ناگفته های زندگی همسران
🔺🔻 امیر تسلیم شد و دزدی را بر بیناموسی ترجیح داد. شبی نقشهای کشیدند و ماشینی با قیمتی متوسط را از
#یک_داستان
ادامه ... سخت است در لحظهای که برای جلب رضایت شاکی پولی نداشته باشی و بخواهی غرور و عزتنفس خود را کف دستت بگذاری، تا دیگر پشت تلفن صدای التماس فرزندِ جوانت نشنوی که از فقر و ناداری دچار خطا شده و بهشدت پشیمان است و بار اول است که زندان دیده و با گریه پشت گوشی میگوید: «مادر! من غلط کردم٬ تو را به خدا مرا از این زندان رها کن.» سخت است این صدا را بشنوی و تحمل کنی. تازه اگر غرورت را کامل زیر بگذاری تضمینی نیست که در این دنیای بیمروت کسی این خوار شدنت را با پول عوض کند و بخرد یا نه؟ اگر به ماشین فلزی بیروحی ترک بیندازی باید جبران خسارت کنی ولی غروری به این با ارزشی را کسی از تو نمیخرد٬ حتی به اندازه کبریتی قیمت برایش نمیتوانی بگذاری.
♨️ حمید که 12 سال داشت، کنار مادر ایستاده بود؛ خدا میداند برای چه عرق کرده است؟! خوار شدن مادر در مقابل مردِ نامحرم و افتادن مادر در پای مردی غریبه را میببیند که تاوان عفت خود را میدهد. حمید باید ببیند و درد بکشد ولی باید سکوت کند؛ چون کلامی بگوید برادرش آزاد نخواهد شد. حمید تلخترین روز زندگی خود را میگذراند که اگر از فردا٬ زندگی به کام او شیرین شود٬ تلخی آن شب را از کام او نمیتوان زدود.
🔹🔻 درب ماشین را باز میکنم، تا طاهره وارد ماشین شود و اندکی از غرور رفته خود را بازگرداند. با صدایی گرفته و محزون میگوید: «آقا ناصر! پسرم غلط کرد، با جد و آبادش، با مادرش که منم غلط کرد که دزدی کرد. تو خودت فرزند داری؛ فکر کن فرزند تو خطایی کرده است؛ ببخش.» ناصر با تکبرِ فرعونی گفت: «ای خانم! اگر پسر من دزدی کند٬ سرش را میبُرم!!»
♦️🔻 طاهره که زخم زبان را هم بر دردش اضافه میدید سکوت خود را شکست و جملهای ماندگار برای ناصر بیان کرد. گفت: «من نتوانستم سر پسرم را ببرم، امیدوارم فرزند تو به روز فرزند من بیفتد، تو سرش را بتوانی ببُری!!»
♦️🔻 طاهره خانم را از ماشین پیاده کردم و خود نیز پیاده شدم. در تاریکی شب سرم را در ماشین ناصر کرده و گفتم: «ناصرخان! گمان نکن این همه دختر که صبح از خانه بیرون میروند و خود را عرضه میکنند و این همه پسر که برای خلاف و هرزگی صبح از خانه بیرون میروند و شب میآیند، پدرانشان خبر ندارد که کجا میروند؟؟ و چه میکنند؟؟!!! گمان نکن آنها غیرتشان از تو کمتر است؟ درد و زخم فرزند خطاکار٬ درد جانسوزی است؛ چون استخوانی است که در گلو گیر کرده؛ نه میشود قورتش داد نه بیرونش انداخت...»
خداحافظی و سخن پایانی ما همین جملات شد.
🔻🔻 گاهی صدای ما از جای گرم در میآید و به راحتی خود را از امتحان الهی خارج میبینیم! ناصری که به اشک چشم مادری رحم نکرد! چگونه از خدا میخواهد به او رحم کند؟
💠 @resale_hamrah
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