eitaa logo
روایتگر | revayatgar
232 دنبال‌کننده
38 عکس
0 ویدیو
0 فایل
دفتر تاریخ شفاهی حوزه هنری انقلاب اسلامی کاشان ۰۳۱-۵۵۲۲۲۲۲۷ ارتباط با ادمین: @artkashan
مشاهده در ایتا
دانلود
« دوره رزم آخرالزمانی » خبر تکان دهنده بود! پرکشیدن عزیزی که در طول ده‌ها سال خدمت در بسیج و سپاه فقط کار کرده بود و کار. توی هر مسئولیتی با تلاش بی‌وقفه، بهترین کارنامه را از خود به یادگار گذاشته بود. او به سبک تربیت «آقا» متواضع بود؛ تبعیت‌پذیر و منظم. البته «آقا» برای خودش قطبی بود از معارف و مکتب پاسداری. از بین بچه‌های بسیج کمتر کسی هست که گذری بر مکتب پدرانه و مقتدرانه‌اش نداشته باشد. او یک عمر فقط بچه‌های مردم را برای انقلاب تربیت نکرد. بلکه بچه‌های خودش را هم آورد سر خط جهاد. یکی از فرزندانش را به پوشیدن لباس مقدس سپاه ترغیب کرد. ( هیس ! بالعکس بعضی از چراغ‌های روشن مسجد در خانه‌های خود خاموشند!) این خودش بهترین نمونه تقوای فردی و اجتماعی بود برای همه‌ی ما که سال‌ها نگاهمان به سبک زندگی او بود. چند روزی بیشتر از حمله رژیم صهیونیستی به کشورمان نگذشته بود. فضای ملتهب، آلوده به ترس‌های کذایی، سردرگمی‌های سنگین، جو جنگ و هزاران تعبیر صواب و ناصواب از آینده نبرد حق و باطل در شهر جولان می‌داد. خبر شهادت سید ابوالفضل فرزند برومند «آقا» به همراه یاران شهیدش در کاشان خودمان شد مزید بر علت! وای از غمی که تازه شود با غمی دگر ... عصر روز شهادت، چند نفری با دوستان برای عرض تسلیت، خودمان را به منزل «آقا» رساندیم. کفش‌های مهمانان از انتهای آسفالت کوچه و عرض پیاده رو چیده شده بود تا پایین پله ورودی هال! از خودم پرسیدم این خانه مگر چقدر ظرفیت دارد؟ فورا کسی در ذهنم جواب داد: به وسعت روح صاحب‌خانه! همراه سیل جمعیت وارد خانه «آقا» شدیم. ابتدای راهروی باریکی که درِ چند اتاق به طرفش باز می‌شد؛ ایستادم. پایم جلو نمی‌رفت. اتاق‌ها پر بود از حضور مردم. نوحه حماسی مداح در میان گریه مهمان‌ها، فضا را بیشتر شبیه یادواره شهدا کرده بود تا جلسه تسلیت خانگی! آقا در آستان اتاقی مشرف به راهرو، با پیراهنی رنگی ایستاده بود و به همه خوش آمد می‌گفت. به نظرم آمد یک تنه، همه وزن خانه، خانواده ، مهمان‌ها و شهر را روی دوشش گذاشته و محکم روی پاهایش ایستاده. آماده بود تا فصل جدیدی از «صبر و صلابت» را به فرزندانش، همرزمانش و مردم دیارش آموزش دهد! وقتش بود. همه شرکت‌کنندگان در دوره‌های بیست سال اخیر آمده بودند برای فراگیری «تکنیک آخر»! اما این دفعه از کلاس تئوری خبری نبود. آموزشی کاملا عینی، عملی و عملیاتی. عملیاتی که شب قبل آتش خشم شبش را عده ای به جان آقا ریخته بودند! «آقا» در قد و قواره یک مدرّس خبره، نقطه ضعف ما را در همین چند روز خوب در آورده کرده بود و حالا باید در «دوره رزم آخرالزمانی» « تکنیک آخر» را درس می‌داد. به هر کسی که می‌خواست سرباز ولایت بماند. گواهی پایان دوره را هم یک «شهید» به دست مهمان‌ها می‌داد! یک گواهی اصل از یک همیشه زنده تاریخ با امضایی سرخ؛ «شهید سید ابوالفضل اجتهد » «آقا» مسلط بر اوضاع، خوش‌رو و تمام قد برایمان صحبت می‌کرد. در حالی‌که معانی بلندی از ماذنه چشمانش به گوش جانمان می‌رساند: «عزیزان من ببینید چقدر در این غبار غم و سنگینی داغ، آرامم! «اِنّ مَعیَ ربّی»، خدا با ماست! نترسید! بیایید با هم مرور کنیم که بصیرت و شجاعت ، خروجی تمام دوره‌هایمان بود. بیایید مرور کنیم که چه سختی‌ها و تلخی‌ها کشیدیم برای آمدن این روزها. روزهایی که اُفقش به سمت ظهور است. فرزندانم! امروز وقت رجز خوانی و میدان‌داری‌ست؛ امروز وقت جهاد موعود است. پیروزی از آنِ ما و قطعا شهادت آرزوی همه‌ی ماست. بسم الله؛ رو سفیدم کنید بچه‌ها.» با دیدن «آقا» که یک تنه در میانه این میدان سخت، جهاد موعود را معنا می کرد آرام شدم. از هوای روضه نفسی تازه کردم. امیدوار و مصمم، دستم را به سینه گرفتم. به «آقا» تبریک گفتم و مثل قطره‌ای در دریای بچه‌هایش گم شدم. یادبود دیدار با خانواده شهید طریق القدس؛ سید ابوالفضل اجتهد ✍طهورا کاشانی زاده 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
افتخار زادگاهم یکی از بهترین افتخاراتی که به آن بالیده‌ایم، و همیشه از یادآوری‌اش، سرمست شده‌ایم، افتخار به زادگاه و وطن بوده است. این باور قلبی که خداوند در روز الست، در میثاق و پیمانی که با آدمی بسته، او را مخیر به انتخاب زادگاه خود کرده است، بماند. ما خدا را هزاران بار شکر می‌کنیم که به تقدیر الهی، در روستایی دور افتاده، در گوشه‌ای از خاک پهناور ایران به دنیا آمده‌ایم. در آب و خاکش رشد کرده، در هوایش زیسته‌ایم. در زیبایی و صفایش نگریسته. و در غم غیور مردانش گریسته‌ایم. روستایی که در هشت سال دفاع مقدس، کوچه‌هایش از شهیدانش کمتر بوده، ایثار و از خود گذشتگی‌هایش از امکانات و نیازهایش بیشتر بوده. شور و شعورش در موقع حماسه و دفاع یکسان و برابر بوده. عقیده و ایمانش به نصرت و یاری خدا بی‌حد و بی‌عدد بوده و هست. با این اوصاف از ترس و واهمه، یاس و ناامیدی، شک و تردید، اصلا از تن به مذلت دادن به دور بم. شاهد بر این ادعا قهرمانی دیگر از دیارمان آسمانی شد. سرهنگ دوم پاسدار شهید امیر معصومی شهادت‌ات مبارک. دشمنان بدانند که ما راویان فتح دیگری خواهیم بود. اگر مرتضی آوینی می‌گفت: ما وظیفه روایت فتح را بر عهده داشتیم. اما کدام زبان و بیان و چگونه از عهده روایت آنچه می‌گذشت برمی‌آمد؟ ما در کنار هم یک دل و یک صدا می‌شویم تا از عهده روایت واقعیت این روزها برآنیم. هر کدام از ما سهمی داریم در این نبرد. امید که از عهده اش برآنیم. پایان سخن این جمله احسان عبدی‌پور برای توی هنرمند که می‌گوید: وطن روزهای بر باد و باروت رفتن، به شاعر بیشتر از پرچم نیاز دارد. همه چیز منفجر می‌شود. به جز شعر شاعران. سربازها و سرهنگ‌ها که بر زمین بیفتند، شاعرانند، دلخوش کنندگانند، که وطن را لا به لای سرودها و ترانه‌ها می‌پیچند و از تیررس دور می‌کنند. امیر عزیز: برایت شعرها می سراییم. از رشادت هایت داستان‌ها می‌گوییم‌، و نامت زینت محافل‌مان و یادت آرامش‌بخش قلبمان خواهد بود. ✍️امیر مختار معصومی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
