باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم!
آنکس که باید ببینید،میبیند...!
#شهیدحاج_قاسم_سلیمانی
#سرداردلها
#اخلاص
#علمدار_روایتگری
https://eitaa.com/joinchat/3639148838C86c083fb60
در هوایت تا که باشم، پر به دردم میخورد
زیر پایت تا گذارم، سر به دردم میخورد
در قیامت مادرت زهرا به دادم میرسد
این مقام نوکری، محشر به دردم میخورد
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
شبتون حسینی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#علمدار_روایتگری
https://eitaa.com/joinchat/3639148838C86c083fb60
#زیارت_نامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#یادشان_با_صلوات
✨ الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#علمدار_روایتگری
https://eitaa.com/joinchat/3639148838C86c083fb60
🔰 باز کردن چشمهای غبارگرفته
شهید سلیمانی چشمهای غبارگرفته را باز کرد با این شهادت. دشمنان در مقابل عظمت ملّت ایران احساس خضوع کردند؛ ممکن است به رو نیاوردند امّا چارهای ندارند. آن دشمنی که سعی میکند این مجاهد عظیمالقدر را و این سردارِ فرماندهِ مبارزهی با تروریسم را به عنوان یک تروریست معرّفی کند، آمریکاییهای بیانصاف، آمریکاییهای دروغگو، آمریکاییهای هَجوگو که واقعاً ارزشی برای حرفهایشان نمیشود قائل شد، اینها سعی میکردند این جوری عمل کنند؛ ملّت ایران زد توی دهن اینها.
🔺بیانات رهبر انقلاب در دیدار مردم قم ۱۳۹۸/۱۰/۱۸
#لبیک_یاخامنه_ای
#علمدار_روایتگری
https://eitaa.com/joinchat/3639148838C86c083fb60
🍂 آخرین وداع
عصمت احمدیان
«برشی از کتاب بیآرام»
از صبح حال و روز خوبی نداشتم. بی اختیار اشک می ریختم.
ساعت هشت و نیم شب زنگ در را زدند. از شوق و ذوقِ زهرا فهمیدم اسماعیل است. دستم را بر زمین گذاشتم که بلند شوم؛ نتوانستم! اسماعیل وارد شد. دستی به شانه ام زد و گفت: «مامان، نورانی شدی» سری تکان دادم. انگار دردم را بداند و بخواهد حواسم را بگیرد، گفت: «شام چی داریم؟» زهرا گفت: «آبگوشت» گفت: «چه خوب!»
بعد از شام اسماعیل بلند شد و عکس امیر را از روی دیوار برداشت و روی پایش گذاشت. بعد، بچه هایش را دور خودش جمع کرد و گفت: «مامان بیا یه عکس با هم بگیریم.» با همان حالی که از صبح گریبانم را گرفته بود گفتم: «عکس بگیرم کجا بذارم؟ قفسه سینه من دیگه ظرفیت قاب گرفتن عکس جگرگوشه هام رو نداره.» گفت: «مامان بیایید. پشیمون میشید!! » گفتم بذار پشیمون بشم. بلند شد و اورکتش را برداشت و گفت: «انگار امشب خبری از میوه توی خونه تون نیست. شب یلد است ها!» گفتم «پرتقال داریم بشین مامان، برات پوست بگیرم.» گفت: «نه، شما که میدونید من پرتقال نمیخورم.» از وقتی دستش قطع شده بود جلوی من پرتقال نمی خورد که از دهانش کمک نگیرد و من به گریه نیفتم و نگویم «مادرت بمیره!»
گفتم «اسماعیل مامان تاکی هستی؟» سرش را چرخاند به طرفم با همان لبخندی که روی لبش جا خوش کرده بود گفت: «اومدهم خداحافظی. فردا صبح میرم.» جمله اومدهم خداحافظی معنی عملیات میداد. نگاهم را دادم به چشمهایش که همیشه برق میزد گفتم: «این دفعه بری، دیگه برنمیگردی!» خندید «اِ مامان پس کو این شهادت که میگید؟ چرا نمی آد؟»
آن شب با اینکه اسماعیل را دیدم، حالم جا نیامد. صبح، وقتی رسیدم جلوی خانه، کت و شلوار طوسیاش را پوشیده و جلوی در ایستاده بود. اسماعیل تا آن روز کت و شلوارش را تن نزده بود. دید که دارم به قد و بالایش نگاه میکنم، گفت: «دست پخت شماست!» گفتم: «قربونت برم، به تن تو قشنگه.»
