این آخر ماجرا نیست
صبح جمعه که از خواب بیدار شدم، مثل هر جمعه، به سمت گوشیام رفتم، پیامی از دخترعمویم داشتم. نوشته بود: «صداها رو شنیدی؟ اسرائیل حمله کرده!» سراسیمه بلند شدم و هاج و واج از مادرم پرسیدم: «واقعا اسرائیل حمله کرده؟» مامان، نگاهش را از من دزدید و سعی کرد وانمود کند که اتفاق خاصی نیوفتاده است. دیشب چه آسوده خوابیدم، و دیگران به خاطر صدای مهیب بیدار شده بودند.
گروه دوستانم را باز کردم و یک جمله نوشتم: «بچهها! چی شده؟ برای کسی اتفاقی افتاده؟» چند نفر آنلاین بودند، نوشتند: "سردار سلامی و چند تا از سردارا و دانشمندا ترور شدهاند."
با شنیدن شهادت سردار سلامی، مات و مبهوت ماندم، دهانم خشک شد. دیروز داشتم سخنرانیاش را میخواندم. اصلاً باورم نمیشود.
وارد چندتا کانال خبری شدم. با دیدن تصاویری از خرابیها از درون شکستم. خبر شهادت سردار حاجیزاده را که شنیدم، بی حال شدم. تند تند تصاویر مادرانی روی صفحه موبایل میآمد که داغ بچههایشان را دیده بودند. تصویر کودکانی که بیخبر و در خواب به سمت خدا رفته بودند.
تا عصر، خبرها را چک کردم، اما شب عید غدیر بود، نباید کارها روی زمین میماند. نباید دشمن شاد میشدیم. هوا که به سمت تاریکی رفت، همراه خانوادهام به سمت مراسم جشن غدیر رفتم. موقع برگشت به خانه، موشکها توی آسمان ظاهر شدند. یکی، دوتا، سهتا... به سمت دشمن میرفتند. اولش صدای ترسناکی داشت و خواهر کوچکم ترسید و شروع به گریه کرد. رفتم کنارش و گفتم: «نترس، ببین موشکا ایرانیاند و قراره برن اسرائیل رو نابود کنن. ایران خیلی قویه. ما نباید بترسیم. میدونی کیا باید بترسن؟ اسرائیلیها باید بترسن.» وقتی آرامش و اطمینان آبجی کوچیکه را دیدم، به ایرانی ابودنم افتخار کردم، و حس غرور به من دست میداد.
هر روز که از حمله اسرائیل میگذشت، موج حملات ایران بیشتر میشد و حسابی کیف میکردم. از آن طرف، حس غیرت من به خاک میهن بیشتر میشد. صبحها، اولین کاری که میکنم، سراغ گوشیام میروم تا ببینم امروز کجا را زدهایم. اسرائیلیها، ایران و مردمش را دست کم گرفتهاند. فکر میکردند وطنفروشها، همه مردم ایران هستند، اما این خیال باطل بود. حالا همۀ مردم با هم متحد شدهاند. همه یک صدا فقط خواهان نابودی اسرائیل بودیم. به وجود رهبرمان افتخار میکنم.
گوشه و کنار اخبار، خبر از افرادی است که به سمت دشمن رفته و به وطن خود آسیب زدهاند. اینها ایرانی واقعی نیستند و غیرت ندارند. ما سربازانی داریم که خون اصیل ایرانی در رگهایشان میجوشد و نمیگذارند حتی یک موشک به خاک کشورشان برسد. من به افتخار آنها ساعتها سر پا میایستم و دست میزنم.
کاری از دستم برنمیآید، جز اینکه دعا کنم و به سفارش رهبرم قرآن بخوانم. باید برای آرامش دلهای مضطرب، آرامش خودم را حفظ کنم. با اینکه در دلم آشوب است، اما وقتی دوستانم از ناامیدی حرف میزدند و آرزوهایی را بر زبان میآورند که در این شرایط نمیتوانند به آنها برسند، سعی میکنم با آنها صحبت کنم و آرامشان کنم. به آنها میگویم: «همه حالمان بد است، اما ادامه میدهیم و امیدوار به نابودی اسرائیل و سربلندی وطنمان هستیم. ما ادامه میدهیم حتی اگر سخت باشد، نباید ناامید باشیم. تا خدا نخواهد، حتی یک برگ از درخت نمیافتد، پس چرا ناامید هستید؟ تقدیر را ما رقم نمیزنیم. ما فقط بر اساس آنچه قرار است پیش بیاید، پیش میرویم. همیشه آنچه خدا برای ما میخواهد زیباتر و بهتر از آن چیزی است که خودمان میخواهیم. یقیناً خدا برای ما چیزهای خوبی رقم میزند، چیزهایی که شاید در ابتدا دوست نداشته باشیم، اما بعداً متوجه میشویم که برایمان بهتر بود از آنچه که خودمان میخواستیم و نشد.
ابه دوستانم میگویم: «ترس برادر مرگ است، پس نترسید! این آخر ماجرا نیست، بلکه اول راه است. به این فکر کنید که چند وقت دیگر، جشن نابودی اسرائیل را میگیریم. باید با انگیزه بالا ادامه دهیم و بخندیم. هرگز نباید بترسیم، چرا که بالاسری داریم که همیشه هوای ما را دارد.»
به امید نابودی اسرائیل توسط ایران.✌️
حدیثه خاکی، پایه نهم
یکشنبه| ۱ تیر۱۴۰۴| #راوند_کاشان
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan