eitaa logo
ناگفته های زندگی همسران
11.5هزار دنبال‌کننده
31.2هزار عکس
7.3هزار ویدیو
111 فایل
‌🌷﷽ ای دی پرسش و پاسخ بعد از رسیدن به 20 کا در توضیحات قرار خواهد گرفت⇩ 🍏 @markaz_teb🌿 آنچه برای دیدنش به کانال آمده اید👆 جهت دعوت دوستاتون وهم گروهی هاتون به این کانال لینک مارو بهشون معرفی کنین تا شاید باهم کمکی به کاهش سردی روابط زناشویی کنیم💐
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷✨﷽ 🌸✨طفلـــــی از باغــــی گــــــــــردو می‌دزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین می‌کردند تا دزدهای گردو را بیابند. 🌸✨روزی، طفـــــــــل گــــــــــــــردوها را دزدید و قصد داشت از باغ شود که لشکرِ کمین‌کرده‌ها به دنبال طفل افتادند و طفل، گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد. 🌸✨پســـــــــرک را در گـــــــوشـــــه‌ای بن‌بست گیر انداختند. پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست. 🌸✨حکیمـــــی عــــــــارف این صحنـــه را می‌دید. دید، صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و می‌گوید: «برخیز! چرا گردوهای ما را می‌دزدیدی؟» طفل گفت: «من ندزدیدم.» یکی گفت: «دستانت رنگی است٬ رنگ دستانت را چگونه انکار می‌کنی؟» دیگری گفت: «من شاهد پریدنت از درخت بودم...» حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند. 🌸✨ حکیـــــــــم کُنجــــی نـــــــــشست و زار زار گریست.گفت: خدایا، در روز محشر که تو می‌ایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام، چگونه گناهان خود را انکار کنم با این‌که دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد؟!! 🌸✨خـــــــــــدایا امـــــــروز مــــن محشــــر تو را دیدم، در آن روز بر من و بر ناتوانیِ‌ام رحم نما و با من در محاسبه‌ی گناهانم تنها باش. چنان‌چه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز بر من رحم کن و مرا نجات ده. 💠 @resale_hamrah ┈••✾•🍃💟🍃•✾••┈
🌷﷽ 📕 💠✨قطره عسلی بر زمین افتاد مورچه ی ڪوچڪی آمد و از آن چشید و خواست ڪه برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود،پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید... 💠✨باز عزم رفتن ڪرد،اما احساس ڪرد ڪه خوردن از لبه عسل ڪفایت نمی ڪند و مزه واقعی را نمی دهد،پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد... 💠✨مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد...اما(افسوس)ڪه نتوانست از آن خارج شود،پاهایش خشڪ و به زمین چسبیده بود و توانایی حرڪت نداشت در این حال ماند تا آنڪه نهایتا مرد... 💟 @resale_hamrah ┈••🌺✨🌺✨🌺••┈
🌷✨﷽ 🌸✨طفلـــــی از باغــــی گــــــــــردو می‌دزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین می‌کردند تا دزدهای گردو را بیابند. 🌸✨روزی، طفـــــــــل گــــــــــــــردوها را دزدید و قصد داشت از باغ شود که لشکرِ کمین‌کرده‌ها به دنبال طفل افتادند و طفل، گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد. 🌸✨پســـــــــرک را در گـــــــوشـــــه‌ای بن‌بست گیر انداختند. پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست. 🌸✨حکیمـــــی عــــــــارف این صحنـــه را می‌دید. دید، صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و می‌گوید: «برخیز! چرا گردوهای ما را می‌دزدیدی؟» طفل گفت: «من ندزدیدم.» یکی گفت: «دستانت رنگی است٬ رنگ دستانت را چگونه انکار می‌کنی؟» دیگری گفت: «من شاهد پریدنت از درخت بودم...» حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند. 🌸✨ حکیـــــــــم کُنجــــی نـــــــــشست و زار زار گریست.گفت: خدایا، در روز محشر که تو می‌ایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام، چگونه گناهان خود را انکار کنم با این‌که دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد؟!! 🌸✨خـــــــــــدایا امـــــــروز مــــن محشــــر تو را دیدم، در آن روز بر من و بر ناتوانیِ‌ام رحم نما و با من در محاسبه‌ی گناهانم تنها باش. چنان‌چه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز بر من رحم کن و مرا نجات ده. 💠 @resale_hamrah ┈••✾•🍃💟🍃•✾••┈
🌷﷽ 📕 💠✨قطره عسلی بر زمین افتاد مورچه ی ڪوچڪی آمد و از آن چشید و خواست ڪه برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود،پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید... 💠✨باز عزم رفتن ڪرد،اما احساس ڪرد ڪه خوردن از لبه عسل ڪفایت نمی ڪند و مزه واقعی را نمی دهد،پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد... 💠✨مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد...اما(افسوس)ڪه نتوانست از آن خارج شود،پاهایش خشڪ و به زمین چسبیده بود و توانایی حرڪت نداشت در این حال ماند تا آنڪه نهایتا مرد... 💟 @resale_hamrah ┈••🌺✨🌺✨🌺••┈
🌷✨﷽ 🌸✨طفلـــــی از باغــــی گــــــــــردو می‌دزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین می‌کردند تا دزدهای گردو را بیابند. 🌸✨روزی، طفـــــــــل گــــــــــــــردوها را دزدید و قصد داشت از باغ شود که لشکرِ کمین‌کرده‌ها به دنبال طفل افتادند و طفل، گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد. 🌸✨پســـــــــرک را در گـــــــوشـــــه‌ای بن‌بست گیر انداختند. پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست. 🌸✨حکیمـــــی عــــــــارف این صحنـــه را می‌دید. دید، صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و می‌گوید: «برخیز! چرا گردوهای ما را می‌دزدیدی؟» طفل گفت: «من ندزدیدم.» یکی گفت: «دستانت رنگی است٬ رنگ دستانت را چگونه انکار می‌کنی؟» دیگری گفت: «من شاهد پریدنت از درخت بودم...» حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند. 🌸✨ حکیـــــــــم کُنجــــی نـــــــــشست و زار زار گریست.گفت: خدایا، در روز محشر که تو می‌ایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام، چگونه گناهان خود را انکار کنم با این‌که دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد؟!! 🌸✨خـــــــــــدایا امـــــــروز مــــن محشــــر تو را دیدم، در آن روز بر من و بر ناتوانیِ‌ام رحم نما و با من در محاسبه‌ی گناهانم تنها باش. چنان‌چه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز بر من رحم کن و مرا نجات ده. 💠 @resale_hamrah ┈••✾•🍃💟🍃•✾••┈
🌷﷽ 📕 💠✨قطره عسلی بر زمین افتاد مورچه ی ڪوچڪی آمد و از آن چشید و خواست ڪه برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود،پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید... 💠✨باز عزم رفتن ڪرد،اما احساس ڪرد ڪه خوردن از لبه عسل ڪفایت نمی ڪند و مزه واقعی را نمی دهد،پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد... 💠✨مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد...اما(افسوس)ڪه نتوانست از آن خارج شود،پاهایش خشڪ و به زمین چسبیده بود و توانایی حرڪت نداشت در این حال ماند تا آنڪه نهایتا مرد... 💟 @resale_hamrah ┈••🌺✨🌺✨🌺••┈
🌷✨﷽ 🌸✨طفلـــــی از باغــــی گــــــــــردو می‌دزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین می‌کردند تا دزدهای گردو را بیابند. 🌸✨روزی، طفـــــــــل گــــــــــــــردوها را دزدید و قصد داشت از باغ شود که لشکرِ کمین‌کرده‌ها به دنبال طفل افتادند و طفل، گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد. 🌸✨پســـــــــرک را در گـــــــوشـــــه‌ای بن‌بست گیر انداختند. پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست. 🌸✨حکیمـــــی عــــــــارف این صحنـــه را می‌دید. دید، صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و می‌گوید: «برخیز! چرا گردوهای ما را می‌دزدیدی؟» طفل گفت: «من ندزدیدم.» یکی گفت: «دستانت رنگی است٬ رنگ دستانت را چگونه انکار می‌کنی؟» دیگری گفت: «من شاهد پریدنت از درخت بودم...» حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند. 🌸✨ حکیـــــــــم کُنجــــی نـــــــــشست و زار زار گریست.گفت: خدایا، در روز محشر که تو می‌ایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام، چگونه گناهان خود را انکار کنم با این‌که دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد؟!! 🌸✨خـــــــــــدایا امـــــــروز مــــن محشــــر تو را دیدم، در آن روز بر من و بر ناتوانیِ‌ام رحم نما و با من در محاسبه‌ی گناهانم تنها باش. چنان‌چه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز بر من رحم کن و مرا نجات ده. 💠 @resale_hamrah ┈••✾•🍃💟🍃•✾••┈
🌷﷽ 📕 💠✨قطره عسلی بر زمین افتاد مورچه ی ڪوچڪی آمد و از آن چشید و خواست ڪه برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود،پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید... 💠✨باز عزم رفتن ڪرد،اما احساس ڪرد ڪه خوردن از لبه عسل ڪفایت نمی ڪند و مزه واقعی را نمی دهد،پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد... 💠✨مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد...اما(افسوس)ڪه نتوانست از آن خارج شود،پاهایش خشڪ و به زمین چسبیده بود و توانایی حرڪت نداشت در این حال ماند تا آنڪه نهایتا مرد... 💟 @resale_hamrah ┈••🌺✨🌺✨🌺••┈