تا وقتی من با آقا محمد جواد بودیم اسماعیل پشت فرمان نمی نشست. اما آن روز خودش پشت رُل نشست و گفت: «سوار شید بریم دوری بزنیم.» اسماعیل آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ جنگ تموم شده؟
👇👇👇
🍂
🍂 «مگه آرزو نداشتید با هم بریم توی کوچه خیابونای شهر دور بزنیم؟» «داشتم. اما تو امروز یه چیزیت هست. این کت و شلوار رو هم بی جهت نپوشیدی»
چشم هایش برق زد. گفتم «اسماعیل، من دیگه از دست تو کلافه شدم. جنگ یه روز، یه ماه، یه سال، الان شیش ساله جبهه ای،
همه رزمنده توی جبههن ولی برای خانواده شون وقت میذارن.» سرش را پایین انداخت.
«جنگ فرصت خیلی چیزا رو بهم نداد!»
فرمان ماشین را چرخاند طرف امانیه، زد کنار. گفت: «همین جا بشینیم.» با خودم گفتم نکند به زنش حرفی زده ام و حالا من را آورده اینجا که نصیحتم کند. انگار ذهنم را بخواند گفت: «مامان، آورد متون بیرون تا با هم حرف بزنیم.» چشم دوختم به چشم هایش که در حصار مژه ها و ابروهای مشکی برق میزد. گفتم:«به گوشم.» گفت: «مامان، می دونید یه وقتایی پدرا و مادرا برای بچه هاشون دردسر میشن؟ می دونید علاقه شما ممکنه نذاره من به وظیفه م عمل کنم؟»
«یعنی چی؟»
«مثلا همین که دوست دارید من رو توی این لباس ببینید و کیف کنید.» هاج و واج نگاهش کردم گفت «میدونید چه وقت مادر باید از جوونش لذت ببره؟» گفتم: «نه» چشم دوخت به کفپوش پیادهروی امانیه؛ موزاییکهای مربع شکلی که دورتادورش علف خودروُ سبز شده بود. گفت: «وقتی که ببینه جوونش برای رضای خدا جهاد کرده و در خون خودش غوطهوره.»
«اسماعیل مامان این چیزا رو برای من نخوای ها ببین بات ناقصه، دستت ناقصه، من به همین قدر قانعم. خدا رو شاکرم که می بینمت. دیگه نخواه غوطه ور توی خون ببینمت ها!»
خندید
«نمی بینید. حالا حالاها که جسدم رو نمی آرن. دلم می خواد وقتی
برگردم که همه مفقودای گردانم برگشته باشن»
داد زدم: «مفقود؟ خدا نکنه من تحملش رو ندارم. این حرف رو نزنید.» «خوش به سعادتم اگه اثری ازم نمونه. اگه مفقود بشم، هر شب جمعه حضرت زهرا می آن و سرم رو به دامن میذارن. وای اسماعیل ... این حرفا رو نزن تحملش رو ندارم»
سرش را زیر انداخت. گفتم: «اسماعیل چی می خوای بگی؟ می خوای من رو برای رفتنت آماده کنی؟» بروبر نگاهم کرد. چشم هایش برق می زد. گفتم اگه تو بری من چیکار کنم با بچه های یتیم تو؟ پسرت...
آشفته گفتم: «تو داری با من وداع می کنی؟» زدم زیر گریه و گفتم:« این حرفا چیه میزنی؟» شروع کردم به کولی گری.
هر چه می گفت:«مامان پشیمون میشید. گوش بدید...
به گریه گذاشتم و گفتم :«نمی شنوم!»
من را بغل گرفت و او هم زد زیر گریه....
#گزیده_کتاب
#بی_آرام
#سردار_فرجوانی
#علمدار_روایتگری
https://eitaa.com/joinchat/3639148838C86c083fb60