مادران سرزمینم مادران سرزمینم! زمان جنگ است! ترس دارد، نگرانی و دلهره دارد. می‌دانم نسبت به آینده‌ی فرزندانت تنش و اضطراب داری و این طبیعی است. می‌دانم تو هم‌ توی این چند روز بارها برایت پیش آمد که پنهانی کودکت را نگاه کردی و در دلت گفتی: «خودمان هیچ، نکند برای کودکانمان اتفاق بدی پیش آید.‌» حال که در این شرایط قرار گرفته‌ایم می‌توانیم زیر این فشار و استرس خم شویم، بی‌تاب شویم، نگران آینده شویم و یا اینکه می‌توانیم کمی لنز دوربینِ نگاهمان را تغییر دهیم و جای یک‌‌مادر مضطرب، مادری آگاه و استوار شویم. مادر! زمان جنگ هست اما فرصتی خوب برای تربیت هم هست. شاید برایت پیش آمده که در جواب پرسش‌های طفل خردسالت در برابر تصاویر و فیلم‌های موشک‌ها، دودها و انفجارها، زبان کودکانه پیش گرفته‌ای و با همان زبان از جنگ، از ایستادگی، از آدم‌های خوب و آدم‌های بد با او صحبت کرده‌ای: «ببین مادر، آدم بدها می‌خواهند ما را اذیت کنند، آدم های خوبِ ما را شهید کردند، برای همین‌ما به جنگ آنها می رویم‌تا جلوی آنها بایستیم. هیچکس حق ندارد به ما زور بگوید!» و تو مادر، میان این تشویش ها، به کودکت ایستادگی، جرات، مقاومت و شهادت می‌آموزی. گفته‌های تو با شنیده‌ها و دیده‌های فرزندت پیوند می‌خورد و شجاعت و آزادگی را در وجود او نهادینه می‌کند. اگر جنگ نبود، شاید تو هیچ وقت درباره‌ی این چیزها با فرزندت صحبت هم نمی‌کردی و اگر هم می‌گفتی، چون برای فرزندت که ذهنش معطوف به دیده‌ها و تصاویر قابل لمس هست، نهادینه نمی‌شد! کودکت، به رفتار شما نگاه دوخته است. می بیند، تحلیل می کند و الگو می گیرد. پس مراقب باش جز شجاعت، توکل، دعا، صبر و استقامت چیز دیگری نبیند. استوار باش که دوران جنگ تمام می شود و آنچه نصیب فرزندت خواهد شد، شجاعت و ایستادگی در برابر ظلم خواهد بود. درسی که شاید برای نسل آینده ی ما لازم و ضروری است و خدا بهتر از ما، برای سرنوشت فرزندانمان دلسوز است. ✍🏻سمیه مصدقیان 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
این آخر ماجرا نیست صبح جمعه که از خواب بیدار شدم، مثل هر جمعه، به سمت گوشی‌ام رفتم، پیامی از دخترعمویم داشتم. نوشته بود: «صداها رو شنیدی؟ اسرائیل حمله کرده!» سراسیمه بلند شدم و هاج و واج از مادرم پرسیدم: «واقعا اسرائیل حمله کرده؟» مامان، نگاهش را از من دزدید و سعی کرد وانمود کند که اتفاق خاصی نیوفتاده است. دیشب چه آسوده خوابیدم، و دیگران به خاطر صدای مهیب بیدار شده بودند. گروه دوستانم را باز کردم و یک جمله نوشتم: «بچه‌ها! چی شده؟ برای کسی اتفاقی افتاده؟» چند نفر آنلاین بودند، نوشتند: "سردار سلامی و چند تا از سردارا و دانشمندا ترور شده‌اند." با شنیدن شهادت سردار سلامی، مات و مبهوت ماندم، دهانم خشک شد. دیروز داشتم سخنرانی‌اش را می‌خواندم. اصلاً باورم نمی‌شود. وارد چندتا کانال‌ خبری شدم. با دیدن تصاویری از خرابی‌ها از درون شکستم. خبر شهادت سردار حاجی‌زاده را که شنیدم، بی حال شدم. تند تند تصاویر مادرانی روی صفحه موبایل می‌آمد که داغ بچه‌هایشان را دیده بودند. تصویر کودکانی که بی‌خبر و در خواب به سمت خدا رفته بودند. تا عصر، خبرها را چک کردم، اما شب عید غدیر بود، نباید کارها روی زمین می‌ماند. نباید دشمن شاد می‌شدیم. هوا که به سمت تاریکی رفت، همراه خانواده‌ام به سمت مراسم جشن غدیر رفتم. موقع برگشت به خانه، موشک‌ها توی آسمان ظاهر شدند. یکی، دوتا، سه‌تا... به سمت دشمن می‌رفتند. اولش صدای ترسناکی داشت و خواهر کوچکم ترسید و شروع به گریه کرد. رفتم کنارش و گفتم: «نترس، ببین موشکا ایرانی‌اند و قراره برن اسرائیل رو نابود کنن. ایران خیلی قویه. ما نباید بترسیم. می‌دونی کیا باید بترسن؟ اسرائیلی‌ها باید بترسن.» وقتی آرامش و اطمینان آبجی کوچیکه را دیدم، به ایرانی ابودنم افتخار ‌کردم، و حس غرور به من دست می‌داد. هر روز که از حمله اسرائیل می‌گذشت، موج حملات ایران بیشتر می‌شد و حسابی کیف می‌کردم. از آن طرف، حس غیرت من به خاک میهن بیشتر می‌شد. صبح‌ها، اولین کاری که می‌کنم، سراغ گوشی‌ام می‌روم تا ببینم امروز کجا را زده‌ایم. اسرائیلی‌ها، ایران و مردمش را دست کم گرفته‌اند. فکر می‌کردند وطن‌فروش‌ها، همه مردم ایران هستند، اما این خیال باطل بود. حالا همۀ مردم با هم متحد شده‌اند. همه یک صدا فقط خواهان نابودی اسرائیل بودیم. به وجود رهبرمان افتخار می‌کنم. گوشه و کنار اخبار، خبر از افرادی است که به سمت دشمن رفته و به وطن خود آسیب ‌زده‌اند. این‌ها ایرانی واقعی نیستند و غیرت ندارند. ما سربازانی داریم که خون اصیل ایرانی در رگ‌هایشان می‌جوشد و نمی‌گذارند حتی یک موشک به خاک کشورشان برسد. من به افتخار آن‌ها ساعت‌ها سر پا می‌ایستم و دست می‌زنم. کاری از دستم برنمی‌آید، جز اینکه دعا کنم و به سفارش رهبرم قرآن بخوانم. باید برای آرامش دل‌های مضطرب، آرامش خودم را حفظ کنم. با اینکه در دلم آشوب است، اما وقتی دوستانم از ناامیدی حرف می‌زدند و آرزوهایی را بر زبان می‌آورند که در این شرایط نمی‌توانند به آن‌ها برسند، سعی می‌کنم با آن‌ها صحبت کنم و آرامشان کنم. به آن‌ها می‌گویم: «همه حال‌مان بد است، اما ادامه می‌دهیم و امیدوار به نابودی اسرائیل و سربلندی وطن‌مان هستیم. ما ادامه می‌دهیم حتی اگر سخت باشد، نباید ناامید باشیم. تا خدا نخواهد، حتی یک برگ از درخت نمی‌افتد، پس چرا ناامید هستید؟ تقدیر را ما رقم نمی‌زنیم. ما فقط بر اساس آنچه قرار است پیش بیاید، پیش می‌رویم. همیشه آنچه خدا برای ما می‌خواهد زیباتر و بهتر از آن چیزی است که خودمان می‌خواهیم. یقیناً خدا برای ما چیزهای خوبی رقم می‌زند، چیزهایی که شاید در ابتدا دوست نداشته باشیم، اما بعداً متوجه می‌شویم که برایمان بهتر بود از آنچه که خودمان می‌خواستیم و نشد. ابه دوستانم می‌گویم: «ترس برادر مرگ است، پس نترسید! این آخر ماجرا نیست، بلکه اول راه است. به این فکر کنید که چند وقت دیگر، جشن نابودی اسرائیل را می‌گیریم. باید با انگیزه بالا ادامه دهیم و بخندیم. هرگز نباید بترسیم، چرا که بالاسری داریم که همیشه هوای ما را دارد.» به امید نابودی اسرائیل توسط ایران.✌️ حدیثه خاکی، پایه نهم یکشنبه| ۱ تیر۱۴۰۴| 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
گلپایگان مهمان دارد! نت که وصل شد سری به ایتا زدم. اطلاعیه : «پنج شنبه ۵ تیرماه گلپایگان مهمان دارد! مراسم تشییع پیکر پاک سردار سلامی در زادگاهش گلپایگان در ساعت ۹صبح برگزار می‌گردد.» چند ماهی بود که خواهرم را ندیده بودم. از کاشان زنگ زد و گفت می‌خواهد با خانواده برای تشییع سردار بیاید و با ما هم دیداری تازه کند. برای تشییع سردار سلیمانی هم تا کرمان رفته بود. عصر چهارشنبه راهی گلپایگان شد.مشکی پوشیده بود و عزادار سردار. ساعت ۱۸ : برنامه تشییع پیکر شهدای حماسه غدیر در روز پنج شنبه کنسل و به زمان دیگری موکول شد. پنج شنبه ساعت ۲۰ : پیکر پاک سردار سلامی و چند تن از شهدای هسته ای روز شنبه در تهران آرام خواهد گرفت. ما ماندیم و چشم هایی که به راه ماند. ✍️ فاطمه یزدانی پنج شنبه ۵ تیرماه ۱۴۰۴/ گلپایگان 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
