eitaa logo
روایت هایی از لبنان
283 دنبال‌کننده
23 عکس
8 ویدیو
0 فایل
رقیه کریمی هستم نویسنده و روایتگر مقاومت دوستانم در لبنان🇮🇷🇱🇧 @Roqayakarimi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥 جنگ به روستای ما آمد 🔥 قسمت بیست و سوم ( قسمت آخر) تا ساعت چهار صبح چندین بار از خواب پریدم. منتظر خبر آتش بس بودیم و هنوز خبری نبود. شب قبل از آتش بس در بيروت شب سختی بود جنگنده ها تا صبح ضاحیه و بیروت را زیر آتش گرفته بودند. مثل دیوانه ای که با ساتور تیز در بازاري شلوغ افتاده باشد. مثل سگ هاری که قلاده پاره کرده باشد. من فهمیدم که آتش بس نزدیک است. وقتی مادر شوهرم تماس گرفت و گفت از بیروت به صیدا می آید. پیش ما. شاید این اولین آوارگی جدی مردم بیروت بود. ضاحیه را نمی گویم ضاحیه که دیگر خالی شده بود. بیروت برای اولین بار زیر آتش سنگین بود و برای اولین بار آوارگی به سراغ آنها هم رفت. هر چند می دانستیم که خیلی دوامی ندارد این خانه بدوشی. آخرین روز جنگ بود و مثل جنگ ۳۳ روزه اسرائیل می خواست از مقاومت و صبر مردم انتقام بگیرد. مادر شوهرم که رسید حالش بد بود. مدام بالا می آورد. پیرزنی در آن سن و سال. مادر شهید. مادربزرگ ۴ شهید. مادر چند رزمنده ای که خبری از آنها نداشت حتی. سخت بود این همه خانه به دوشی برایش. یک بار از جنوب به بیروت و حالا از بیروت به صیدا. اما اعتراضی نمی کرد. می دانستم که آتش بس نزدیک است. لحظه ای که آتش بس اعلام شد دستم را روی صورتم گذاشتم و تمام این روزها را دوباره مرور کردم. اشک هایم بند نمی آمد. دقیقا از همان لحظه عزای سید شروع شده بود برای من. چقدر احتیاج به صدایش داشتم به اینکه بیاید و خبر پیروزی را بگوید "یا اشرف الناس و یا اکرم الناس" انگار تمام گریه های سرکوب شده این روزهای سخت یکباره در من شکسته بود. با گریه سراغ ساک کوچکم رفتم. باید بر می گشتیم. قبل از اینکه جاده شلوغ بشود. می دانستم از همان لحظه مردم خودشان را به جاده می زنند. بر می گردند. ما برای ماندن نرفته بودیم. می دانستیم که برمی گردیم. با گریه لباس های بچه ها را جمع می کردم. هنوز خبری از شوهرم نداشتم. یعنی زنده است؟ یعنی شهید شده؟ نمی دانستم. هنوز آفتاب بالا نیامده بود که بچه ها را با چشم خواب آلود سوار ماشین کردم. آخرین لحظه ای که می خواستم در آن خانه قدیمی طبقه هفتم را ببیندم دلم برای خودم سوخت. چقدر برای نظافت این خانه زحمت کشیده بودم. اما اینها مهم نبود. مهم این بود که برمی گشتیم. خانه صیدا منطقه ای فلسطینی نشین بود و کل خیابان پر بود از عکس "سنوار" و "هنیه" عکس یاسر عرفات هم بود. جاده شلوغ بود. همه بر می گشتند جنوب. البته نه به شلوغی رفتن. بعضي از خانه ها ویران شده بود و باید تدریجی برمی گشتند. بين راه جوانی از جریان المستقبل را دیدم. شیرینی پخش می کرد. لبخند عمیقی زدم. درست است که شاید ما با المستقبل اختلاف نظر داشته باشیم اما حالا قصه قصه لبنان بود. قصه قصه غزه بود و دشمن ما دشمن مشترک. به خانه بر می گشتیم. بچه ها خواب بودند و من اشک هایم بند نمی آمد. هنوز هم باورم نمیشد. بعد از سید بعد از فرمانده ها. بعد از جنایت پیجرها. ما چطور هنوز در میدان مانده بودیم؟ چطور پیروز شدیم؟ چطور نگذاشتیم اسرائیل شرطی را بر ما تحمیل کنند؟ وقتی از اين طرف و آن طرف رود لیتانی مي گویند خنده ام می گیرد. کل جنوب یعنی مقاومت. مقاومت یعنی ابو علی. یعنی ام حسن. یعنی جواد پسر همسایه که در کوچه بازی می کند. مقاومت یعنی نانوای روستا. یعنی کشاورزی که مزرعه اش این طرف سیم خاردار است. مقاومت یعنی تمام این مردم. مگر می شود خانه زندگی این مردم را این طرف یا آن طرف رود لیتانی برد؟ جاده شلوغ بود یاد روزی افتادم که همین جاده را به سمت جبیل می رفتیم. آب نداشتیم حتی. گریه امانم نمی دهد. دشمنان ما جشن گرفته بودند از تشنگی بچه های ما. می دانستم حالا بعد از پیروزی ما دهانشان را بسته بودند. ما می دانستیم که بر می گردیم. مادر شوهرم گفت: اول برویم زیارت شهداء. بیشتر مردم اول به مزار شهدا رفته بودند. به دیدن عزیزانی که حتی با آنها خداحافظی نکرده بودند. تشییعشان نکرده بودند. تنها و غریبانه رفته بودند. اینجا بعضی از مادرها چهار شهید داده اند و من خجالت می کشم. خانواده من هنوز شهید نداده است. بعضی از خانه های روستا ویران شده بود و صاحب خانه روی ویرانه هایش پرچم مقاومت را زده بود. دوباره پشت در خانه ام ایستاده بودم و کلید در را محکم بین دست هایم می فشردم. برای این لحظه یعنی چند شهید به خاک افتاده بود؟ دیگر خبری از جنگنده ها نبود. خبری از دیوار صوتی هم نبود. تازه در را باز کرده بودم که موبایلم زنگ خورد. شوهرم بود و اين يعني شهيد نشده بود. بی اراده لبخند زدم. حالا جنگ ديگر از روستای ما رفته بود . جنگ به آخر رسیده بود و من می دانستم ... مقاومت هرگز به پایان نخواهد رسید. راوي : زني از جنوب لبنان نويسنده: رقية كريمي پایان. https://eitaa.com/revayatelobnan1403
آن روز دوشنبه وقتي تمام جنوب لبنان يكباره مجبور به خروج از جنوب شد چیزی که بیشتر از آوارگی قلب من را به درد می آورد خوشحالی دشمنان بود. تفاله های جبهه النصره و میکروب های باقی مانده داعش که به لانه های متعفنشان برگشته بودند تمام آن روز لجن پراکنی می کردند. کفتارهایی که به خیال خودشان گمان می کردند این شیر زخمی شده است و حالا سر و کله سر تا پا نجاستشان پیدا شده بود برای تماشای زخم های ما. دقیقا مثل کفتاری مرده خوار. تلخ بود که به نبودن آب برای بچه ها در آن ترافیک سنگین می خندیدند. دقیقا مثل حرمله . شاید آن روز دوشنبه برای من سخت ترین روز دنیا بود. اینقدر که صدای هلهله دشمنان را می شنیدم. گاهی سرک می کشیدم به صفحه هایشان. از جنایت پیجرها قند توی دلهای سیاهشان آب میشد. گاهی اینکه زبان دشمن را ندانی زندگی برایت ساده تر می شود. من خیلی درد کشیدم آن روز. صفحات تفاله های داعش و جبهه النصره و انقلابی های ورشکسته و اسرائیلی سوریه پر بود از جشن و پایکوبی. من باور نمی کنم که فقط نفرت از بشار اسد ممکن است آدم را در کنار اسرائیل قرار بدهد. اگر در کنار اسرائیل ایستاده بودند دلیلش کاملا روشن بود. خودشان فرزند نا مشروع اسرائیل بودند. حالا مردم جنوب با همان ترافیکی که روزی رفتند دوباره برمی گردند. به کوری چشم تفاله های داعش و جبهه النصره. به کوری چشم به انقلابی های اسرائیلی سوریه. به کوری چشم تمام آنهایی که در کنار اسراییل ایستادند و در روزهای سخت ما هلهله کردند آن روز دوشنبه تا ابد فهمیدم این جماعت اگر می توانستند شیعیان را زنده زنده می خوردند. اگر این اتفاق نیفتاده است برای این نیست که نمی خواهند. برای این است که نمی توانند. اگر یک روز سلاح مقاومت نباشد مثل کفتار از لانه هایشان بیرون می زنند و چنگ و دندان به روی ما می کشند. اگر مقاومت نباشد ... آن روزها در صفحاتشان می گفتند شیعیان باید کوچ کنند به عراق و ایران. حالا شیعیان دوباره برمی گردند. به کوری چشم تمام دشمنان مقاومت
