محرم حدود 20 سال پيش بود كه تو يه اتفاق، پام ضربه ي شديدي خورد؛ به طوري كه قدرت حركت نداشتم. پام رو آتل بسته بودند.
نزديك هاي صبح بود كه گفتم يه مقدار بخوابم، تا صبح با دوستان به مسجد بِرَم.
توی خواب ديدم تو مسجد المهدي هستم و با دوتا عصا راه میروم.
پسرم محمد هم که شهید شده بود آنجا بود.
عصا زنان رفتم قسمت زنونه و داشتم اين ها رو نگاه مي كردم كه ديدم محمد سراغم اومد و دستش را انداخت دور گردنم.
بهش گفتم: مامان، چه قدر بزرگ شدي! گفت: آره از موقعي كه اومديم اين جا، كلي بزرگ شديم
بعد گفت: مامان! چيه؟
گفتم: چيزي نيست؛ پاهام يه كم درد مي كرد، با عصا اومدم.
محمد گفت: ما چند روز پيش رفتيم كربلا. از ضريح برات يه شال سبز آوردم. مي خواستم زودتر بيام كه شهید آزاديان گفت: صبر كن با هم بريم. بعد تو راه رفته بوديم مرقد امام (ره).
گفتيم امروز كه روز عاشوراست، اول بريم مسجد، زيارت بخونيم بعد بيايم پيش شما.
بعد دستاشو باز كرد و كشيد از سر تا مچ پاهام. بعد آتل و باندها رو باز كرد و شال سبز را بست به پام و بعدش هم گفت: از استخونت نيست؛ يه كم به خاطر عضله ات است كه اون هم خوب مي شه.
از خواب بيدار شدم ديدم واقعيت داره؛ باندها همه باز شده بودند و شال سبزی به پاهام بسته شده بود...
آروم بلند شدم و يواش يواش راه رفتم. پدر محمد از خواب بيدار شده؛ به من گفت: چرا بلند شدي؟ چيزي نمي تونستم بگم. زبونم بند اومده بود، فقط گفتم: حاجي! محمد اومده بود.
اونم اومد پاهام رو كه ديد، زد زير گريه. اين شال يه بويي داشت كه كلّ فضاي خونه رو پر كرده بود.
مسجدي ها هم موضوع را فهميده بودند. واقعاً عاشورايي به پا شده بود. بعدها اين جريان به گوش آيت الله العظمي گلپايگاني (ره) رسيد.
ايشون هم فرموده بودند: كه اين ها رو پيش من بياريد. پيش ايشون رفتم، كنار تختشون نشستم و شال رو بهشون دادم.
شال رو روي دو چشم و قلبشون گذاشتند و گفتند: به جدّم قسم، بوي حسين (علیه السلام) رو مي ده.
بعد به آقازاده شون فرمودند: اون تربت رو بياريد، مي خوام با هم مقايسه شون كنم. وقتي تربت رو كنار شال گذاشتند، گفتند كه اين شال و تربت از يك جا اومده.
بعد آقا فرمودند: فكر نكنيد اين يه تربت معموليه. اين تربت از زير بدن امام حسين (علیه السلام) برداشته شده، مال قتل گاه ست؛ دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسيده...
بعد ادامه دادند: شما نيم سانت از اين شال رو به ما بديد، من هم به جاش بهتون از اين تربت مي دهم.
بهشون گفتم: آقا بفرماييد تمام شال براي خودتان.
ايشون فرمودند: اگه قرار بود اين شال به من برسه، خدا شما رو انتخاب نمي كرد؛ خداوند خانواده ي شهدا رو انتخاب كرد تا مقامشون رو به همه يادآور بشه ...
اگه روزي ارزش خون شهداي كربلا از بين رفت، ارزش خون شهداي شما هم از بين مي ره. بعد هم نيم سانت از شال بهشون دادم و يه مقدار از اون تربت ازشون گرفتم....