شهرضا با افتخار ما هم شهید می دهیم. از دیشب داشتم برای خارج شدن از منزل و شرکت در مراسم در ذهنم برنامه می‌چیدم: _ تا علیرضا خواب هست می‌زنم بیرون، اگه بیدار بشه نمی‌ذاره برم. _ اگه زودتر بیدار شد چی؟! با خودم ببرمش؟ اونوقت که دیگه نمیتونم برای روایت‌نویسی تمرکز کنم. اگه آقاحجت همکاری کنه و نگهش داره ، عالی میشه، با خیال راحت میرم. امروز هم برای رفتن به سالن ،علیرضا رو بهش سپرده بودم، یعنی دوباره؟! این فکرها در سرم جولان می‌دادند. همانطور که روی صندلی نظاره گر بازی علیرضا بودم ، آنها را بالا پایین می‌کردم. صدای پدافندهای شهر، آهنگ پس زمینه ای شده بود که گوشم را نوازش می‌داد‌. از ایران قوی می‌گفت. حالا صبح شده : علیرضا خواب است پس اولین سناریو را اجرا می‌کنم. بعد از صبحانه‌ای مختصر اسنپ گرفتم و راهی میدان هلال احمر شدم. شهر در امن و امان و زندگی در جریان بود. اما در میدان هلال احمر زندگی جور دیگری. مادری روی ویلچر، با عکس فرزندش در دست رجزخوانی می‌کند. مردان مشکی پوش تا به هم می‌رسند همدیگر را بغل کرده و اشک می ریزند. جمعیت هلال احمر و آتش نشان‌ها همگی به مراسم آمده و عزادار رفیق سفر کرده‌شان هستند. صوت نوحه و مداحی‌ها حال آدم را دگرگون می‌کرد. از جزئیات شهادتشان چیزی منتشر نشده بود، برای همین در بین زن‌ها چشم می‌چرخاندم تا یک آشنا پیدا کنم. من در شهرضا غریبم. ناگهان یکی از همکارانم جلو آمد و سلام داد. جزئیات را پرسیدم. گفت:« هر کس چیزی می‌گوید: گویا در مسیر مهیار سوار ماشین بودند که پهباد می‌زنند. منم درست نمیدانم.» از حرف‌هایش متوجه شدم شهید میرمحمدی تازه دامادِ فامیلشان بوده. با خودم زمزمه می‌کردم؛ شهادت هنر مردان بی ادعاست. پیکر شهدا از راه رسید. حس و حالم عجیب بود. کسانی را می‌دیدم که می شناختم. اقوام و آشناهای شهدا تا دیروز در مدرسه یا همکارم بودند یا دانش آموزم، یا از دوستان همسرم. جمعیت بیشتر و بیشتر می‌شد. انگار نه انگار که خورشید بر این پهنه پرتوان می تابد. مداح گفت برات کربلای اربعین را در این قدم‌ها که می‌گذارید از ارباب بگیرید. با امید حضور در پیاده روی حرم تا حرم ، زیر لب گفتم : السلام علیک یا حسین شهید. یک لحظه به خودم آمدم. من اینجا چیکار می‌کنم؟ تک‌تک اینهایی که آمده‌اند روایتگر این عظمت جمعیت هستند و به همه خواهند گفت از همدلی و حماسه این ملت. گوشی‌ام به صدا درآمد: کجایی؟ _در بین جمعیت ، نزدیک گلزار. _با علیرضا اومدیم دنبالت. فکر کنم ماموریتم برای امروز به اینجا ختم می‌شد. حالا وقت برگشتن به ماموریت مادری ام بود. ✍ رقیه وجگانی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
عباس واقعاً عباس بود راوی؛ یکی از دوستان شهید عباس آلویی شهید حملات رژیم منحوس صهیونسیتی خبر را که شنیدم غصه همه‌ی وجودم را گرفت. برای عباس خوشحال شدم و برای خودم ناراحت. رفاقت ما برمی‌گردد به سال‌ها قبل. تمام خاطراتی که با عباس داشتم یکی یکی از ذهنم گذشت. با اینکه همیشه سرش توی لاک خودش بود، بین همه محبوب بود. هیچ وقت دنبال پیدا کردن نقطه ضعف دیگران نبود. یک‌بار ندیدم پشت سر کسی حرف بزند. اگر گاهی حین کار از کسی ناراحت می‌شدم، می‌رفتم پیشش. تا لب باز می‌کردم به گله از آن شخص، مثل همیشه از آن لبخندهای زیبا می‌زد و می‌گفت؛ به دل نگیر. می‌گفت مطمئنی؟ از کجا معلوم اینجوری نباشه؟ از کجا معلوم خوب نشه؟ نظر نمی‌داد. آتش دلخوری‌ها را شعله‌ور نمی‌کرد. اگر می‌خواست با کسی هم صحبت کند، تنهایی حرف می‌زد. توی مرامش نبود در جمع کسی را تحقیر کند. کنترل رفتار داشت. نسبت با مسائل، با احتیاط رفتار میکرد. تحت تأثیر شرایط قرار نمی‌گرفت. جوگیر نبود. چه موقع عصبانیت چه وقتی خوشحال بود. هر جا هرکس کار فرهنگی پیشنهاد می‌داد، برای انجامش پیش‌قدم بود. کار نداشت کی گفته، نمی‌گفت در شأن من نیست. تو چشم نبود. اهل خودنمایی نبود و خفا کار می‌کرد. مثل خیلی از شهدا که وقتی شهید شدند تازه بقیه می‌فهمند چه شخصیتی داشته، ویژگی‌های عباس هم بعد شهادتش بُلد می‌شود. غرور نداشت. اگر بیرون یا محل کار بچه‌ها را می‌دید، همیشه زودتر پیش‌قدم می‌شد برای سلام و احوالپرسی. توی بحث کار می‌گفت اول شما. میدان می‌داد تا همه کار یاد بگیرند. حامی خوبی بود. هر کس کنارش بود، پیشرفت می‌کرد. با اینکه مسئولیت داشت خودش را با نیروها یکی می‌کرد و با همه عیاق بود. دست‌ودل باز بود. گاهی بچه‌ها را مهمان می‌کرد. از خودگذشتگی زیادی داشت. اگر جایی حین مأموریت‌ها می‌دید غذا کم هست، خودش را جایی سرگرم می‌کرد تا بچه‌ها غذایشان را بخورند. انعطاف پذیر بود و مسائل را از دید بقیه هم نگاه می‌کرد. اغتشاشات ۸۸ کاشان را یادم هست. درگیری که بود برای مأموران امنیتی گاهی درگیری لفظی ایجاد می‌شد. اما عباس جوگیر نمی‌شد. می‌گفت؛ طرف شخصیت داره، یه اشتباهی کرده. عقلی رفتار میکرد. صبر زیادی داشت. کاسه‌ی داغ‌تر از آش نمی‌شد. جهاد را از همه ابعاد می‌دید، نه یک بُعد. کمتر حرف می‌زد ولی اگر حرف می‌زد، خوب حرف می‌زد. اهل شوخی و خنده بود اما توی همه‌ی حالات تعادل داشت. عباس کنترل خوبی به نفس خودش داشت. از دروغ بیزار بود. اگر به ضررش هم تمام می‌شد راستش را می‌گفت و اهل پنهان‌کاری نبود. کار که می‌کرد خالصانه بود. با همه چایی می‌خورد. رفیق باز نبود، ولی برای رفقایش احترام زیادی قائل بود. عباس شجاع بود و نترس. اگر جایی بمب هم کار گذاشته بودند، نمی‌گفت نیروها را بفرستم، یا فلان. خودش بی باک اولین نفر می‌رفت در دل خطر. با آن قد بلند و رشیدش، عباس، واقعا عباس بود. اهل جا زدن نبود. دل و جرأت خوبی داشت. ادبش مثال زدنی بود. اهل خودبینی و خودخواهی نبود. خاکی رفتار میکرد. همیشه می‌گفت ما. من به زبانش نمی‌آمد. می‌گفت ما فلان کار را کردیم. فلان جا رفتیم. می‌گفتم عباس مگه تو تنها نبودی؟! جوابی نمی‌داد و مثل همیشه کنار چشمانش چین می‌خورد و با لبخند قشنگش دل آدم را می‌بُرد... ✍ فاطمه سادات مروّج 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
وعده ایمان سهم تو از جنگ مردها بی‌مزد و منت همه جوره پای کارند برای امنیت مردم. بی آنکه خسته شوند باید دوازده ساعت با موتور گشت بدهند. در ایست بازرسی‌های ورودی و خروجی شهر با دقت عمل کنند. موارد مشکوک را شناسایی و کت بسته بفرستند جایی که باید بروند. اما زن‌هایند که مغزشان می‌تپد روی تک تک مسائل حاشیه‌ای. از دعا برای سلامتی جان مردها بگیر تا تهیه وعده خوراکی ناچیز. مردها یک طور سختی کار دارند در خط مقدم. زن‌ها طوری دیگر در پشتیبانی. لای پیچیدن نان و مخلفات فلافل، هرکس پیشنهاد مختلفش را مطرح کرد. _کاش به جای این‌همه خرده ریز یک‌ پلو‌قیمه دست و پا می‌کردند. _همه اش هم برنج خوب نیست. _ آخه این نون مینی به کجاشون می‌رسه؟چطور تا وقت سحر تو کوچه خیابون‌ها گشت بدهند؟ یا یک‌ لنگه پا پست بدهند؟ _مَردند و معده‌شون با ماها فرق داره. سنش به زیر بیست سال می‌خورد. هرکس که نمی‌دانست خیال می‌کرد بیست سال را پرکرده. از بس که بزرگ بزرگ فکر‌ می‌کرد و حرف می‌زد. اسم تک تک موشک‌ها و‌ تعداد عملیات‌های انجام شده را با رسم شکل بلد بود. شخصیت‌های نظامی را کامل می شناخت و برایشان غش و ضعف می‌رفت. برای شهدا طور دیگری هلاک می‌شد. وقتی شنید عده‌ای برای تدارک فلافل مخالفند رو به خانم بغل دستی‌اش کرد. به طوری که بقیه هم بی‌نصیب نمانند، گفت: «به خوردن یکی یا دوتا ساندویچ بیشتر که نیست. این مردهایی که ده دوازده روزه از کار و زندگی‌شون زدند پشتشون به چیزی دیگه گرمه. گرم‌تر از فلافل تند و تیز آبادان. اینها ایمان‌شون بالاست که اینطوری پای کارند!» کاشان؛کمک های مردمی به نیروهای بسیج ✍🏻ملیحه خانی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
خونه‌مون - صدای پهپاده حتما! نکنه اینجا رو می‌خوان بزنن! اینها را حبیب می‌گفت. بیست سال بیشتر نداشت. چوپان گله پدرش بود و به خاطر دزدها مجبور بود اکثر شب‌ها را توی دامداری بخوابد. علی گفت: «دِ عاخه، توی بیابون چی هست که بخوان بزنن. برو بگیر بخواب. اگر زدنی هم باشه، نطنز و اون ورها رو میزنن نه اینجا.» علی، حبیب را کنار دامداری رها کرد. شب مهتابی بود و نیاز به چراغ نداشت. بیلش را انداخت روی کولش و ارام به سمت زمین پشت جاده رفت. یکی دو تا لت یونجه دیمی کاشته بود ولی توی این فصل باید اقلش دو، سه هفته‌ای یک آب بهشان می داد. توی این اوضاع بی‌آبی کاشان که آب کشاورزان را هم با کارت هوشمند سهمیه‌بندی کرده بودند، یونجه‌ها هم شده بود قوز بالای قوز. چاره ای نبود. خرید علوفه خرجش سنگین در می‌آمد. می‌گفتند تازه با این جنگ گرانی‌ها توی راه است. علی می‌گفت با این گرانی و وضع و اوضاع مملکت جنگیدنمان باقیست! از زمانی که اسراییل به ایران حمله کرده بود یک هفته‌ای می‌گذشت. همین چند روز پیش گفتند کاشان هم چند شهید در یک ایست بازرسی داده است. زمینشان چند کیلومتری تا مخزن سوخت و نیروگاه برق شهرک صنعتی فاصله داشت. خیلی‌ها از این شهرک نان می‌خوردند ولی از چند روز پیش خیلی از شرکت‌ها را دور‌کار کرده و تولید را کاهش داده بودند. امکان خرابکاری و انفجار بخش صنعتی هم بود و عقل سلیم حکم می‌کرد توی این اوضاع احتیاط کنند. هر چه به زمین پشت ریگزار نزدیک می‌شد صداها شدت می‌گرفت. شک کرده بود ولی نمی‌خواست به روی خودش بیاورد. پشت تپه یک وانت با چراغ‌های روشن ایستاده بود و دو سه نفری چیزی شبیه هواپیمای کنترلی بلند کرده بودند. می‌خواستند پست توزیع برق و مخزن سوخت نیروگاه برق شرکت‌های شهرک صنعتی را بزنند وگرنه اینجا نبودند. لحظه‌ای هم فکر نکرد، گوشی را برداشت و زنگ زد: «الو حبیب، می‌خوان پهپاد بزنن تو نیروگاه برق شهرک صنعتی! الان نزدیک زمین ما، روبه‌روی پست توزیع برق‌اند. زنگ بزن به ۱۱۰، هر کی رو هم می‌تونی وردار بیار!»ا حبیب با ده پانزده نفر فریاد‌کنان و چراغ قوه به دست، سمت آنها می‌آمد. تا این اوضاع را دیدند‌، سریع پرنده‌یشان را نشاندند، سوار شده و در رفتند. زنگ زده بودند ۱۱۰ و اطلاعات بسیج، وقتی رسیدند خبری نبود، گفتند: «اگر برگشتند و تفنگ دارید بهشان شلیک کنید! برای اینجا پست کشیک می‌گذاریم ولی تا آن موقع یکی دو روز خودتان اینجا را نگه می‌دارید؟» علی گفت: «اینجا خونه و کار و زندگی ماست! معلومه که نگهش می‌داریم! نمی‌زاریم هر غلطی خواستند توی خونه‌مون بکنن و برن!» چند تا از جوان‌ها شب‌ها نوبتی کشیک می‌دادند. اتاقک و پست نگهبانی بسیج که آنجا دایر شد، نفس راحتی کشیدند. ✍️ فاطمه صادق‌زاده حسن‌آبادی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
انفجار پسر که داشته باشی باید عادت کنی به سر و صداهای غیر منتظره. الان می‌بینی آرامش برقرار است. اما تا پا توی آشپزخانه می‌گذاری، انگار جنگ جهانی به پا می‌شود. صدای داد و فریاد است که تا چند خانه آن طرف‌تر می‌رود. از پشت اُپن آشپزخانه به هال سرک کشیدم: چی شده باز؟ محمد داشت کنترل را از امیر به زور می‌گرفت. حسین هم که زورش به محمد نمی‌رسد مثل همیشه کل عصبانیتش را خلاصه‌ کرد توی صدایش. اگر جلوی زبانش را بگیرد، حداقل از برادر بزرگش کتک نمی‌خورد، اما خب... علی را که دیگر نگویم. یا خودش را می‌اندازد وسط دعوا، یا از ترس جیغ می‌کشد، که انگار امشب نوبت جیغ کشیدنش هست. صدا به صدا نمی‌رسید، رفتم مداخله کنم که آقای پدر کنترل را گرفت و قائله را ختم کرد. قبلاً کنترل تلویزیون همیشه دست بچه‌ها بود. اما این مدت چون بیشتر پیگیر اخبار بودیم، بدمان نمی‌آمد سر کنترل دعوا کنند. بلکه بتوانیم به این بهانه بزنیم شبکه خبر! از همان فاصله زیرنویس را خواندم؛ تجاوز مجدد به سایت هسته‌ای فردو. سخنگوی ستاد مدیریت بحران استان قم: لحظاتی پیش دشمن متجاوز مجددا به سایت هسته‌ای فردو حمله کرد. هیچ گونه خطر و تهدیدی متوجه شهروندان نخواهد بود. گفتم: ظاهراً اسرائیل به بیچارگی افتاده‌ و آمریکا به کمکش اومده. حسین عصبانی شد و با لحنی طلبکار گفت: مامان چند نفر به یه نفر؟ خب ایرانم کمک بگیره. همین‌طور که رختخواب ‌ها را پهن می‌کردم، لبخند زدم و گفتم: ببین ایران چقدر قدرتمند شده که این مثلاً ابرقدرت‌های پوشالی دنیا هم حریفش نیستن. با حس غروری پسرانه حرفم را تایید کرد و سرجایش خوابید. نیمه‌های شب بود که با صدایی شبیه انفجار از خواب پریدم! سراسیمه به همسرم گفتم؛ چی بود؟! نگاهی به گوشه‌ی اتاق انداخت و گفت؛ نترس بادکنک علی ترکید. نفس راحتی کشیدم. یاد بادکنک‌های مهد افتادم. مهد کودک حسینی که محرم‌ها با برو بچه‌های بسیج راه می‌اندازیم. سال قبل یکی از بچه‌ها ایده‌ای تازه داد. کلی بادکنک برای بچه‌ها باد کردیم. روی نصف آن‌ها نوشتیم اسرائیل و آمریکا، نصف دیگر هم شمر و حرمله و یزید. بچه‌ها را یک‌جا جمع کردیم. می‌شمردند؛ ۳٫۲٫۱ با گفتن یاعلی سر سوزن را می‌کوبیدیم به بادکنک‌ها. با صدای ترکیدنشان بچه‌ها جیغ و هورا می‌کشیدند و فریاد مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل سر می‌دادند. ناخودآگاه زیر لب زمزمه کردم؛ مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل... ✍ فاطمه سادات مروّج 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan