رفیقم سید
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 #قسمت9⃣2⃣ یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضع
رمـــــان دختــرشینا♥🍃
#قسمت0⃣3⃣
توی مینی بوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم.معصومه توی بغلم خوابش برده بود، اما خدیجه بی قراری می کرد. حوصله اش سر رفته بود. هر کاری می کردیم، نمی توانستیم آرامَش کنیم. چند نفر آشنا توی مینی بوس بودند.خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند. آن وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می خواست. همین طور که معصومه را شیر می دادم، از خستگی خوابم برد.فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته ایم، برای احوال پرسی و عیادت صمد به خانه حاج آقایم می آمدند. اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی رفت. هر روز پانسمانش را عوض می کردم. داروهایش را سر ساعت می دادم. کار برعکس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه می گرفت و می گفت: «قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله ام سر رفت.»
بعد از چند سالی که از ازدواجمان می گذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و با هم حرف می زدیم.خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج آقایم هلاک بچه ها بود. اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف.خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی خورد. نُقل زبانش «شینا، شینا» بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت.همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک بار صمد گفت: «خیلی وقت بود دلم می خواست این طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود.»
من از خداخواسته ام شد و زود گفتم: «صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش.»
بدون اینکه فکر کند، گفت: «نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمی دانی این روزها چقدر زجر می کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم.»
دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: «من رفتم.»
اصرار کردم: «نرو. تو هنوز حالت خوب نشده.بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیه هایت باز می شود.»
قبول نکرد. گفت: «دلم برای بچه ها تنگ شده.می روم سری می زنم و زود برمی گردم.»
صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می گفت می روم، می رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آن ها را داد به من و گفت: «قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده. باید بروم به کارهای عقب افتاده ام برسم.»
آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آن ها رفت و آمد کنیم.تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم. گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه ها را می دیدم، بال درمی آوردم. می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم.یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی گشتم. زن های همسایه جلوی در خانه ای ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال پرسی تعارفشان کردم بیایند خانه ما. گفتم: «فرش می اندازم توی حیاط. چایی هم دم می کنم و با هم می خوریم.» قبول کردند.
#ادامه_دارد....
کپی بدون ذکر لینک ممنوع 🚫 می باشد
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰«سید حمزه»
🔻زمانی که سید علی در قم زندگی میکرد و درس طلبگی میخواند، خواب برادر خانم شهیدش سید حمزه را دید که میگفت: «وقتی دَرسِت تموم بشه، من میآم دنبالت». سید حمزه هم بالاخره به وعدهاش عمل کرد و سید علی را بُرد پیش خودش.
#شهید_سید_علی_زنجانی
#امام_زمان
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
گردش خون در رگهای زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب شیرینتر
ونگو شیرینتر، بگو بسیار بسیار شیرینتر
راز خون را جز شهداء درنميابند
راز خون در آنجاست که همهی حیات به خون وابسته است.
اگر خون یعنی همهی حیات و از ترک این وابستگی دشوارتر هیچ نیست،
پس بیشترین از آن کسی است که دست به دشوارترین عمل بزند.
راز خون در آنجاست که محبوب، خود را به کسی میبخشد که این راز را دریابد.
و آن کس که لذت این سوختن را چشید، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی هیچ نمییابد.
#شهید_سید_علی_زنجانی
#جان_فدا
#امام_زمان
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
دراینآشوبِشهر ؛
دلتنگےبرایشهدایكعنایتاست! :)
بایدخداراشاکرباشیمکههنوز دلتنگمانمےکندبرایشما...💔
#رفیق
#جان_فدا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رهبر معظم انقلاب (مدظلهالعالی):
🔻کونوا دُعاةً لِلنّاسِ بِغَیرِ اَلسِنَتِکُم. این علمای شهید ما کسانی هستند که دعوت کردند مردم را، هم با زبانشان، هم با عملشان. ۱۳۹۸/۱۰/۲۳
#فاطمیه
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
گردش خون در رگهای زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب شیرینتر ونگو شیرینتر، بگو بسیار بسیا
برادر منی، اما دلم خوش است که تو
مدافع حرم خواهر “ابوالفضلی”
ازلحاظ صبح☀️:
هر که را صبح شهادت نیست، شام مرگ هست :)
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
#یه_حبه_نور
{إِنَّهُ مَن يَتَّقِ وَيَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ}
اگه صبوری کردی و تقوا به خرج دادی، خدا موبهمو برات جبران میکنه.
🔻خیلی درسخوان بود. علاوه بر كلاسهاى مدارس ايرانى، در كلاسهاى مدارس عرب زبانها هم شركت مىكرد. خيلى بيشتر از سنش درس خوانده بود.
#شهید_سید_علی_زنجانی
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
🔻خیلی درسخوان بود. علاوه بر كلاسهاى مدارس ايرانى، در كلاسهاى مدارس عرب زبانها هم شركت مىكرد. خ
ما به عشق خدا درس میخونیم
عشق منبع انرژی مثبت و امید دهنده انسانه
عشق ما سرچشمه انرژی هست
ما با قدرت عشق میتونیم دانشمند هم بشیم...
باور کنید میتونیم
فقط عاشقی کنید😍
به عشق تو درس میخوانم❤
قربه الی الله...
#جان_فدا
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin