دو شب مونده بود به اربعین اونقدر امام حسین بهمون لطف کرده بود که میخواستیم هرشب دعوت شیم خونهی خانواده های عراقی *تصمیم گرفتیم شب رو بسپاریم به حضرت ابوالفضل(ع) که خیلی ویژه باشه برامون ..* هرقدر که راه میرفتیم کسی دعوتمون نمیکرد و از طرفی چون نزدیک اربعین بود و عقب افتاده بودیم بسیار خسته بودیم ..اونقدر خسته که تصمیم گرفتیم شب رو در موکب استراحت کنیم ، حالا تو دلم به آقا غُر میزدم و گفتم : آقا این رسمشه یک شب رو بهتون واگذار کردیم و تهش قرارِ بریم موکب .. تازه یه موکب شهدایی فوق العاده رو هم از دست دادیم و کلی ناراحت بودم .. نزدیک یه موکب شدیم و واردش شدیم که استراحت کنیم، آب نبود و خواستم برم بیرون که برای هممون آب بیارم ،از موکب که اومدم بیرون نگاهم افتاد به تابلویی که بالای موکب زده بودن .. روی تابلو نوشته شده بود :
*[ موکب حضرت ابولفضل العباس علیه السلام]*
قلبم خودشو محکم به سینه میکوبید باورم نمیشد
بارون اشک هام روی گونه هام و بود میگفتم آقا ببخشید ما رو ..تازه نگاهم به جلوی موکب افتاد یه ماشین بزرگ که داخلش تعزیه گذاشته بودن و همه جمع شده بودند ، ساعت ۱۱ شب بود و پر از حس و حالِ عجیب .. چند دقیقه ای که استفاده کردیم از اون فضا تصمیم گرفتم برگردم موکب و استراحت کنم اما مداحی خاصی که یکم جلوتر گذاشته بودند توجه من رو به خودش جلب کرد ! قدم قدم جلو رفتم و نگاهم که افتاد به اون قسمت پرواز کردم
یه قسمت بزرگ و خاص پر از عکس شهدا و باز هم به اسم *حضرت ابوالفضل* علیه السلام
اونقدر خاص بود برای من که از لحظه ی ورودش بغضم ترکید ..جلوی عکس حضرت آقا و شهدای عراق چندین قرآن گذاشته بودن و من هم اونجا نشستم .. خانمی که کنارم بود گفت : چشم هاتو ببند و یک صفحه رو باز کن و بخون و من هم به شیوه بقیه همین کار رو کردم اون جا بود که متوجه شدم هرکسی که این شکلی قرآن رو باز میکرد آیاتی براش میومد که مضمون شهدایی داشتن سرمو به دیوارِ اون قسمت شهدایی تکیه داده بودم و به آقا میگفتم : ممنونم که به بهترین شکل ممکن ازمون پذیرایی کردید .
#خادم_الزهرا
شماره ۶۲
@RESANEH_FADAK