به لطف خدا اينبار هم كانديد دريافت جايزه جهاني شهيد سليماني در لبنان شدم. جايزه اي كه در چهار بخش رمان، داستان کوتاه، شعر ( قصیده ) و داستان نوجوان برگزار میشه. البته امسال به خاطر شرایط لبنان فکر نمی کنم لبنان برگزار بشه. شاید مثل سال گذشته در بغداد برگزار بشه. خوشحالم که به عنوان نماینده ایران با ۱۶ کشور رقابت کردم و کاندید دریافت جایزه شدم رقابتی با نویسنده های خوبی از : لبنان، سوريه، عراق، فلسطين، مصر، الجزائر، يمن، تونس، مغرب، أردن، ايران، عمان، موريتاني، مالي، نيجيريه و هلند. و بيشتر از اين خوشحالم كه امسال در بخش شعر يك خانم ايراني هم كانديد دريافت جايزه است. خانم وحيده نعيم آبادي . ایشان رو نمی شناسم اما خوشحالم كه يك شاعر ايراني تونسته توي شعر عربي با شاعرهاي قدرتمند جهان عرب رقابت بکنه و امیدوارم به عنوان نماینده ایران موفق بشه امیدوارم يا من يا ايشان و يا هر دو دوباره این جایزه را به ایران بیاوریم
‏نه اینکه وسط آن قیامت جنگ فقط نگران درختم باشم. اما راستش نگران درختم هم بودم. درخت زیتونی که چند سال پیش دوستانی نا شناس از خانواده های مقاومت در روستای الدویر در جنوب لبنان برایم کاشته بودند. بعد از ۱۷ سال داستان شهداء و مقاومت به زبان عربی، شاید این درخت زیتون زیباترین هدیه ای بود که گرفته بودم. هدیه از کسانی که نمی شناختمشان اما دوستشان داشتم. آنها هم مرا نمی شناختند. فقط داستان هایم را می خواندند. قصه هایم را دوست داشتند. و برای تشکر از داستان هایی که می نوشتم این درخت را برایم کاشته بودند. دو سال پیش جنوب لبنان به دیدن درختم رفتم. انگار به دیدن قسمتی از خودم رفته بودم. شاید نیم ساعت با این درخت حرف زدم. برگ های ریزش را بوسیدم. آرام در گوشش گفتم همیشه محکم بمان و به جای من در سرزمین مقاومت نفس بکش. روزهای جنگ گاهی به درختم فکر می کردم. یعنی هنوز سرپاست؟ نکند زیر بمباران سنگین جنوب کمرش شکسته باشد؟ نکند سوخته باشد؟ گاهی در خیالم رزمنده ای می دیدم که با زخم های عمیقش به درختم تکیه داده و خونش تا عمق ریشه های درختم می رود. شاید هم رزمنده ای زیر سایه اش استراحت کرده باشد و شاید از زیر همین درخت موشک های مقاومت به سمت دشمن رفته باشد. خیال است دیگر.. یکی دو روز بعد از آتش بس به دوستم پیام دادم و حال درخت زیتونم را پرسیدم گفت میوه داده ... عکسش را برایم فرستاد. درخت زیتونم بزرگتر شده بود. حس می کردم این درخت یک قسمت از وجود من است که در دل جنگ و بمباران و دود و آتش هنوز سرپا مانده است و ریشه های در هم پیچیده اش تا عمق آب و خاک سرزمین مقاومت فرو رفته است. تا عمق خاک سرزمین پیامبران
نمي دانم بار چندمی بود که به روضه الحوراء می رفتم. حتی یادم نیست چند سال پیش بود. فقط می دانم که دوست نویسنده ام زینب و پسر کوچکش حسن کنارم بودند. روضه الحوراء بیشتر شهدایش در سوریه شهید شده اند و شاید برای این است که نام حضرت زینب را روی آن گذاشته اند "روضه الحوراء". شنیده ام این روزها روضه الحوراء پر شده است از شهید و شاید جا ندارد دیگر. قبر این شهید را اولین بار آنجا دیدم. نمی دانم چرا قبلا متوجه آن نشده بودم؟ حسن پسر کوچک دوستم زینب پرسید - مامان این شهید چرا سنگ قبر نداره؟‌ این را که گفت تازه فهمیدم که این قبر با قبر شهدای دیگر فرق دارد. برای خودم هم سوال شد. واقعا چرا سنگ قبر نداشت؟ یادداشت بالای سر قبر را خواندم. نوشته بود تا وقتی که قبر حضرت زهراء پیدا نشده است نمی خواهم که سنگ قبر داشته باشم. شهید محمد رباعی. شهید کم سن و سال مقاومت. زینب برای پسر کوچکش می گفت. می گفت بعد از محمد شهدای دیگری هم همین وصیت را کردند ... و من مات عکس شهید محمد شده بودم. هنوز محو عکس شهید بودم که شنیدم حسن پسر کوچک دوستم زینب گفت - مامان من هم وقتی شهید شدم نمی خوام سنگ قبر داشته باشم ... مثل محمد https://eitaa.com/revayatelobnan1403
کتابی در مورد این شهید به عربی نوشته شده . " إني آنست نارا ... " یعنی من آتشی را دیده ام ... كار جمعيت معارف لبنان. فكر نمي كنم به فارسي ترجمه شده باشد جالب اينجاست كه نويسنده هم خواسته است كه گمنام باشد ... https://eitaa.com/revayatelobnan1403
