۲۳:۵۹ ساعت عجیبیه!
رند نیست، خیلی نزدیکه به فردا ولی فردا
نیست، پر از غمه. کل روز دویدی و
رسیدی به آخرین دقیقهی روز و باز هم
نتیجه تنهاییه. ۲۳:۵۹ ساعت دلتنگیه.
ببینید اگه زندگی رو پیتزا در نظر بگیریم [فارغ از اینکه اینقدر خواستنی نیست] خمیرش میشه غم و پنیرش میشه عشق؛ اگه زندگی رو شلوار کردی در نظر بگیریم [فارغ از اینکه اینقدر راحت نیست] پاچههاش میشن غم و کش شلوار میشه عشق.
اصن هرجور حساب کنی غم و عشق دو عنصر جدا نشدنیِ ک درصورت نبودِ فقط یکی از اونا زندگی مختل میشه ، مثل شلوار کردی بدون کش :)*
من همیشه ته دلم رو گول میزنم. هی صابون و کف مالیش میکنم که آره میشه، بالأخره نوبت منه. بالأخره من. ولی همیشه لب اون مرز باریکه، هیچوقت واسهی من نمیشه. انگاری همهی"نون"های سر کلمات تو دنیا داخل کاسهی منه.
خستهم. و روز بدی بود. چه تضمینی
وجود داره که فردا روز بدتری نباشه؟
با چه اطمینانی پلک روی هم بذارم؟
در مورد بعضی غصّهها میخوابم و در مورد قویترها چای میخورم؛ در مورد تو هم چای میخورم و هم میخوابم.
یه سری خاطرات هست که آدم خجالت میکشه حتی تو خلوت خودش مرورشون کنه چون از خودش خجالت میکشه. از حماقت زیاد ، از اشتباهات بی انتها ، از اهمیت دادن به آدمایی که ارزش هیچی رو نداشتن...