از آن روز نحس، بیش از چهل روز میگذرد. روزی که کاش از خانه بیرون نمی رفتی. گفتی باید بروی. گفتی به کمکت نیاز دارند. وقتی که بیرون رفتی یک کیف همراهت بود. یک کیف که فقط چند کتاب داخلش بود. در خیابان تا تورا دیدند، گویی با یک مجرم روبه رو شده بودند. جرمت چه بود؟ فقط اینکه ظاهر و باطنت شبیه آدم هایی بود که خدا را قبول دارند و پیرو حق هستند. چه جرم بزرگی! انگار در این دنیا فقط کسانی بی گناهند که به بهانه ی آزادی، سلب آزادی میکنند. چند نفری روی سرت ریختند تا مجال به تو ندهند. چه بی رحم بودند ضرباتی که برای فرود آمدن روی پیکر نیمه جانت از هم سبقت میگرفتند، و چه بی رحم تر، چاقویی که پا و سر و صورتت را پاره پاره کرد... در برابر سنگ هایی که بی امان به سمتت می انداختند، دستانت را سپر سرت کردی. خودت بگو؛ چطور یک سنگ میتواند انگشتر را در انگشتت بشکند؟! حرفِ انگشتر آمد، چه روضه ی آشنایی؛ انگشتر به یغما رفته در دشت نینوا انگشتر یادآور ساعت ۱:۲٠ و انگشتر شکسته ات امان از قصه ی #انگشتر ها... بیست و یک سال در دامان پاک مادرت بزرگ شدی و قد کشیدی. چه بلایی سرت آوردند که حتی وقتی مادرت بالای پیکر پاره پاره ات رسید، تو را نشناخت؟! البته جای تعجب ندارد. از پیکری که هفتاد نفر متهم دارد این بعید نیست... رفتی ولی همیشه در یادها خواهی ماند، فرمانده ی دهه هشتادی. نویسنده: حدیثه مراد #شهید_آرمان_علی_وردی #فاطمیه @Hadiseh_morad
تراوشات ذهنی یک نویسه و ادیتور:) از کانال تازه تاسیسمون حمایت نمیکنید؟ 🙂✨ @Hadiseh_morad
+سلام علیکم،💔🥺🥺
دوستان حمایت