#روایت_شهدا
کنار جاده میایستاد. انگار نه انگار که بیابان است.دست تکان میداد تا یکی ازاتوبوسهای راهیان نور, جلوی پایش ترمز میزد. سوار ماشین میشد. کمی گرم میگرفت و روایتگری اش را شروع میکرد. یک روز سوار اتوبوسي شديم كه وضعیتش فرق میکرد. انگار یک اتوبوس بمب متحرک! راه انداخته بودند. یکی از یکی شرتر و جسورتر. چشمشان که به حاجی افتاد، به جای سلام، اول بسم الله گفتند: به به... آخوند! آه از نهادم بلند شد. این هم از شانس ما! دم غروبی گرفتار چه آدمهایی شده بویم. تا توانستند حاجی رو دست انداختند. داشتم از کوره در میرفتم. علامت داد چیزی نگم .خودش لبخند داشت و نگاهشان میکرد.
🔸شوخی را از حد خودش گذارنده بودند. یقین داشتم که دیگر حاجی پیاده میشود. بر خلاف تصور من، از جا بلند شد و رفت ته اتوبوس نشست. دستانش را برهم زد و گفت: بچهها دوست دارین براتون بخونم و کف بزنین؟!...
🔸گل از گلشان شکفت. گویا سوژه جدیدی پیدا کرده اند. یک صدا گفتند: بعله ...! حاجی خواند و آنها کف زدند .محفل را که دست گرفت یواش یواش مسیر شعرها را عوض کرد ... باید پیاده میشدیم. بعضیها میخواستند پای حاجی را ببوسند تا پیششان بماند. اما نوبتی هم باشد نوبت دیگران بود! تا چند قدم آن طرف ترشان، صدای هق هق هایشان بدرقه راهمان بود.»
#شهید_ضابط
#علمدار_روایتگری
#روایتگری_مصور
#روابط_عمومی_رسانه
#موسسه_روایت_سیره_شهدا
🕊🌸 اخبار راوی روحانی
🆔 @ravianerohani_ir
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