🌷خاطرات همت:
🌿 سرتا پاش خاکی بود. از سوز سرما چشمهاش سرخ شده بود. با عجله اومد تو خونه، دو ماه بود ندیده بودمش.
-گفتم: حداقل یه دوشی بگیر، یه غذایی بخور بعد نماز بخون!
سرسجاده ایستاد و آستین هاش رو پایین کشید و گفت:
این همه عجله کردم تا به #نماز_اول_وقت برسم.
انقدر خسته بود که هر آن احساس میکردم میخواد بیفته زمین...
شهید #ابراهیم_همت🕊🌹
🌸صبحهتون شهدایی
https://eitaa.com/resaneh_zavareh_bsj
🌷 خاطرات همت:
🌿 وقتی می آمد خانه، من دیگر حق نداشتم کار کنم. بچه را عوض میکرد. شیر براش درست میکرد، سفره را می انداخت و جمع میکرد.
🌿 پا به پای من می نشست لباسها را می شست، پهن میکرد و جمع میکرد.
🌿 میگفت: تو بیش از این ها به گردن من حق داری
🌿 میگفت: من زودتر از جنگ تموم میشم و گرنه، بعد ازجنگ به تو نشون میدادم تموم این روزها رو چه طور جبران میکنم.
شهید#ابراهیم_همت🕊🌹
https://eitaa.com/resaneh_zavareh_bsj
🌷خاطرات همت:
🌿 روز سوم عملیات بود. حاجی مدام در رفت و آمد بود. نماز ظهر رو بهش اقتدا کردیم نماز عصر یه حاج آقای روحانی اومد و به اصرار حاجی، نماز عصر رو ایشون خوند.
بعد نماز حاج آقا مسئله میگفت که حاجی افتاد، نمیتونست رو پای خودش بایسته. ضعف کرده بود..
شهید#ابراهیم_همت🕊🌹
https://eitaa.com/resaneh_zavareh_bsj
🌷 خاطرات همت:
🌿 حاجی داشت حرف میزد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی میکرد.
هنوز قاشق اول را نخورده، رو به عبادیان کرد و پرسید: عبادی! بچه ها شام چی داشتن؟
گفت: همینو
-واقعا؟جون حاجی؟
نگاهش را دزدید و گفت: ماهی رو فردا ظهر میدیم
حاجی قاشق را برگرداند
بخدا فردا بهشون میدیم
حاجی همین طور که کنار میکشید گفت:
به خدا منم فردا ظهر می خورم!
شهید#ابراهیم_همت🕊🌹
https://eitaa.com/resaneh_zavareh_bsj