#مسافر_بهشت ❤️
هنوز همه کامل ننشسته بودیم که گلوله توپ دشمن دقیقاً روی همان پی ام پی که قرار بود به داخل آن برویم افتاد و بعد از نفوذ به داخل آن منفجر شد؛ بدون اینکه کوچکترین ترکشی به ما اصابت کند. در حالی که به ستون دود ناشی از انفجار خیره شده بودیم، از عمق وجود به این همه خودسازی حاج حسین آفرین می گفتیم و در دل به این موجود سراسر الهی غبطه می خوردیم.
دو حسین با هم نجوا می کنند
با ورود حاج حسین به لشکر امام حسین (ع)، آثار خوشحالی در چهره حاج حسین خرازی، فرمانده لشکر پدیدار می شد. همدیگر را در آغوش می گرفتند، نگاههای عاشقانه و صمیمی و برق چشمان زیبای آن دو حسین طعنه بر برق شفق می زد. آرامش و متانت آن دو حکایت از دوستی عمیق و قدیمی داشت. حاج حسین خرازی تمایل زیادی برای جذب او به لشکر داشت و حتی قائم مقامی لشکر را به او پیشنهاد کرد، ولی سیدالشهدای کردستان کسی نبود که نام و عنوان برایش مهم باشد. حضور فعال او در عملیات والفجر 8، آخرین حماسه آفرینی او در خطه جنوب بود و با خداحافظی او در این عملیات، دیگر خاک جنوب، مزین به قدوم حاج حسین نشد
با کم شدن صدای ماشین و کم شدن صدای موتور و خم شدن همه سر پیچ میدان جمهوری، حاج حسین با نگاهی معنی دار سرش به طرف دوستان کرد و گفت: بچه ها اجازه می دهیم برگردیم گلستان شهدا و تجدید عهدی کنیم. شک و دودلی در خانه ها لانه کرد. از یک طرف، درخواست فرمانده ما که به راحتی می توانست جمله امری به کار برد و از ما نظرخواهی کند و از طرف دیگر تعجیل برای رسیدن به منطقه عملیاتی و برگشتن این همه راه یعنی چیزی در حدود 25 کیلومتر، تصمیم گیری را مشکل می کرد. پس از سکوتی کوتاه، برق چشمان حاجی در زیر نور کمرنگ چراغ سقف کار خود را کرد و فرمان در دست راننده خشکید و همه همان طور که به خاطر پیچ تند میدان خم شده بودیم تا کامل شدن دور میدان خمیده ماندیم و دوباره وارد خیابان پهن و طولانی امام خمینی شدیم از ما استقبال کرد. راننده با همان سرعت به طرف شهر باز می گشت. به گلستان شهدا که رسیدیم، عِطر حضور شهدا من را از اینکه موقع برگشتن دچار دودلی شده بودم، پشیمان کرد. همگی بر مزار شهدا حاضر شده بودیم ولی حرفهای ناگفته بسیاری با شهدا داشتیم که در این نیمه شب به راحتی از دلهایمان می گذشت و به زبانهایمان نیز جاری می شد. کم کم آماده حرکت به طرف ماشین بودیم که متوجه شدیم حاج حسین همه را به سوی خود می خواند. او در فاصله قبر برادر شهیدش سیدامیر و شهید محمدرضا افیونی همرزم مذهبیش ایستاده بود. با اشاره به زمین گفت: «من که شهید شدم مرا اینجا خاک کنید. آنگاه نشست و مجدداً فاتحه¬ای برای دو شهید خواند. حالش منقلب شده بود و به سیمان صاف بین دو قبر خیره شده بود و گویا خود را می دید که در میان دو برادر و دو همرزم آرام گرفته است. آری چشم بصیرت او دعوت دوستان را می دید و ما غافل از این همه خیر برای رفتن از آنجا عجله داشتیم. این آخرین دیدار حاجی از گلستان شهدا بود. و بالاخره، در همان محل که مورد نظر بود، آرام گرفت.
نگاه به مادر پس از شهادت
پس از شهادت حاج حسین، او را در شهرهای مختلف تشییع کردند. چند روز پس از شهادت حاجی، مادر ایشان به کردستان آمد. در محل تیپ قدس پس از استماع سخنرانی حجه الاسلام موسوی، حضرت امام در کردستان شهید را تشییع کردند. به درخواست مادر بزرگوار او، شهید را روی زمین گذاشتند و پارچه ای که روی صورت نورانی او بود عقب زدند تا آخرین دیدار مادر و فرزند انجام شود. با کنار رفتن پارچه، انگار خورشید در زیر آن پنهان بود و هیچ اثری از شهادت در صورت او دیده نمی شد گویی که زنده است. با چشمان باز به ما نگاه می کرد. مادر او، از سمت راست نزدیک سر شهید نشست و با نزدیک شدن مادر به فرزند، ناگهان سر شهید به طرف مادر چرخید و نگاهش در چشم مادر گره خورد و چشمانش بسته شد. از ابهت این واقعه بسیاری از اطرافیان غش کردند و بقیه ناخودآگاه با آوای خوش تکبیر و صلوات این رخداد را تکریم و تجلیل کردند.
لقاء نزدیک است
«حاج اکبر آقابابایی» پشت فرمان خودرو نشسته است و خود را با دقت از پیچهای جاده عبور می دهد. جاده تاریک است و طولانی. نگاه حاج اکبر و حاج حسین به هم گره می خورد. حاج اکبر خاطرات دلاوریها و رشادتهای حاج حسین را مرور می کند. حاج حسین پس از یک سکوت طولانی لب به سخن می گشاید. در حالی که سخن گفتن برایش راحت نیست می گوید: حاجی! سال 59 وقتی مجروح شدم، چهار ملک مرا بلند کردند و به سوی آسمان بردند. وقتی فهمیدم قرار است شهید شوم از آنها خواستم مرا به زمین برگردانند تا در کردستان بمانم و خدمت صادقانه انجام دهم، این بود که مرا به زمین گذاشتند و از آن حادثه جان سالم بدر بردم.
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