدو آمد طرفمان. یک جارو زده بود ز
رمـــــان دختــرشینا♥🍃
#قسمت2⃣3⃣
قفل باز شده بود؛ اما در باز نمی شد. انگار یک نفر آن تو بود و پشت در را انداخته بود. چند بار به در کوبیدم. ترس به سراغم آمد. درِ خانه همسایه را زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. زن هم می ترسید پا جلو بگذارد. خواهش کردم بچه ها را نگه دارد تا بروم صمد را خبر کنم. زن همسایه بچه ها را گرفت. دویدم سر خیابان. هر چه منتظر تاکسی شدم، دیدم خبری از ماشین نیست.حتی یک ماشین هم از خیابان عبور نمی کرد.آن موقع خیابان هنرستان از خیابان های خلوت و کم رفت و آمد شهر بود. از آنجا تا آرامگاه بوعلی راه زیادی بود. تمام آن مسیر را دویدم. از آرامگاه تا خیابان خواجه رشید و کمیته راهی نبود. اما دیگر نمی توانستم حتی یک قدم بردارم. خستگی این چند روزه و اسباب کشی و شب نخوابی و مریضی معصومه، و از آن طرف علّافی توی بیمارستان توانم را گرفته بود؛ اما باید می رفتم. ناچار شروع کردم به دویدن. وقتی جلوی کمیته رسیدم، دیگر نفسم بالا نمی آمد. به سرباز نگهبانی که جلوی در ایستاده بود، گفتم: «من با آقای ابراهیمی کار دارم. بگویید همسرش جلوی در است.»سرباز به اتاقک نگهبانی رفت. تلفن را برداشت. شماره گرفت و گفت: «آقای ابراهیمی! خانمتان جلوی در با شما کار دارند.»صمد آن قدر بلند حرف می زد که من از آنجایی که ایستاده بودم صدایش را می شنیدم.می گفت:«خانم من؟! اشتباه نمی کنید؟! من الان خانم و بچه ها را رساندم خانه.»رفت روی لبه دیوار از آنجا پرید توی حیاط. کمی بعد سرباز در را باز کرد. گفت: «هیچ کس تو نیست. دزدها از پشت بام آمده اند و رفته اند.»خانه به هم ریخته بود. درست است هنوز اسباب و اثاثیه را نچیده بودیم. اما این طور هم آشفته بازار نبود. لباس هایمان ریخته بود وسط اتاق. رختخواب ها هر کدام یک طرف افتاده بود. ظرف و ظروف مختصری که داشتیم، وسط آشپزخانه پخش و پلا بود. چند تا بشقاب و لیوان شکسته هم کف آشپزخانه افتاده بود.صمد با نگرانی دنبال چیزی می گشت.صدایم زد و گفت: «قدم! اسلحه، اسلحه ام نیست.بیچاره شدیم.»
اسلحه اش را خودم قایم کرده بودم. می دانستم اگر جای چیزی امن نباشد، جای اسلحه امنِ امن است. رفتم سراغش. حدسم درست بود. اسلحه سر جایش بود. اسلحه را دادم دستش، نفس راحتی کشید. انگار آب از آب تکان نخورده بود. با خونسردی گفت: «فقط پول ها را بردند. عیبی ندارد فدای سر تو و بچه ها.»با شنیدن این حرف، پاهایم سست شد. نشستم روی زمین. پول ژیانی را که چند هفته پیش فروخته بودیم گذاشته بودم توی قوطی شیرخشک معصومه. قوطی توی کمد بود. دزد قوطی را برده بود. کمی بعد سراغ چند تکه طلایی که داشتم رفتم. طلاها هم نبود.صمد مرتب می گفت: «عیبی ندارد. غصه نخور.بهترش را برایت می خرم. یک کم پول و چند تکه طلا که این همه غصه ندارد. اصلِ کار اسلحه بود که شکر خدا سر جایش است.»
کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنها ماندم.بچه ها را از خانه همسایه آورده بودم.هر کاری کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. می ترسیدم توی اتاق و آشپزخانه بروم. فکر می کردم کسی پشت کمد، یخچال یا زیر پله و خرپشته قایم شده است. فرشی انداختم گوشه حیاط و با بچه ها نشستم آنجا. معصومه حالش بد بود؛ اما جرئت رفتن به اتاق را نداشتم.شب که صمد آمد، ما هنوز توی حیاط بودیم. صمد تعجب کرده بود. گفتم: «می ترسم. دست خودم نیست.»
خانه بدجوری دلم را زده بود. بچه ها را بغل کرد و برد توی اتاق. من هم به پشتوانه او رفتم و چیزی برای شام درست کردم. صمد تا نصف شب بیدار بود و خانه را مرتب می کرد.گفتم: «بی خودی وسایل را نچین. من اینجابمان نیستم. یا خانه ای دیگر بگیر، یا برمی گردم قایش.»
خندید و گفت: «قدم! بچه شدی، می ترسی؟!»
گفتم: «تو که صبح تا شب نیستی. فردا پس فردا اگر بروی مأموریت، من شب ها چه کار کنم؟!»گفت: «من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحب خانه و خانه را پس بدهم.»
گفتم: «خودم می روم. فقط تو قبول کن.»