میشود چشم های هم بود ... مراسم عقد یکی از مجروحان پیجر . دیروز
شنیده اید می گویند بعضی از آدم ها قبل از اینکه شهید بشوند شهیدند؟ حسن یکی از آنها بود. از روز اول جنگ هر روز منتظر خبر شهادت حسن بودم. حسن پسر فرمانده شهید "حاج علی بیز" و از بچه های خوب "جمعیت احیاء" بود. جمعیت احیاء جایی مثل بنیاد حفظ آثار ماست. روی خاطرات و کتب و آثار شهدا کار می کنند. هر وقت برای مدتی به هر دلیل داستان نمی نوشتم حسن می آمد و می گفت منتظر داستان جدیدیم. چرا نمی نویسی؟ حسن هم مثل خیلی های دیگر به من می گفت "کاتبة الشهداء" يعني نويسنده شهداء. جنگ که تمام شد خوشحال شدم که حسن شهید نشده. گفتم خدا حتما برای روزهای سخت تر از امروز حفظشان کرده. تمام این سالها هر کس که به من می گفت برای شهادت ما دعا کن می گفتم دعا نمی کنم. می گفتم الان ما به شما احتیاج داریم. هر وقت هم سن حاج قاسم شدید شهید بشید. الان نه. الان باید کار کنید. دو روز پیش وقتی عکس حسن را جزء شهداء دیدم اشک هایم بند نمی آمد. خیلی سخت است برایم اینکه کسانی که داستانهایم را می خواندند شهید شدند. خودشان تبدیل به زیباترین داستان شدند ... داستان هایی که باید آنها را بنویسیم . داستان هایی که نباید روی زمین بماند. من نمی دانستم که خبری از حسن نیست. نمی دانستم که مفقود الاثر است. شهدایی که بعد از جنگ تازه نشانه ای از آنها بر می گشت. یک تکه لباس نظامی،یک لنگه پوتین سوخته ... شاید هم چند تکه کوچک گوشت و استخوان سوخته ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ديروز تشييع جنازه اش بود. شهيد مجتبى حريري پسر شیخ حسین حریری از روستاي ديرقانون. روستاي دير قانون را دوست دارم .. روستاي شهيد سيد هاشم صفي الدين ... ديروز مجتبى تشييع شد و دوستانش به وصيتش عمل كردند مجتبى وصيت كرده بود زیر پرچم ایران تشییعش کنند ... https://eitaa.com/revayatelobnan1403
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت: دعا کن شهید بشم گفتم: دعا نمی کنم. دعا می کنم شهید نشی. ما هنوز به قلمت احتیاج داریم. فهميدم که ناراحت شده گفتم‌ - باشه. من دعا میکنم شهید نشی. تو دعا کن شهید بشی. تا ببینیم خدا دعای کدوم از ما رو اجابت می کنه ۱۰ روز از جنگ گذشته است و حالا شهداء یکی یکی پیدا می شوند و هنوز خبری از احمد نیست. احمد بَزّی نویسنده خوب مقاومت. بابای فاطمه و علی عباس. سالهای سال است که ما داستان های هم را دنبال می کنیم. راوی شهداء كه شب های جمعه در روضه الحوراء روایت گری می کرد. ۱۰ روز از جنگ گذشته و هنوز خبری از احمد نیست. نویسنده اهل بیت. همیشه می گفتم نوشته هایت شبیه نوشته های سید مهدی شجاعی است. مثل کشتی پهلو گرفته. مثل پدر عشق پسر. هر روز که می گذرد از برگشت احمد نا امیدتر می شوم. دیشب از دوستی پرسیدم خبر جدیدی از احمد دارد یا نه. گفت اینقدر برای برگشت احمد دعا نکن. احمد خودش خواسته مفقود الاثر باشد. دلم برای داستان های احمد تنگ می شود. برای ضرب آهنگ کلماتش. نمی دانم باید دعا کنم که احمد برگردد یا نه. حالا دیگر خوب می دانم دعای احمد مستجاب بوده نه دعای من. حالا فقط هر روز به دعای قشنگش در روضه االحوراء وقت روایتگری گوش می کنم آقای من یا صاحب الزمان تو را به شهداء قسم می دهیم تو را به ضربان قلب شهداء تو را قسم به نشانه ها و آثار شهداء تو را قسم به صلواتشان در محورهای نبرد تورا قسم به مناطقی که در آن جنگیده اند خدایا ... تو را قسم به جنازه هایی که بر گشتند و تو را قسم به جنازه هایی که برنگشتند تو را قسم به مادران شهداء به پدرهایشان خدایا ما را عاقبت بخیر کن ...
