eitaa logo
::. روایتِ حضور .::
1.2هزار دنبال‌کننده
442 عکس
148 ویدیو
18 فایل
💠 مجموعۀ فرهنگی هنری روایتِ حضور 💠 جریان ملی راویان جوان هنرمند✨ با قصه ها دنیا می‌سازیم! • باهامون گپ بزن: @rvhz_admin • بهمون زنگ بزن: ۰۹۱۰۳۱۳۴۳۱۶ • بهمون سر بزن: تهران.خ انقلاب.چهارراه کالج
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 تیزر کتاب «الیٰ...» با صدای: راضیه جلالی . || ماجرای خانواده ای که هر سال تابستان یک گوشهٔ دنیا دور هم جمع می شوند.. || سفرنامه ای خواندنی از نویسنده ای نامدار 💫 @revayatehozour
💔 ایتا ذوق مرگ شد!! دیـشب بعـد از اینکـه کلیـپ رو گذاشتیـم ایـتا از شدت ذوق سکتهٔ ناقص زد و تا چند ساعت قطع شد!😂 . اگر از کلیپ معرفی کتاب «الیٰ» خوشتون اومده، برای دوستاتـون بفرستیـد و به ایــن گویندهٔ جوون انرژی بدید. . این تازه هنرنمایی همپاهای خُوش صِداست🌪 .
با سلام و احترام🌿 به دوستان روایتِ حضور بیشتر با کدوم سبک محتوا در کانالتون حال میکنید؟؟ بهمون بگید👇 🏞 عکسی 🎞 فیلمی 📄 متنی 🎙صوتی 🍳 اُملِتی @rvhz_admin
⚠️ بهترین الگو برای... از کتاب بهشت استارتاپ‌ها .
چند وقت پیش، با بچه های مجموعه نشسته بودیم دورهم به اِسـتـِπراحـت برای خودمون یه سینی ‌چایی ریختیم و لمیدیـم پـای میـز به حرف زدن ☕️ ۱
. اولش خیییلی فاز بالا منبری مون بالا بود و از سختی های کار در فضای فرهنگی هنری میگفتیم و روزهای پر فشار کارمون رو تحلیل و آسیب شناسی میکردیم🧐 بعد تهش به ذات پایین منبری خودمون بازگشتیم و کارمون کشید به یادآوری خاطرات و سوتی ها و شوخی و خنده😂 ۲
. انقدر گپ زدیم که نفهمیدیم ساعت چطوری گذشت. دیگه هوا هم داشت تاریک میشد که جییییغ کتری از آشپزخونه بلند شد!!!😱 ۳
. یکی از بچه ها گفت: خب دیگه این بیچاره هم سوتش دراومد. من برم چایی بعدی رو بریزم🤌 ولی همین که بلند شد بره... یهو اونی که منتظرش بودیم از در اومد تو😃 ۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. یکی از اعضای قدیمی و عزیزمون بود که بعد از چند وقت اومده بود مارو بیینه. . خیـلی سعـی می کـرد خودش رو سـرحـال نشون بده. ولی همین که از در وارد شد، قشنگ فهمیدیم یه چیزیش هست! . کیفش رو گذاشت رو میز و ولو شد روی صندلی. با پـاش هی ایـن صندلـی رو می رقصـونـد و بازی می داد. انگار که از محیـط آشفتـه و بی حوصلـهٔ خودش فرار کرده باشه تا بلکـه توی جمـع مـا، حالش بهتر بشه🌿 ۵
. بعد از حال احوال و صحبت از تَرَک دیفال، یکی از بچه ها بهش گفت: ... راستی از داستانات چه خبر؟؟ هنوزم می نویسی یا خشکید؟😬 دوستمون با تلخند گفت: عی..بگی نگی..یه چیایی مینویسم ولی نه دیگه مثل سابق.. بگذریم... ۶
. ولی مگه ما گذشتیم!؟🤨 انقدر به حرفش گرفتیممم تا بالاخره فهمیدیم اصل قصه چیه! ۷
. هرچی بیشتر درد و دل میکرد، بیشتر ابروهامون تو هم گره میخورد و لبخندامون می ماسید رو لبامون😣 ۸
. از چالش های ذهنیش می گفت از اینکه سردرگم شده توی نوشتن!! هربار میخواد دست به قلم ببره، گیجه.. اینکه نوشـتن خییییلی صَبــوری میـخواد خیلی خط خطی کردن و پاره کردن میخواد ولی حس میکنه دیگه خودش هم صبر و حوصلهٔ قبل رو نداره😔 ۹
. اینکه هرجا میره بهش میگن نوقلمی، رزومه ات کو؟ چندتا کتاب چاپ کردی؟! پارتیت کیه؟!... ۱۰
. ولی مخش پر از سوژه های باحاله که هر کدوم میتونه قدر بترکونه!! ۱۱
. انگار آدما هم خیلی عجول شدن!😳 فکر نمیکنن!! عمیق نمیشن!! خط به خط، همراه داستانت نمیشن! . اصلا آدم کتاب خون کم شده تو این دوره زمونه! همین چارتا خطی هم که نویسنده ها مینویسن خوننده نداره! ۱۲
. آخرش هم ته استکانش رو با تأسف زد رو میز و چایی ش رو خورده نخورده بلند شد که بره.. ۱۳
. دم رفتن از تو کیفش یه بسته چوب شور در آورد و به جای شیرینی قالبمون کرد😁 آخرشم موقع خداحافظی بهمون گفت: ۱۴
. من که تا الان برای دل خودم داستان مینوشتم.. ولی خدایی به دلم مونده بچه ها! یه جای درست و حسابی برم چهارتا آدم عین خودم دست به قلم باشن، دور هم جمع بشیم، حرف بزنیم! داستانامون رو بخونیم برای هم با هم یه ارتباطی چیزی بگیریم لااقل😕 ۱۵
. ...همش همایش... ...همش سخنرانی... آخرش هم هیچی به هیچی! تا وقتی با اهل قلم ارتباط نگیرم نه خودم رشد میکنم نه انگیزه ای برام می مونه ادامه بدم نه اعتماد به نفسِ اینکه که کارهام رو برای کسی بخونم. نه کارم چاپ بشه! نه بفهمم بالاخره الان اولویت و موضوع چیه و از چی میتونم حرف بزنم با قلمم؟؟ هعی..بگذریم😏 ۱۶
. ولی مگه ما گذشتیم!؟🤨 این قصه رو تا هفتهٔ بعد ادامه دادیم! از چهارشنبه چشم هارو بدوزید به کانال مخصوصا همپاهای تهرانی ۱۷
😯 چقدر همزاد پنداری کردید! انگار درد و دل خیلی هاتون بود! .