🌹صلی الله علیک یا سید و سالار شهیدان،یا اباعبدالله الحسین علیه السلام...🌹
راوی: مادرشهيد محمد معماريان
#شهید_محمد_معماریان
📌 ما را دنبال کنید
🔰#دکتر_محمد_باقر_نادم
🔰#ایستگاه روایت شهدا
🔑@revayat_shohada
💢مراسم یادواره شهید گمنام و هشت شهید روستای آبطویل
🔹با روایتگری دکتر محمد باقر نادم
(معاون موسسه سیره شهدا کشور)
🔹با مداحی حاج میثم بهرامی
🔹و اجرای گروه سرود عاشقان ولایت
زمان: پنجشنبه 22آذر1403ساعت19:30
مکان: سالن ورزشی شهدای روستای آبطویل
قرار گاه محله اسلامی روستای آبطویل
#دکتر_محمد_باقر_نادم
#ایستگاه روایت شهدا👇
@revayat_shohada
شب جمعه بود. آقا دعای کمیل را در مسجد جامع خواندند و برگشتند. بعد از شام جلو تلوزیون نشسته بودند. تلویزیون دعای کمیل همان شب آقا را پخش کرد. از اول تا آخر دعا با صدای خودشان، گریه کردند!
معمولاً شب ها ساعت ۲ برای تهجد بیدار می شدند. خواب بدی دیدم. از خواب بیدار شدم. ناگهان آقا هم از خواب پریدند. دست به پیشانی کشیدند و گفتند: لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم . انا لله و انا الیه راجعون.
صبح با دست به سینه مبارک زدند و به آسمان اشاره کردند! معنی اش را نفهمیدم. قبل از ظهر رو به من گفتند: شما دیگه تنها شدی!
گفتم آقا قطره تان را بخورید. با خنده گفت دیگر قطره برای من اثر ندارد!
بعد هم گفت خداحافظ.
چند دقیقه بعد آقا رفتند. من هم آماده می شدم بروم که صدای انفجاری از بیرون خانه آمد...
فهمیدم آقا داشت وداع می کرد و من متوجه نبودم.
🌹شهید آیت الله سید عبدالحسین دستغیب
📚 کتاب زندگی به سبک شهدا, ناصر کاوه
📌 ما را دنبال کنید
🔰#دکتر_محمد_باقر_نادم
🔰#ایستگاه روایت شهدا
🔑@revayat_shohada
🔹️شب خواستگاری بود که شهادت غلامرضا را در خواب دیدم. حلقه به دست یکدیگر کردیم که این عبارت روی آن حکّ شده بود: "تنها رهِ سعادت؛ ایمان، جهاد، شهادت"
🔹️خدمت امام(ره) رفتیم تا عقدمان را جاری کند؛ عقدی که البته یک شرط مهم از سوی ما داشت: «به شرط آنکه برای شهادت ما دعا کنید و شفاعتمان را در آخرت بپذیرید.» و شروع زندگی عاشقانه ای که فقط ۴ ماه طول کشید...
🔹قلبـم داشت از جـای کنـده میشد!
دستم را از زیر چـادر بیرون آوردم. یکبـار دیگر برای آخـرین دفعـه به آن نگـاه کـردم.
از دستـم بیرونش آوردموگفتـم:«میخواهم این انگشتر را بـرای جبـهه بدهـم.»
🔹️اما من بخاطر می آوردم لحظات خوشی را که برای خریدنش صـرف کرده بودیم. از این مغـازه به آن مغــازه؛ و سپس در مغــازهای کـوچک، از پشت شیشه نظر هر دویمان را بخود جلب کرده بود. دست در جیب کردی و پولهایی که از جبهـه گرفته بودی، بخاطر تنهـا خرید ازدواجمان دادی. آری در یـادم آمـد ...
🔹️میخواستم به آن بـرادر بگویم: «تنهـا خـریـد ازدواجمان است.میخواستم بگویم که من خیلی دوستش دارم. میخواستم بگـویم که چنـد روزی در دستم کردم که خـاطرش در ذهنـم بمـاند.»
یا زهـرا (سلاماللهعلیها) قبـول کـن ..
#شهید_علامرضا_صادق_زاده
📌 ما را دنبال کنید
🔰#دکتر_محمد_باقر_نادم
🔰#ایستگاه روایت شهدا
🔑@revayat_shohada
در تهران همانقدر که مسولیتهایش
بیشتر میشد، زمان کنار همدیگر بودنمان کمتر میشد. مدرسهای که در آن درس میدادم، نزدیکیهای حرم حضرت عبدالعظیم بود.
فشار زیادی را تحمل میکردم. اول صبح باید بچهها را آماده میکردم؛ حسین و محمد را میگذاشتم مهد کودک و آمادگی و سلمان هم مدرسه خودم بود. از خانه تا محل کار، باید بیست کیلومتر میرفتم، بیست کیلومتر میآمدم؛ با آن ترافیک سختی که آن مسیر داشت و ماشینهای سنگین میرفتند و میآمدند.
