موکب داشت همان اوایل مسیر.
یقه اش باز بود و داش مشتی حرف می زد. گفتم آقا برای چی روز بعد از حادثه هم آمده اید؟ ناراحت شد و باعصبانیت گفت: بیا آبجی، بیا اینجا.
رد خونی از محل انفجار را دنبال کرد تا کنار جوب. گفت:یه خانم ترکش خورد، چادرشو محکم گرفت و خودشو کشوند تا اینجا. رفتم سمتش کمکش کنم ولی با بی رمقی گفت نه نه نمیخواد. بعد پاشد بره که افتاد توی جوب. باز رفتم کمک که گفت نه نه نمیخواد. و به سختی از جوب خودشو کشید بیرون و تا پشت موکب ما کشون کشون رفت. دلم طاقت نیاورد دویدم پشت سرش و دیدم همونجا شهید شده...
امروز اومدم این خاطره رو واسه همه تعریف کنم و بگم اون خانم حتی برای کمک هم نذاشت دست یه نامحرم بهش بخوره.
📝 زهرا السادات اسدی
#خرده_روایت
#کرمان
#حادثهی_تروریستی