با خوشحالي برام پیام فرستاد - اگه بدونی از زیر آوار خونه ام چی پیدا کردم؟‌ فکرم به هزار چیز رفت به جز چیزی که پیدا کرده بود.‌ کتاب؟ طلا؟ حلقه ازدواجش؟ لباس عروسی اش؟ لباس نوزادی بچه هایش؟ آلبوم عکس های قدیمی؟ نامه های قدیمی شوهرش؟ دوستم فاطمه ایوب همسر یک جانباز ویلچری از جنگ ۳۳ روزه است ... نگذاشت زیاد فکر و خیالم درگیر بشود. این عکس را برایم فرستاد. گفت عاشق این عکسم. گفت این عکس روی دیوار پذیرایی خانه بوده . گفت دوباره به همانجا برمی گردد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشييع شهيد مجتبى حريري پسر شیخ حسین حریری شهيدي كه وصيت كرد با پرچم ایران تشییعش کنند ... یا ایها الشهداء ... سلامٌ
به لطف خدا بعد از رقابت با ۱۶ کشور مجددا كانديد نهايي ( ۵ نفر پایانی) جايزة جهاني شهيد سليماني كه توسط جمعيت اسفار لبنان برگزار می شود شدم. اینبار در بخش داستان نوجوان متاسفانه خانم ایرانی که در بخش شعر کاندید دریافت جایزه بودند به مرحله نهایی نرسیدند اما حتما چیزی از ارزش کار ایشان کم نمیشه. بسیار باعث خوشحالی است که یک خانم ایرانی توانست با شاعرهای برجسته جهان عرب رقابت کند و تا مرحله نیمه نهایی برسد. جهان عرب در شعر بسیار قدرتمند است و تا مرحله نیمه نهایی رسیدن این شاعر ایرانی بسیار قابل افتخار بود احتمالا اختتامیه دی ماه و در بغداد باشد امیدوارم مجددا این جایزه را به ایران بیاوریم
همیشه احساس و غم مادران شهدا را بیشتر احساس کرده ایم‌.‌ حتی صبرشان برای ما با شکوه است. دو روز پیش تشییع شهید حسن قصیر از نزدیکان سید و محمد قصیر برادرش بود و من اینبار به حاج جعفر فکر می کردم پدر ۵ شهید حزب الله ... شهادت طلب معروف شهید احمد قصیر شهید موسی قصیر شهید ربیع قصیر شهید محمد قصیر شهید حسن قصیر ... شنیدم حاج جعفر در تشییع دو شهید آخرش هم مثل کوه محکم بود ...
مادر شهیدان قصیر فکر می کنم دو سال پیش از دنیا رفتند
اول خيال كردم برادر دوستم زينب است. خيلي شبيه برادرش بود. اما گفت برادرش نیست. از اقوام نزدیکشان است خانواده زینب در این جنگ ۶ شهید داده است. پسر عموهایش، عمویش، برادر شوهرش، شوهر خواهرش ... اما این خانواده مثل کوه محکم است. روزهای جنگ زینب به من می گفت جنگ که تمام بشود مردم روستا به تعداد شهدایشان افتخار می کنند و کسانی که شهید نداده اند خجالت می کشند. حسن هم جانباز پیجر است. زینب می گفت حسن اولین جانباز پیجر است و چند دقیقه بعد از انفجار پیجر در دست هایش یکی یکی پیجرها منفجر شدند می گفت اینقدر حال حسن بد بود که حتی نتوانستند به ایران منتقلش کنند. می گفت از فرودگاه دوباره به بیمارستان منتقلش کردند. برادرش هم که در فرودگاه کنارش بود روز بعد به شهادت رسید. چند روز پیش جشن تکلیف زینب دختر کوچک حسن بود. به خاطر شهداء جشنی نگرفتند. اما دختر و پدر عکس یادگاری گرفتند. یک جشن کوچک پدر و دختری شاید چشم های حسن دیگر نبیند اما چشم های زینب برای همیشه چشم های پدرش خواهد شد ...
ديروز دوستم فاطمة زعرور كه دختر يك شهيد لبناني است در مراسم سخنراني حضرت آقا شركت كرده بود. از خوشحالی انگار بین ابرها بود. پرسیدم مگر حرف های آقا را می فهمیدی؟ گفت نه. اما خودش را از دور نگاه می کردم ... یاد این خاطره افتادم 🍃🍃🍃 با بعضي از دوستان در مورد لذت ديدار رهبر صحبت مي كرديم. يك دوست لبناني خاطره جالبي براي من گفت که به قدری برای من دلنشین بود که نتوانستم ترجمه اش نکنم چند وقت پیش برای یکی از سخنرانی های رهبر که همین اواخر بود حاضر شدم. همه دور و بر من برادران ایرانی بودند. بعد با یکی از اونها کمی حرف زدم وقتی دید نمی تونم خوب فارسی حرف بزنم با تعجب پرسید - تو که فارسی نمی فهمی واسه چی اومدی اینجا؟ چطور می خوای به حرف های رهبر گوش کنی؟ یعنی اصلا چرا خودت رو خسته کردی و اومدی؟ لبخندی زدم و سری تکان دادم و حرفش را تایید کردم . بعد به چشمانم اشاره کردم و گفتم‌ - برادر ... همین که نگاهش کنم برام کافی یه .‌فقط می خوام نگاش کنم‌. همین نگاه کردن از این دیدار برای من بسه اون روز اصرار داشتم که حتما با عینک بیام. با اینکه احتیاجی به عینک نداشتم و نزدیک بود چند باری توی فشار جمعیت بیفته ... اما می خواستم سیر نگاهش کنم ... https://eitaa.com/revayatelobnan1403
🍃مهمانی 🍃 فكر نمي كردم يادش مانده باشد. اما يادش بود. دوست لبناني ام كه حالا يازده سالی می شود كه عروس ايران است. روزهاي جنگ گفت جنگ که با پیروزی تمام بشود حتما دعوتمان می کند. من یادم رفته بود و او یادش نرفته بود. وقتی پیام فرستاد و دعوتم کرد دوباره آن روزهای سخت را مرور کردم. شبهایی که یکباره وحشت زده از خواب می پریدم و در صفحات دوستانم به دنبال خبر شهدای جدید می گشتم. می ترسیدم. می ترسیدم که دوست عزیز دیگری شهید شده باشد. مثل زینب عمرو. مثل فاطمه حمدان. زینب و فاطمه خیلی داستان های من را دوست داشتند. زینب در بمباران المعیصره شهید شد. جایی که هیچ کس توقع بمبارانش را نداشت. دقیقا دو هفته قبل از شهادتش قصه برادر شهیدش را نوشته بودم. فاطمه در بمباران ساختمان نزدیک مسجد قائم در ضاحیه و در ترور شهید ابراهیم عقیل شهید شد. روزهای سختی بود. دوستانم آواره شده بودند. یکی عراق. یکی سوریه. یکی جبیل. یکی طرابلس. یکی برادرش شهید شده بود. یکی شوهرش مفقود الاثر بود. یکی شوهرش مجروح پیجر و از همه تلخ تر داغ سید ... روزهای سختی بود. این روزها اگر به من بگویند سخت ترین چیز دنیا چیست می گویم اینکه کسی را بشناسی و خبر شهادتش را بشنوی. درد می پیچد توی تمام روح آدم. انگار که غم جسم دارد. با انگشتان محکمش به ریه های آدم فشار می دهد. نفس آدم بالا نمی آید. می دانستم که آخر این جنگ ختم به پیروزی می شود. من به وعده خدا ایمان داشتم. شک نداشتم. اما آن روزها حال خوشی نداشتم. به جز برای سر کار از خانه بیرون نمی رفتم و یعنی آن را هم مجبور بودم. یک روز دوست عزیز قدیمی و نویسنده توانمند مقاومت خانم مونا اسکندری نویسنده کتابهای وزین "عشق هرگز نمی میرد" و "بهشت کبوتر می خواهد" و "مادر انقلاب" زنگ زد و گفت - امروز قرار گذاشتم یک نفر رو ببینی حوصله نداشتم. اما اینقدر این نویسنده برایم عزیز است که هیچ وقت نمی توانم به او نه بگویم. دعوتش را با بی میلی قبول کردم بین راه مدام به خودم می گفتم‌ - چه وقت بدی را انتخاب کردی... به مقصد که رسیدم و دوست جدید لبنانی ام را که دیدم و با هم حرف زدیم، انگار کوه غم را از روی سینه ام برداشته باشند. دوستي كه هر روز خبر شهادت عزيزي را مي شنيد و از دور مثل ما درد مي كشيد. ما با هم براي سيد گریه کردیم. همانجا قرار گذاشت که بعد از پیروزی دعوتمان کند. من یادم رفته بود. فكر نمي كردم كه او هم يادش مانده باشد ولي يادش بود و امروز همان روز بود ...
دیدار دوست عزیز نویسنده ام باعث شد تا مسائل ادبیات مقاومت مخصوصا در حوزه برون مرزی را دوباره بررسی کنیم. یاد این متن قدیمی افتادم که یک سال پیش بعد از برگشت از جایزه بغداد نوشتم که باز نشر آن خالی از لطف نیست 🍃نقطه مطلوب 🍃 هميشه با تاخير نگاه عکس ها می کنم. مثل امروز که بعد از دو هفته نگاه عکس های جایزه جهانی ادبیات مقاومت در بغداد کردم ... نفر اول از راست منیره از الجزایر. دوم و سوم رز اسماعیل و رانیا از سوریه. بعدی دکتر ایهاب حماده شاعر لبنانی. مهدی زلزلی نویسنده لبنانی. سید عبدالقدوس الامین نویسنده قدرتمند مقاومت لبنان و در آخر هم خودم حس خوبی بود اینکه در نشست های ادبی با حضور نویسنده های کشورهای عربی شرکت کنم در یکی از این نشست های دوستانه رمان نویس الجزایری (نفر اول از سمت راست) در مورد کتاب های ترجمه شده مقاومت ایران پرسید و خواست یک رمان خوب از مقاومت ایران که در بازار جهان عرب موجود است را به او معرفی کنم و من فقط لبخند زدم و موضوع را عوض کردم. می دانستم هیچ اثر قابل اعتنایی که ترجمه شده باشد و در دسترس تمام جهان عرب باشد نداریم. کارهایی صورت گرفته اما مخاطب آن یا فقط دوستان ما هستند و یا اینکه در بازارهای جهان عرب موجود نیستند و مخاطب دسترسی واقعی به این کتاب ها ندارد. بر اساس آمار و ارقام هر ساله کتاب های زیادی از حوزه ادبیات مقاومت ترجمه می شود. اما حضور واقعی این کتاب ها در بازار کتاب جهان عرب و در دسترس مخاطب عرب زبان تا چه حد است؟ ما هنوز تا رسیدن به نقطه مطلوب راه زیادی در پیش داریم
این روزها مقاومت دارد میزان خسارت مردم در این جنگ را محاسبة مي كند. نكته جالب اينجاست كه بعضي از مردم در زير فرم مخصوص مي نويسند اگر قرار است دولت لبنان خانه هایمان را تعمیر کند ما می پذیریم. اما اگر مقاومت می خواهد خانه هایمان را درست کند ما از خانه هایمان گذشتیم .. خانه هایمان فدای سر مقاومت و شهداء و رزمنده ها چه کسی می تواند مردمی که اینگونه می اندیشند را به زانو در بیاورد؟