گفتم: «عباس تو را به خدا یک کاری کن
با این همه مشکلات، حداقل راه من یک کم نزدیک تر شود.»
گفت: «من اگر هم بتوانم - که نمیتوانست - این کار را نمیکنم. آنهایی که پارتی ندارند پس چه کار کنند؟ ما هم مثل بقیه.»
گفتم: «آنها حداقل زن و شوهر کنار
همدیگر هستند!»
گفت: «نه؛ نمیشود. ما هم باید مثل مردم این سختیها را تحمل کنیم!»
راوی:مرحومه حاجیه خانم حکمت همسر شهید
#سرلشکر_خلبان_شهید_عباس_بابایی
📌 ما را دنبال کنید
🔰#دکتر_محمد_باقر_نادم
🔰#ایستگاه روایت شهدا
🔑@revayat_shohada
🕌قم حرم حضرت معصومه سلام الله، صحن امام رضا علیه السلام، حجره ای که مدفن پروین اعتصامی است یکی از ام البنین های انقلاب جهانی اسلام دفن است که اگر مشرف شدید زیارت این بانوی غریب را از دست ندهید.
🔷️خانم فخرالسادات طباطبایی که اصالتا ایرانی است اما به اقتضای حضور پدر بزرگوارش که از فقهاست در عراق متولد شده است.
🔶️همسرش سید حسن قبانچی هم اصالت ایرانی داشته. در جریان مبارزه با حزب بعث عراق، چهار فرزند، همسر، برادر و داماد او به شهادت می رسند.
🍂🍁این زن صبور و قهرمان هم مدتی در زندان عراق بود که بعد از این کشور اخراج شد و به قم آمد و پس از رحلتش در این حجره از حرم مطهر به خاک سپرده شد.
📌 ما را دنبال کنید
🔰#دکتر_محمد_باقر_نادم
🔰#ایستگاه روایت شهدا
🔑@revayat_shohada
همان گلولهای که جان شیرین دو فرزند تو را گرفت، پسر رشید من را هم از پا انداخت.
این گلوله از اسلحهی یک دشمن بیرون آمده. با یک هدف مشترک؛
میخواهند نباشیم
کم بیاوریم
کوتاه بیاییم
اما ما با همین داغی که در دل داریم تا آخر ایستادهایم
تا آخر یعنی تا نابودی کامل دشمن مشترکمان...
🥀 با احترام به حضرت امالبنین و به یاد همه مادران شهدا
📌 ما را دنبال کنید
🔰#دکتر_محمد_باقر_نادم
🔰#ایستگاه روایت شهدا
🔑@revayat_shohada
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅
الَّذینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَهٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ ▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️
حضور باسعادت حجتالاسلام والمسلمین
استاد مهدوی ارفع زیدعزه
سلام علیکم؛
بدینوسیله با نهایت تأسف وتأثر، درگذشت فرزند عزیزتان کربلایی امیرحسین مهدوی ارفع را خدمت شما وخانواده محترم تان تسلیت عرض می نمایم.
🔸تنها یادخداست که میتواند این مصیبت سنگین را آرام نماید. از درگاه خداوند برای ایشان علو درجات و رحمت واسعه و برای شما و خانواده محترمتان صبر و آرامش مسئلت مینماییم.
از محضر مولای متقیان در نهج البلاغه آموختهایم که اینچنین در مصیبتها تسلّابخش دیگران شویم:
✍«مردن از شما آغاز نشده و به شما نیز پایان نخواهد یافت. این دوست عزیز شما به سفر می رفت، اکنون پندارید که به یکی از سفرها رفته؛ اگر او باز نگردد، شما به سوی او خواهید رفت». (ح ۳۵۷)
🌹۲۷ آذر ۱۴۰۳
محمدباقر نادم
ما را دنبال کنید👇
#دکتر_محمد_باقر_نادم
#ایستگاه_روایت_شهدا
🔰@revayat_shohada
11.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 تیزر برگزاری مراسم یادواره شهدای روستای تاریخی اسلامیه و دومین سالگرد تدفین شهید گمنام روستای تاریخی اسلامیه
✳️ ستاد مردمی برگزاری مراسم یادواره شهدای روستای تاریخی اسلامیه