⚫️🔷محرم آمد
صدای خوشگلش را شنیدم. داشت درِ گوشی با مامانش حرف می زد.
گفت که مامان من از این لباس سیاهِ خیلی خوشم می آید.
بعد هم دست کوچولویش را کشید رویم. قلقلکم شد. یواشکی خندیدم. مامانش که داشت بر و بر نگاهم می کرد هم خندید. لُپم گل انداخت.
دست کشید روی سر پسرش:«ببین رویش نوشته «یا حسین».»
روی قلبم را می گفت. با رنگ قرمز نوشته شده «یاحسین».
مامانش من را برداشت و به آقای مغازه دار نشان داد: «ببخشید آقا! این لباس را برای پسرم می خواهم.»
آقای مغازه دار من را تا کرد و گذاشت توی پلاستیک.
پسر دستش را دراز کرد و پلاستیک را گرفت. چسباند به سینه اش. به مامانش نگاه کرد و گفت:« مامان امشب که به مسجد می رویم، این لباس را بپوشم؟»
سرم را بالا آوردم و از توی پلاستیک به مامان نگاه کردم. دستش را حلقه کرد دور شانه پسر:« حتماً .»
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور/ عصمت مصطفوی
#عزاداری_کودک
[ #حب_الحسین_یجمعنا ]
═════════════
╔┅═✵🇮🇷✵═┅╗
@resalst_ard
╚┅═✵🇮🇷✵═┅╝