آدم بعضی وقتا وسط دوییدن دو دقیقه میشینه رو زمین، کفشاشو درمیاره، به تاولای پاش خیره میشه و گریه میکنه از درد، ولی فکر نمیکنه که جاده تمومشدنی نیست! آدم حتی وسط همون گریهها هم میدونه که ته همهی همهی جادههای دنیا، یه جایی هست بالاخره...
هیچ وقت به تئوریه " کسایی ک همدیگه رو دوس دارن ، روح همو درک کردن و باهاش انس گرفتن " اعتقادی نداشتم و بنظرم چندیاتِ ی سری ادمِ مغز فندوقی برای پر کردنِ خلاء و عقده های درونی یا بازی با احساسات مردمه ..
ولی ب "بددلی" شدیدا معقتدم چون با همین چشمای خودم تو وجود تو دیدمش و باهاش جنگیدم !
هیچ وقت دلم نمیخواست اینجا دربارهت چیزی بگم و با آوردن اسم و رسمت چنل رو به لجن بکشم ولی الان ک دیگه تو قید و بند خیلی چیزا نیستم و از هفت دولت آزاد و رهام خواستم برا ی بارم ک شده حرفامو تو قالب کلمه و بدیعههای جورواجور جا کنمو ب زبون بیارم ، تا شاید بتونم ی فِرِیم از خروار نفرتی ک با دوباره دیدنت برام تداعی میشه و حالمو به گَند میکشه رو برای عبرتِ خودم و امثالهُم تا قیامِ قیامت ب یادگار بزارم ..
غرورِ کاذبِ حال بهم زن ، دروغای کوچیک و بزرگ ، بردنِ آبروی اشخاص ، له کردن و بازی با روح و روان طرفِ مقابل با سنگِ محبت امیرالمومنین ب سینه زدن جور درنمیاد موجود دوپا ! بهتر نیست به جای پروفایل و بیو اکانتت یکم از ایمانت رو تو زندگیت پیاده کنی ؟!
حالا من نمیدونم چی تو مغزت میگذره که میتونی بدون ذره ای فکر به آینده ، ی پکیج کامل از این صفات داشته باشی و به راحتی با زندگیِ بقیه بازی کنی ولی به وعده ی " اِناللّهیُدافِعُعَنِالّذینِامنوا" عه خدا با عمق وجودم ایمان دارم و حقیقتا چ کسی بهتر از خالق میتونه، جوابِ بددلیِ مخلوقِ از دماغِ فیل افتادهشو بده ؟!
با وجودی که خودمو نجات دادم و با هزار نذر و دعا و دخیل به پنجره فولاد آسِدرضا ، جسم شکسته و بیپناهمو از باتلاقِ درست شده به دست تو و اعمالِ شاقَّت کشیدم بیرون ولی با این حال هنوزم که هنوزه با دیدنت تمومِ اون رزومه ی از گل بهترت جلو چشمم رژه میره و تا مدت ها گلومو آبستنِ بغض میکنه !
حالا تو بگو ؛ علتِ حالِ بد دیگران بودن چ حسی داره ؟! یا بهتر بگم ، چی میزنی ک وجدانت تا این حد از کار افتاده و تو خلسه س؟!
#بهخودتبگیر
مهمه که انسان با یکی حرف بزنه و حس کنه حرفاش مهمه. لازمه اصلا. یکی که بشه باهاش مسخره و غرغرو و بیمزه باشی و از اینکه کنارش بیمزه و نامناسب و خستهکنندهای نترسی.
یعنی نیروی جاذبهی زمین وقتی صبح بالشت عزیز دلمرو در بغل فشُرده و خوابم با همون نیرویی که سیبو انداخت رو سر نیوتن برابره؟
باور نمیکنم؛ اولی خیلی شدیدتره.
شاید روحِ لاغر و بخیلمون ، امید رو از جسمِ رنجورمون دور کرده . وگرنه خدا که قربونش برم همه جوره از هر دری و با هزار و یک ترقند میخواد " لاتَقنَطو مِن رَحمهالله" و " همیشه بودنش " رو به ما بفهمونه . این ماییم که پنبه رو چپوندیمتو گوشامون و به این کج فهمی ادامه میدیم . هعی.
میدونید علاوه بر آدمهایی که یهو تغییر موضع میدن و رابطهشونو باهات کمرنگ یا پررنگ میکنن دیگه کیا رو نمیفهمم؟ آدمهایی که تو ایتا کانال روزمرگی میزنن و با عکسای لحظه به لحظه ذهن ملتو میسابَن . که چی عزیزم؟
رو نوک قله ی بیاعتمادی و بیاعتقادی
تازه به این نتیجه میرسی که آغوش خدا
چقدر قشنگ بود!
درسته که درد و بلای هوای سرد بخوره تو
سر هوای گرمِ تابستون ولی هندونه ی تگری و لواشک های بوسیدنی با اسانس میوه های ترشُشیرین و لذت صبحونه خوردن تو ایون با ویوی سرسبز و ابدی صد هیچ بخوره تو سر هرچی زمستونه... :))
بیاین مهاجرت کنیم به یه سیارهی دیگه؛ جایی که گونهی دلتنگی قادر به ادامهی حیات نباشه.