چیزی نگفت. سکوت کرد. می دانستم دارد فکر می کند.فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود.گفت:«رفتم با صاحب خانه حرف زدم. یک جایی هم برایتان دیده ام. اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی، جای بهتری پیدا می کنم.»
گفتم: «هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم.»
فردای آن روز دوباره اسباب کشی کردیم. خانه مان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشی شده در حوالی چاپارخانه بود. وسایل چندانی نداشتم. همه را دورتادور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود.انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را می دیدم. آن طرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحب خانه در آنجا گاو و گوسفند نگه می داشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق می پیچید.
#ادامه_دارد....
#جان_فدا
کپی بدون ذکر لینک ممنوع 🚫 می باشد.
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
- حال و احوالت چطوره؟ + «أعيشُ هُنا، بَعيد عَن كربلاء، بين اشياء محطمة قلبي واحدٌ مِن بينها...» اینج
+ بهش بگو چجوری حالت بهتر میشه...
-«خذنی لکربلاء یا حسین حیث الحیاة فی تعود» حسین جان؛ مرا با خود به کربلا ببر، همانجا که زندگی به من باز میگردد.
#جان_فدا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
وقتیکسییهمحبتیبهمونمیکنه
یااینکهحتییهپولیبهمونمیده
چقدرذوقمرگمیشیم
ولیوقتیکسیجونشوبرامونمیده(چیزیکهبیشترینارزشروداره)، وازهمهچی،حتیخانوادش،دلمیکنهوسپربلامیشه،تاماآبتودلمونتکوننخوره،
براشارزشقائلنیستیم
#شهدا،تاآخرعمرمدیونتونیم😔
#جان_فدا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
و سلام بر او که می گفت:
اگر تمام علمای جهان یک طرف باشند
و مقام معظم رهبری یک طرف،
مطمئناً من طرفِ
آیت اللّٰه خامنه ای میروم ] !
- #جان_فدا 🌿 -
#حاج_قاسم
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
دکتر هم که میری و
بهت قرص میده
با اینکه یه شب اون قرص هارو
بخوری حالِت خوب نمیشه🚶
باید چند شب پشت سر هم
بخوری تا اثر کنه🧑🏽🦽
حالا این نماز خوندن ها و
خوندن سوره واقعه قبل خواب
و زیارت عاشورا و..
زمانی اثر اصلیشون رو بجا میارن
که دائمی بشن
طولانی بشن
ثابت بشن✋🏿
#جان_فدا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
_یه پیشنهادی دارم برات
_چیه؟کجا میخوایم بریم؟
_یه جای خوب😊
_کجا!
_پیش خدا
_خودکشی؟😂
_چه بانمکی تو وای خدا🔪
_خب بگو
_فردا روزه بگیریم ثوابش رو
به شهید سید علی زنجانی هدیه کنیم
هستی یا نه؟
_هستم که عهد بستم👊🏿
_یاعلی
#جان_فدا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
گاهی وقتها دلت میخواهد با یکی مهربان باشی، دوستش بداری، و برایش چای بریزی. گاهی وقتها دلت میخواهد یکی را صدا کنی، بگویی سلام! میآیی کمی قدم بزنیم؟ گاهی وقتها دلت میخواهد یکی را ببینی، شب بروی خانه بنشینی، به او فکر کنی، و کمی هم برایش بنویسی.
همه ی اینها با سید علی خیلی میچسبید.😍
#رفیق_شهید
#جان_فدا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
مردم چای که تلخِ رو
دوست دارن:)☕️
چون با شیرینی قند یه مزه
جالبی پیدا میکنه..
حالا تو هم با مزه شیرینِ:))🌱
تفکرات مثبت و خیالات زیبا🪄
از مزه تلخِ سختیای زندگی
یه طعم جالب دوستداشتنی
بساز!..
#جان_فدا
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
-میگفت: شهدانجواهایِمارومیشنوند.. اشكهاییکهدرخلوتبهیادشانمیریزیم میبینند؛ چنانسریعدستگیر
#تلنگر🌱
دوستِ بد
یاگناهروبراتخوشگلمیڪنه
یاخودشگناهڪاره!!
دوستِ خوب
توروبهیادخدامیندازه
وقـتۍڪنارشۍازگناه
ڪردنشرمدارۍ...🙂🍃
#جان_فدا
#رفیق_شهیدم
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🔻یک روز که با سيد على توی ماشین نشسته بودیم، گفتم: «سید جان؛ راسته که میگن هر کس عمامهی تو رو سرش گذاشت شهید شده؟» با همان لهجه فارسی نمکیاش گفت: «بله! بله!»
#شهید_سید_علی_زنجانی
#جان_فدا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
مقصد آسمان است ازحوالی زمین جدا باید شد.. ══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
وقتی ما درگیر درس و مدرک و افه و پول درآوردن و شغل و سرگرمی و روزمرگیهامون بودیم، شهدای مدافع حرم از این کلیشههای فریبا رها شدن و به خدا رسیدن. آدم واقعا از بزرگی و شرف و غیرت و درک و زرنگی این شهدا احساس حقارت میکنه.
#امام_زمان
#جان_فدا
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
شاه شمشادقدان خسرو شیریندهنان
که به مژگان شکند قلب همه صفشکنان
#جان_فدا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin