eitaa logo
هیئت رزمندگان اسلام، شمال غرب اصفهان-رهنان
53 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
52 فایل
هیئت رزمندگان اسلام_شمال غرب اصفهان _رهنان_محبان امام امیرالمومنین(ع)
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 فشار مخارج زندگی 🔸فشار خرج خانه و اجاره‌نشینی از یک‌طرف و بیکاری از طرف دیگر رمقی برای آنها نگذاشته بود. به هر دری زدند کار پیدا نکردند. تا اینکه تصمیم گرفتند پیش شهردار بروند. با امیدواری به شهرداری رفتند و با آقای شهردار صحبت کردند «ما را استخدام کنید‌، ضرر نمی‌بینید‌. به خدا اگر از کارمون راضی نبودید، خب! می‌توانید ما را بیرون کنید.» 🔸شهردار از یک‌طرف دلش می‌سوخت و از طرفی بودجه‌ای نداشت که استخدام‌شان کند. حس کرد در بد مخمصه‌ای گیر کرده‌، گفت: من شما را استخدام می‌کنم. آن سه مرد در حالی که جان تازه‌ای گرفته بودند و دعا می‌کردند، برگشتند. آقای شهردار تبسم غمگینی کرد و نشست تا روی ورق سفیدی مطلبی یادداشت کند. 🔸مدتی از ملاقات این سه مرد گذشت. در این مدت هرکدام هر ماه هزار و 750 تومان حقوق می‌گرفتند. دیگر آه نمی‌کشیدند‌، ولی غُر می‌زدند که ما این همه کار می‌کنیم بعد شهردار پولش از پارو بالا می‌رود. 🔸همه برای خواندن نماز ظهر به نمازخانه رفتند. آقای شهردار موقتا خودش امام جماعت بود‌. بین دو نماز یکی از این سه مرد جرأت پیدا کرد و به شهردار گفت‌: این انصاف است که ما زحمت بکشیم و حق مأموریت و مزایا را شما بگیرید؟ 🔸شهردار نگاه عمیقی کرد و بی‌آنکه حدیثی بخواند به نماز ایستاد‌. روزها گذشت و آن آقای شهردار که کسی جز شهید مهدی باکری نبود‌، از شهرداری رفت‌. او که حقوقش 7000 تومان بود، تقسیم بر چهار می‌کرد و سه قسمت دیگر را به این سه نفر می‌داد‌. آنها وقتی این را فهمیده بودند که خیلی دیر شده بود! @Kayhan_online
گفت‌وگوی نشریه زن روز با «صفیه مدرس» همسر شهید مهدی باکری 🔰 یک عاشقانه‌ آرام 👤 🔸دلش پر بود و قبل از هر کلام و سخنی زبانش به گلایه و اعتراض باز شد. می‌گفت برای ساخت فیلم سینمایی «موقعیت مهدی» که بعدها سریالش هم از صداوسیما پخش شد یک‌بار هم به سراغ او نرفته‌اند! حرفش این بود اگر فقط وجه فرمانده بودن آقا مهدی به تصویر کشیده شده بود، باز این‌قدر دلخور و ناراحت نمی‌شد و به نظرش این بخش را همرزمانش بهتر روایت می‌کردند اما وقتی پای زندگی شخصی آقا مهدی در میان بود طبیعی است که اولین نفر باید به سراغ او می‌رفتند و روایت دست اول را می‌شنیدند! 🔻می‌گفت اگر قرار است چیزی از زندگی خانوادگی شهدا به جوانان امروز بیاموزیم، او نکات بهتری از زندگی با آقا مهدی در گنجینه‌ خاطراتش داشته که می‌شد در فیلمنامه گنجانده شود. حتی به عقیده‌اش دیدار و نشست و برخاست بازیگر زن فیلم که ایفای نقش صفیه مدرس به‌عهده داشت با او به ‌عنوان شخصیت اصلی و واقعی این نقش، یک روند طبیعی و عقلانی برای بالا بردن کیفیت فیلم و اصیل‌تر بودن روایت بوده که متأسفانه عوامل و دست‌اندرکاران فیلم چشم بر آن بسته‌اند! 🔻اواخر شهریور ماه وقتی تازه جنگ شروع شده بود و آقا مهدی در کنار سپاه، به‌عنوان شهردار ارومیه هم مشغول فعالیت بودند، به فکر ازدواج می‌افتند. یکی از دوستانم که همسرش از دوستان آقا مهدی بود مرا را به ایشان پیشنهاد می‌دهند. از آنجایی که خانواده ما در بازار و مسجد و محله سرشناس بود و همه از جمله آقا مهدی می‌دانستند پدرم در خصوص نماز و حجاب بسیار حساس هستند، به ‌محض اینکه دوست‌شان مرا معرفی کرده بود، آقا مهدی پذیرفته بودند. 🔻آقا مهدی روز عقد همان‌طور با اورکت سپاه و پوتین‌ به مراسم عقد آمد و خبری از کت و شلوار دامادی نبود. من هم پشت در اتاقی که عاقد و بقیه مردها بودند ایستادم تا بله را بگویم و خطبه عقد جاری شود. 🔻بعد از برگزاری مراسم کم‌کم همه مهمان‌ها رفتند و فقط آقا مهدی ماند. وارد اتاقی که او تک و تنها نشسته بود شدم و‌سلام کردم. تا مرا دید سرش را پایین انداخت. نشستیم کنار هم، بعد از چند دقیقه حلقه‌ای که خریده بودیم از جیبش درآورد و به من داد و خودم حلقه را دستم کردم. بعدها همیشه سر این قضیه با آقا مهدی شوخی می‌کردم و می‌گفتم واقعاً چرا آن روز من خودم حلقه‌ام را دست کردم؟! 🔻آقا مهدی خیلی تمیز و مرتب بود و به سر و وضعش اهمیت می‌داد. مدام جلوی آینه می‌ایستاد و مو و ریشش را مرتب می‌کرد. به شوخی به او می‌گفتم خوشگل هستی، آن کسی که باید تو را می‌پسندید، پسندیده است. آقا مهدی هم جواب می‌داد مسلمان باید مرتب و منظم باشد. 🔻آقا مهدی اصلاً خستگی نمی‌شناخت. آن‌قدر فعالیت داشت وقتی به خانه می‌آمد تا من می‌خواستم آب یا چایی‌ای برای او بریزم می‌دیدم خوابش برده است. 🔻آقا مهدی خیلی علاقه به کتاب داشت. همیشه قبل از عملیات‌ها اول می‌رفت مشهد زیارت امام‌رضا‌ علیه‌السلام، بعد در تهران به خدمت امام(‌ره) می‌رسید و در آخر هم به قم می‌رفت. معمولاً از قم برای من کتاب‌های مختلف می‌خرید. کتابخانه نداشتیم اما آقا مهدی یک جعبه مهمات را داده بود چند طبقه در آن زده بودند و این شده بود کتابخانه ما. هربار که می‌آمد یک نگاه حسرتباری به کتاب‌ها می‌کرد و می‌گفت ‌ای کاش من وقت کتاب خواندن داشتم! https://kayhan.ir/001F7r @Kayhan_online