به بهانه سالگرد عملیات کربلای ۴ في الليلة الماضية كتبتُ قصةً عن عملية كربلاء الرابعة وفي نهاية القصة ا.ستشهدتُ ١٠٠٠ مرة ... أصبحتُ مفقودَ الأثر ٣٩٠٠ مرة. أصبحتُ جر.يحًا ١١٠٠٠ مرة و كم مرة اصبحتُ أسيرة؟ لا أعلم! و في الصّباح عندما فتحتُ عينيّ المتورّمتين.. كنتُ ما أزال على قيد الحياة... 🍃 رقية كريمي🍃 🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ديشب داستاني از كربلاي چهار نوشتم‌ در پایان قصه ۱۰۰۰ بار شهید شدم ۳۹۰۰ بار مفقود الاثر ۱۱۰۰۰ بار زخمی چند بار اسیر شدم؟ نمی دانم ! و صبح وقتی چشم های ورم کرده ام را باز کردم ... هنوز زنده بودم ... 🍃رقیه کریمی 🍃
امروز در صفحه فیسبوک یک دوست لبنانی پست جالبی دیدم. جالب بود و این نگاه پر از امید و ایمان به بهتر شدن شرایط آن هم در این روزهای سخت، ارزش این را داشت که ترجمه اش کنم. امشب در ایران یک شب تاریخی خیلی سخت است. عملیات کربلای ۴. جزئیات این عملیات معروف و مشهور است. سال ۱۳۶۵ منطقه خرمشهر.عملیات به خوبی برنامه ریزی شده بود اما توسط دشمن لو رفت و عملیات شکست خورد. و نتیجه آن فقط در یک شب اینطور بود . ۴۰۰۰ شهید و مفقود الاثر ۱۱۰۰۰ مجروح و ده ها اسیر. از کثرت شهداء رود اروند و زمین های اطراف آن به رنگ لباس غواص ها درآمد. ببین چقدر می تواند حتی تخیل آن آدم را نا امید بکند با این وجود ایران الان یک کشور هسته ای است و تا ۹۰ درصد به خودکفایی رسیده است و موشک های فرا صوت می سازد حزب الله هم بعد از پیجرها و شهادت سید و فرماندهان و بمباران امکانات و رفتن خیلی ها ان شاء الله به همان نتیجه خواهد رسید. همان طور که برای ایران اسلامی اتفاق افتاد
اینجا خانه فاطمه زعرور است. البته خانه پدرش. هر چند فرقی ندارد. فاطمه هم خانه اش در بمباران رفته است. کاش فقط خانه اش می رفت. پدرش هم رفته است. من نمی دانستم که پدر فاطمه از رزمندگان مقاومت است. فقط وقتی پیامش را دیدم که نوشته بود " در کمال افتخار شهادت پدرم را اعلام می کنم " تازه فهمیدم که پدرش رزمنده بوده. بعد از دو ماه انتظار پدر فاطمه پیدا شد. پیدا که نمی شود گفت ... چند تکه گوشت و استخوان متلاشی ... شاید به اندازه یک کیسه کوچک ... اینجا خانه پدر فاطمه است. خانه فاطمه هم رفته است ... ۹ سال طول کشیده بود تا خانه فاطمه تکمیل شود. هر بار که پول دستشان می آمد یک گوشه اش را می ساختند و حالا تمام آن ۹ سال شده است آوار و ویرانه ... اینجا خانه پدر فاطمه است. دوست نویسنده ام. البته فاطمه بیشتر از داستان نویسی برای بچه ها قصه می گوید. حالا هزاران قصه روی زمین و لا به لای آوار این خانه هاست که فاطمه باید برای بچه ها بگوید ... اینجا خانه پدر فاطمه است. این عکس را هم برادر فاطمه انداخته است " اهل این خانه منتظر صاحب الزمان اند. سلام بر مهدی "
دکتر حسن اسماعیل پزشک لبنانی را خیلی نمی شناسم. اما متنی که دیروز از او خواندم خیلی دقیق و زیبا بود. اینقدر که نتوانستم از ترجمه اش بگذرم. 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃معارضين سكولار بشار از كشتار مذهبي كه بدون هيچ مانعی در حال رخ دادن است جا خورده اند . 🍃معارضانی که به دنبال حقوق بشر بودند از شکنجه و اعدام هایی که در خیابان ها به راه افتاده است جا خورده اند 🍃معارضان فمنیست از حرف های "عایشه الدبس" (مسؤول امور بانوان تحرير الشام) بر علیه زنان جا خورده اند. 🍃معارضین نزدیک به جریان حماس از این حجم از فضای باز نظامی و سیاسی اسراییل جا خورده اند 🍃مخالفان نزدیک به امریکا از حضور علنی داعش در بین مسلحین جا خورده اند . 🍃مخالفانی که به دنبال یک دولت واقعی بودند از اینکه جولانی برادر و باجناق و برادر زنش را كه صلاحيت اداره يك سوپر مارکت را هم ندارند در مناصب دولتی گذاشته است جا خورده اند 🍃مخالفانی که فعال رسانه ای بودند از این همه سرکوب و خفقان در تمام آنچه که رخ می دهند جا خورده اند 🍃مخالفان ملی گرا از اینکه ازبک ها در کوچه و خیابان جولان می دهند ودرخت های کریسمس را به آتش می کشند و به آنها وعده تابعیت سوری داده شده است در حالی که قبلا مثل زباله ای غیر قابل بازیافت در زباله دانی ادلب انباشته شده بودند جا خورده اند و از اینکه زبان ترکی و لیره ترکیه دارد پول و زبان شبهه رسمی می شود بر ما خرده نگیرید. شما به خودتان وعده (عقلانیت) ابن رشد و بیسمارک را داده بودید. اما واقعیت این است که می بینید دكتر حسن اسماعيل
پست مصطفی بیرم وزیر مقاومت حال متوهمانی که در انتظار شکست مقاومتند ...
بعد از دو سال داشتم عکس های سوریه را نگاه می کردم. سفری که بیشتر از یک ساعت نشد. نیم ساعت حرم حضرت زینب. نیم ساعت حرم حضرت رقیه. نه. نیم ساعت نبود. انگار تمام عمر بود. صد سال. نه. بیشتر از تمام عمر. انگار ۱۴۰۰ سال در آن کوچه های تنگ بودم. من در کوچه های تنگ بازار حمیدیه و اطراف مسجد اموی نه متوجه شلوغی بازار شم و نه متوجه بستنی فروشی معروف بکداش که فقط اسمش را شنیده بودم. نمی دانم چه اتفاقی افتاد شاید خیلی به خودم مغرور شده بودم. دو سال پیش در جایزه بیروت اینقدر داستانم قدرتمند و فنی بود که خیالات برم داشته بود حتما رتبه اولم. آن هم در مسابقه ای سنگین با نویسنده های چیره دست جهان عرب. وقتی روی سن فهمیدم که رتبه پنجم شده ام خیلی حالم بد شد. خواستم حفظ ظاهر کنم اما رئیس جایزه آقای سید عبدالقدوس الامین، از بهترین های داستان مقاومت و نویسنده کتاب های وزین الوصول (هم قسم) و الدروب و الابیض و للاسود (سیاه و سفید) فهمید که بدجوری توی ذوقم خورده اینقدر که بعد از اختتامیه مستقیما رفتم روضه الحوراء زیارت شهداء. خیلی دلم گرفته بود. اینقدر که صبح فردا از هتل و بیروت بیرون زدم و با دوستم رفتم جنوب لبنان. راستش خجالت کشیده بودم. همه در سالن رسالات من را می شناختند و همه مثل من از نتیجه جا خورده بودند. اما مسابقه است دیگر. ناراحتی ندارد. شب در روستای دیر قانون بودم. نصف شب پیام سید عبدالقدوس الامین رسید - دختر عزیزم ما دوست داشتیم به زیارت حضرت زینب بروی اما با گذرنامه ایرانی ممکن نبود. اما از طرف جایزه ادبی مشکل رو دنبال کردیم و حل کردیم. حالا با دوستت می تونی بری زیارت حضرت زینب. من را بگویی نصف شب می خواستم تمام روستای دیرقانون را بیدار کنم که یا ایها الناس من قرار است بروم زیارت حضرت زینب و رقیه اما فقط به بیدار کردن کوثر بیچاره که در خواب هفتم بود اکتفا کردم. باورم نمیشد که در زینبیه باشم. یا بازار حمیدیه و کوچه پس کوچه های بخش قدیمی دمشق. انگار برگشته باشم به عمق تاریخ. انگار کاروان خسته ای را می دیدم که از دل این کوچه های تنگ می گذرد. وقتی رو به روی حرم حضرت زینب ایستادم احساس کردم که به من می گوید اگر برای ما نوشته بودی از تو قبول کردیم ... این هم جایزه ات ... اینقدر دلگیر نباش. باورم نمیشد که در حرم باشم. کدام جایزه برای من بالاتر از این جایزه بود؟ تمام زیارت فقط شد یک ساعت. نیم ساعت حرم حضرت زینب. نیم ساعت هم حرم حضرت رقیه ... اما نه. این سفر یک ساعت نبود. انگار ۱۴۰۰ سال در کوچه های تنگ دمشق نشسته بودم. من تا آخرین لحظه ای که از کوچه های شلوغ حرم حضرت رقیه بیرون آمدم انگار هنوز صدای زنگ کاروان اسیرانی خسته را می شنیدم ...