eitaa logo
رفیقم سید
386 دنبال‌کننده
935 عکس
235 ویدیو
1 فایل
بسم الله الرحمن الرحيم «رفیقم سید » بهانه‌اى‌ست تا در بزمِ ميهمانىِ خاطرات شهيد مجاهد «سید علی زنجانی»، سرخى يادش را به شبنم ديده بشوييم و با برگ برگ زندگى‌اش، شاخه‌ى معرفتى از خاک به افلاک پيوند زنيم ... خوش آمدید به این مهمانی🌹💌 ●تحت نظرخانواده شهید
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰«آه، یا رقیه (علیهاالسلام)» 🔻آن روز توی عملیات سراقب که بودیم، بهش گفتم: «سید؛ گرسنه‌ایم». گفت: «چیزی جز تخمه نداریم». نگاهی به من کرد. یک سربند بسته بودم به ذکر یا رقیه (علیهاالسلام). آهی کشید و گفت: «آه یا رقیه (علیهاالسلام)». طوری گفت که انگار یک چیزی از بی‌بی اذیتش می‌کند یا اینکه چیزی را از او می‌خواهد. آن‌چنان با آه و سوز که رنگ چهره‌اش تغییر کرد و من هم از حال او منقلب شدم و کلاً گرسنگی یادم رفت. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
رفیقم سید
🔘استوری «السلام علی الدماء السائلات» نمی‌دانم در آن آخرین لحظات بر او چه گذشته بود که همچون جنی
لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ (آل عمران۹۲) در مسیـر عشـق از خیلـی چیـزهـا بـایـد گـذشـت ...
‏یکی از زیباترین تأویلاتی که در روایات در مورد حضرت زهرا دیدم این تعبیره: فاطمه‌ی خدا! ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
رفیقم سید
🔻هر وقت برای نمازشب بیدار می‌شدم، می‌دیدم سید زودتر بیدار شده است. دیرتر از ما می‌خوابید، ولی زودتر
⊰•💚🍃•⊱ . -میدونـۍ‌رسیدنِ‌کِی‌قشنگـه؟ بَعـد‌جَنگیدن‌،بعـد‌از‌سَختـے،بَعـد‌از‌اشـك! اونوقتـه‌که‌از‌ته‌دلـت‌میگـۍ آخیـش‌ارزششو‌داشت‌اون‌هَمه‌جنگیـدن! ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفیقم سید
سید با خنده هاش بین رفقا معروف بود مدیریتش از جنس دوستی و محبت بود.... به چیزی که می‌خواست...رسید ما هم میتونیم آیا؟ جواب آری است... رفاقت با شهدا عاقبت بخیری دارد...🤍 ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفیقم سید
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 #قسمت0⃣3⃣ توی مینی بوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم.معصومه توی بغلم خوابش برده
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 ⃣3⃣ در همین موقع، مردی از ته کوچه بدوبدو آمد طرفمان. یک جارو زده بود زیر بغلش و چند تا کتاب هم گرفته بود دستش. از ما پرسید: «شما اهل روستای حاجی آباد هستید؟!» ما به هم نگاه کردیم و جواب دادیم: «نه.» مرد پرسید: «پس اهل کجا هستید؟!» صمد سفارش کرده بود، خیلی مواظب باشم. با هر کسی رفت و آمد نکنم و اطلاعات شخصی و خانوادگی هم به کسی ندهم. به همین خاطر حواسم جمع بود و چیزی نگفتم.مرد یک ریز می پرسید: «خانه تان کجاست؟! شوهرتان چه کاره است؟! اهل کدام روستایید؟!» من که وضع را این طور دیدم، کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. یکی از زن ها گفت: «آقا شما که این همه سؤال دارید، چرا از ما می پرسید. اجازه بدهید من شوهرم را صدا کنم. حتماً او بهتر می تواند شما را راهنمایی کند.»مرد تا این حرف را شنید، بدون خداحافظی یا سؤال دیگری بدوبدو از پیش ما رفت. وقتی مرد از ما دور شد، زن همسایه گفت: «خانم ابراهیمی ! دیدی چطور حالش را گرفتم. الکی به او گفتم حاج آقامان خانه است. اتفاقاً هیچ کس خانه مان نیست.»یکی از زن ها گفت: «به نظر من این مرد دنبال حاج آقای شما می گشت. از طرف منافق ها آمده بود و می خواست شما را شناسایی کند تا انتقام آن منافق هایی را که حاج آقای شما دستگیرشان کرده بود بگیرد.» با شنیدن این حرف، دلهره به جانم افتاد. بیشتر دلواپسی ام برای صمد بود. می ترسیدم دوباره اتفاقی برایش بیفتد.مرد بدجوری همه را ترسانده بود. به همین خاطر همسایه ها به خانه ما نیامدند و رفتند.من هم در حیاط را سه قفله کردم. حتی درِ توی ساختمان را هم قفل کردم و یک چهارپایه گذاشتم پشت در.آن شب صمد خیلی زود آمد.آن وضع را که دید، پرسید: «این کارها چیه؟!» ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت:«شما زن ها هم که چقدر ترسویید. چیزی نیست. بی خودی می ترسی.» بعد از شام، صمد لباسش را پوشید. پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «می روم کمیته کار دارم. شاید چند روز نتوانم بیایم.» گریه ام گرفته بود. با التماس گفتم: «می شود نروی؟» با خونسردی گفت: «نه.» گفتم: «می ترسم. اگر نصف شب آن مرد و دار و دسته اش آمدند چه کار کنم؟!» صمد اول قضیه را به خنده گرفت؛اما وقتی دید ترسیده ام، کُلت کمری اش را داد به من و گفت: «اگر مشکلی پیش آمد، از این استفاده کن.» بعد هم سر حوصله طرز استفاده از اسلحه را یادم داد و رفت. اسلحه را زیر بالش گذاشتم و با ترس و لرز خوابیدم. نیمه های شب بود که با صدایی از خواب پریدم. یک نفر داشت در می زد. اسلحه را برداشتم و رفتم توی حیاط. هر چقدر از پشت در گفتم: «کیه؟» کسی جواب نداد. دوباره با ترس و لرز آمدم توی اتاق که در زدند. مانده بودم چه کار کنم. مثل قبل ایستادم پشت در و چند بار گفتم: «کیه؟!» این بار هم کسی جواب نداد. چند بار این اتفاق تکرار شد. یعنی تا می رسیدم توی اتاق، صدای زنگ در بلند می شد و وقتی می رفتم پشت در کسی جواب نمی داد. دیگر مطمئن شده بودم یک نفر می خواهد ما را اذیت کند. از ترس تمام چراغ ها را روشن کردم. بار آخری که صدای زنگ آمد، رفتم روی پشت بام و همان طور که صمد یادم داده بود اسلحه را آماده کردم. دو مرد وسط کوچه ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. حتماً خودشان بودند.اسلحه را گرفتم روبه رویشان که یک دفعه متوجه شدم یکی از مردها، همسایه این طرفی مان، آقای عسگری، است که خانمش پا به ماه بود. آن قدر خوشحال شدم که از همان بالای پشت بام صدایش کردم وگفتم: «آقای عسگری شمایید؟!» بعد دویدم و در را باز کردم. آقای عسگری، که مرد محجوب و سربه زیری بود، عادت داشت وقتی زنگ می زد، چند قدمی از در فاصله می گرفت. به همین خاطر هر بار که پشت در می رسیدم، صدای مرا نمی شنید. آمده بود از من کمک بگیرد. خانمش داشت زایمان می کرد.کمی بعد، از آن خانه اسباب کشی کردیم و خانه دیگری در خیابان هنرستان اجاره کردیم.موقع اسباب کشی معصومه مریض شد.روز دومی که در خانه جدید بودیم، آن قدر حال معصومه بد شد، که مجبور شدیم در آن هیر و ویری بچه را ببریم بیمارستان. صمد به تازگی ژیان را فروخته بود و بدون ماشین برایمان مکافات بود با دو تا بچه کوچک از این طرف به آن طرف برویم. نزدیک ظهر بود که از بیمارستان برگشتیم. صمد تا سر خیابان ما را رساند و چون کار داشت دوباره تاکسی گرفت و رفت. معصومه بغلم بود. خدیجه چادرم را گرفته بود و با نق و نق راه می آمد و بهانه می گرفت.می خواست بغلش کنم. با یک دست معصومه و کیسه داروهایش را گرفته بودم، با آن دست خدیجه را می کشیدم و با دندان هایم هم چادرم را محکم گرفته بودم. با چه عذابی به خانه رسیدم، بماند. به سختی کلید را از توی کیفم درآوردم و انداختم توی قفل. در باز نمی شد. دوباره کلید را چرخاندم. .... کپی بدون ذکر لینک ممنوع🚫 می باشد. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
اللهم عجل لولیك‌ الفرج به حق خون پاك‌ شهداء.
🗞شهید مدافع حرم سید علی زنجانی به روایت همرزمان؛ 🔻روز جمعه بود، عملیات به اوج خودش رسیده بود. کنار بچه‌های رزمنده شیعه‌ی سوری بودیم. نزدیک به سیزده شهید داده بودیم و منطقه زیر آتش دشمن بود تا اینکه سید علی گفت: «سید؛ من استخاره می‌گیرم و میرم تا در خطی که متعلق به بچه‌های رضوان هست قرار بگیرم و با دوستان قدیمی خودم [شهید عیسی برجی و شهید طلال حمزه] باشم». 🔸استخاره گرفت و خوب آمد. بهش گفتم: «سید علی؛ اگر میشه یه استخاره هم برای من بزن، اگر میشه منم باهات بیام». استخاره زد و جواب بد اومد. گفت؛ تو پیش بچه‌های خودمون بمون، من میرم و رفت تا اینکه شب خبر شهادتش رو شنیدم و یک دنیا حزن و فراق بر دلم نشست و ما ماندیم یک دنیا غبطه از بابت جا ماندن ... 🔺خدایا؛ شهد شیرین شهادت را به ما بچشان. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
رفیقم سید
🔻خیلی درس‌خوان بود. علاوه بر كلاس‌هاى مدارس ايرانى، در كلاس‌هاى مدارس عرب زبان‌ها هم شركت مى‌كرد. خ
اگه درس‌ میخونین ‌بگین‌ برا‌ی (عج) هست اگه‌ مهارت‌ کسب‌ میکنین ‌نیتتون‌ مفید‌ بودن‌ تو دولت‌ امام‌ زمان(عج) باشه اگه ورزش‌ میکنین ‌آمادگي برای دوییدن‌ توحکومت‌ کریمه‌ آقا‌ باشه اینجوری میشیم "سـرباز‌قبل‌از‌ظهـور " ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
«السَّلَامُ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّار» ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin