eitaa logo
روایتگر | revayatgar
232 دنبال‌کننده
38 عکس
0 ویدیو
0 فایل
دفتر تاریخ شفاهی حوزه هنری انقلاب اسلامی کاشان ۰۳۱-۵۵۲۲۲۲۲۷ ارتباط با ادمین: @artkashan
مشاهده در ایتا
دانلود
عکس شهدا _خانم ببخشید سلام .این پوستررا ازکجا گرفتید ؟ _ خانم جوانی بین زن‌ها پخش می‌کرد؛ از اونطرف برو می بینیش. نگاهم را به جهتی که نشان داد، چرخاندم. تندوسریع راهی ازبین جمعیت بازکردم وجلو رفتم . جمعیت زیادی برای تشییع شهدا آمده اند. خانم‌ها یک ضلع میدان ۱۵ خرداد و ابتدای خیابان شهرداری پشت سر ماشین تبلیغات مراسم،تجمع کرده‌اند با پرچم‌های ایران وعکس‌ سرداران شهید سلامی، حاجی زاده، باقری و شهدایی که داشتیم برای تشییع شان می رفتیم. عکس‌ها با رنگ و آب زیبا روی دستها بلند اند . هنوز باورم نمی‌شود که سردارها شهید شدند. دلم را بغض عمیقی می‌فشارد و اشکم شره می‌شود .چه روز و شب‌هایی که بر شانه‌های امنیت این مردهای باغیرت آسوده خاطر زندگی کردیم و خوابیدیم. بالاخره کمی جلوتر خانم توزیع کننده تصاویر رادیدم. یک پوستر از عکس ۶شهید را ازش گرفتم؛ مانند گرسنه‌ای که نان از کسی می‌قاپد .خوشحال و راضی به جمعیت پیوستم .فریاد یاحیدر بلند شد. اطلاع دادند الان پیکر شهدا را می‌اورند .لحظه کوتاهی نگذشته بودکه شهدا را آوردند . یا حیدر . یاحسین . اگر سنگر شکن دارید ما خیبر شکن داریم . مرگ برآمریکا مرگ براسراییل. هرطور بود خودم را به ماشین تابوت شهدا رساندم و ازشان حاجتم راخواستم . راه را باسیل خروشان مردم تا خیابان امام ادامه دادم. به امامت امام جمعه حاج آقا حسینی بر پیکر شهدا نماز خواندیم. درطی مسیر علت اینکه به این شهدا علی اکبرهای خامنه ای می‌گفتند رافهمیدم.بدن شهدا آنقدر تکه پاره بوده است که... سرم گیج می‌رود و لبانم از شدت گرما خشک است. شعر ظهر عطش چاووشی را زمزمه می‌کنم. کم آوردم. دیگر دارالسلام نمی‌روم .از تحمل مردم تعجب کردم. وارد مغازه می‌شوم. چیزی بخرم تا حالم بهتر شود . زنگ می‌زنم آژانس تا مرا به خانه برساند. در خنکای خانه روی مبل رها می‌شوم .لحظاتی بعد گویا نور به چشمهام برمی‌گردد .دستهایم پی چیزی می‌گردد . خدای من؛ عکس شهدا کو .؟ گریه ام می‌گیرد .کجا جا گذاشتمشان؟ بی اختیار روضه خوانده شده در مراسم برایم تداعی می‌شود. وقتی حضرت زینب (س) دراوج تشنگی و مصیبت دنبال حسین‌اش می‌گشت؛ گلی گم کرده ام می‌جویم اورا به هرگل میرسم می‌بویم اورا. ✍🏻فریبا شادی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
کنج خرابه‌های شام میان سیل جمعیت ایستاده‌بودم. آرام آرام پشت سر پیکر شهدا قدم برداشتم. عکس شهدا جای جای جمعیت میان دست مردم به چشم می‌خورد. مداح یکی یکی اسم شهدا را می‌خواند. رسید به نام شهید خشاپور. از رقیه سه ساله اش گفت و دل ها را برد کنج خرابه‌های شام. یاد حرف دوستم افتادم. برادرش سپاهی است. می‌گفت امسال روضه‌ی حضرت رقیه (س) را با تمام وجودم درک کردم. گفتم چطور؟ گفت: آتش بس که شد، بعد از یک دنیا چشم انتظاری و دلواپسی برادرم احمد از مأموریت آمد. تا مدت‌ها دخترکش زهرا یک دقیقه هم از او جدا نمی‌شد! حتی اگر از این اتاق می‌رفت اتاقی دیگر، چشماش پر می‌شدند از اشک. با نگرانی بابا بابا می‌کرد و دنبالش می‌گشت. با اینکه سلامت برگشته باز هم دلهره دارد از دستش بدهد. اینجور وقت‌ها تا بغلش نکند، آرام نمی‌گیرد. من که با دیدن بی‌قراری‌هایش اشکم درمی‌آید. کسی چه می‌داند کنج خرابه‌ها به قلب زینب سلام الله چه گذشت.؟ نمی‌دانم این روزها دختران شهدا، وقتی بهانه‌ی بابا می‌گیرند، چگونه آرام‌ شان می‌کنند؟ ✍ فاطمه سادات مروّج 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
جای شما خالی تا وقتی دوست و آشنای شهید باشند جا برای غریبه‌ها نیست. عقب ایستادم. آقای مداح گفت:« رفیق رفتی به سلامت! ولی رفقا دلشان دارد می‌ترکد. آی مردم شهید هم با شهید فرق می‌کند. شهیدی که قاتلش اسرائیل باشه خیلی غبطه داره ها!» یکی از رفقای شهید درِ گوشی به مداح گفته بود:« بالاسر رفیق شهیدم روضه تحیّر بخوان. من جا موندم .دو دقیقه موقعیتم را ترک کردم. تا برگشتم همه‌شون رفته بودند.» هجوم جمعیت بردندم عقب‌تر. پایم گرفت به تابوت شهید. همین چند دقیقه قبل روی شانه‌های شهر، روان می‌چرخید. هر کس به نیت تبرک به تابوت و‌ پرچمش دست می‌کشید.اما الان مثل یک تخته پاره افتاده این پشت مشت‌ها. توی همین فکر‌ها خیره بودم به تابوت که خانمی جلوی تابوت سبز شد. دستش را به همه جای تابوت مالید و روی قلب و صورتش کشید. نمی‌دانم دستش بوی شهید می‌داد.‌ بوی کربلا یا بوی شهادت. مداح می‌گفت:« بیست روز میشه که شهید آلویی از کربلا برگشته.» انگار زن به فتح بزرگی رسیده بود. قلبش خنک شد و دیگر گریه نمی‌کرد. تقلید کار بچه‌هاست. تا خواستم بروم جلو‌‌ و مثل همان زن دستی روی تابوت بکشم، پسرک از راه رسید. هر چه زور می‌زد پاره نمی‌شد. _میخوای چیکار کنی؟ انگار سوالم حواسش را پرت نکرد که جوابم را بدهد. جلوی مردی را گرفت و گفت: «میشه این تکه پرچم را برام بکَنی ؟» پرچم از اول مراسم داشت شهادت می‌داد برای چه به دیواره‌های چوبی منگنه خورده. ولی هر کس از راه رسید تار و‌ پود برایش نگذاشته بود. این ته مانده قسمت پسرک شد. سوالم را دوباره پرسیدم. _برای چی میخوای ؟ _ می‌خوام بزنم به دیوار اتاقم. هر موقع نگاهم بهش افتاد یادم بیاد پرچم شهادت همیشه بالاست. خدا کنه منم اینطوری پرچم پیچ بشم. ته دلم خالی شد. من کجای این دنیام و این پسرک کجا؟ چقدر جای آنهایی که دنبال شهادتند توی این چهار تا تیر و تخته پرچم پیچ خالیه. ✍🏻ملیحه خانی تشییع شهدای مبارزه با اسرائیل کاشان ؛ پنج شنبه ۲۹خرداد @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
روضه های ارباب به عکسش خیره بودم و حرف‌های همسر شهید دهقان را توی ذهنم حلّاجی می‌کردم. می‌گفت همرزم آقامهدی بود و طالب شهادت. واژه‌ی شهید زنده را برایش به کار برد. از مهر و محبتش گفت و کار راه‌اندازیش. هرچه بیشتر می‌گفت عطشم برای دانستن بیشتر می‌شد. چشم از قاب عکسش گرفتم و دوختم به جمعیت. همه با مداح نوحه گرفته بودند. امروز هرکدام از شهدا پلی شدند به روضه‌های ارباب‌شان سیدالشهدا. نوبت که رسید به یاسر، پای روضه‌ی شیرخواره‌ی حسین آمد وسط‌. مردم به یاد طفل رباب، برای طفل شیرخواره‌ی شهید اشک ریختند و صدای لالایی بلند شد. اما روضه‌ی علی اصغر اینجا تمام نشد. وقتی رسیدیم گلزار موقع دفن شهدا دوباره نام طفل شش ماهه آمد. اما این‌بار جوری دیگر. این بار صحبت از قد رشید عباس وار شهدا قبل شهادت بود و پیکر کوچک علی اصغر وار الانشان! ✍️ فاطمه سادات مروّج 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
کلاس جنگ خیارفروش... چند روزی هست نیومدی خیار بخریا! حواسم بهت هست. حالا اسرائیل حمله کرده که کرده، تو نباید خیار بخری؟ چند کیلو بریزم؟ اِ اِ اِ اصلا حواسم نبود. چرا مشکی پوشیدی؟ از اردیبهشت تا هر موقع خیار برداشت کند با یک پراید مشکی درب و داغونی که آئینه طرف شاگردش افتاده و چراغ راهنماهای عقبش خالیه، میاد سرِ خیابان و پاکت پاکت خیار به خلق الله می‌فروشد. از آن آدم‌های داش مشتی با کلی تتو روی دست و بازوهایش که بعد از اینکه خیارها را وزن کرد نیم کیلو سالادی اشانتیون میذاره روش. خم شده بود و با دوتا دستش خیارها را از پاکت خیاری بر میداشت و می ریخت توی نایلونی که دست من بود. «مشکی پوش عزای دوستمم. چند روز پیش شهیدش کردند» همانطوری که خم بود نگاهش را سمت من چرخاند و خیارهایی که توی دستش بود را برگرداند توی پاکت، کمرش را صاف کرد و گفت:« این آشغال ترسو جنگ کردنم بلد نیست. اگه مردی از همون قبرستونی که هستی موشک بنداز ببینیم میتونی بزنی یا نه. جنگ یعنی از این ور دنیا موشک بزنی بره اون ور دنیا تازه قبلش هم بهت بگن که قراره کجاتو بزنم. فک کرده با این اسباب بازیها(منظورش ریزپرنده‌ها بود) آدم بکشه اسمش جنگه؟ خدا رحمت کنه دوستت رو. تو هم برو مشکیت رو دربیار. دوره جنگِ با صدام هر کی شهید می شد مشکی نمی پوشیدند.» 🖌 سیدمحمد نبوی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
به وقت بزرگ شدن اینجا همان جایی است که فقط افراد انتخاب شده حق آب و گل دارند .نمی دانم چه شده بود که رخصت حضور در میان مردم و بدرقه ی انتخاب شده‌ها را داشتم . وقتی به در ورودی گلزار رسیدم چشمانم محو مردانی با لباس نظامی و سپاهی شد که با ابروان درهم کشیده و دستهای مشت کرده به انتظار علی اکبرهای خامنه ای تمام قد ایستاده بودند. در میان هجوم اشک فراق ،اشک شوقی حاکی از غرور برادرانم ،مرا به وجد اورد . خانم مسنی که شاهد صحنه بود. همچنان که به راهش ادامه می‌داد با لهجه کاشونی گفت: «خدا عوض خیردو بدهَ ،خدا سِلومتی به خوددو و خونوادادو بچادو بدهَ ...علی نگهداردو باشَ ...» و رد شد . هنوز جلوی در گلزار به انتظار ایستادیم تا شهدا بیایند. چشمم به بوته ای در وسط بلوار شهدا ،روبه روی گلزار خیره شد که تکان می خورد. درست بوته ی کنار تیر برق . دستان کوچکی برگ‌های خاردار بوته را کنار می زد و تقلا می کرد راهی از وسط بوته برای خودش باز کند تا بیاید به طرف در ورودی گلزار. راه با دست‌های مادرش بازشد .بلند گفت: دیدی بلدم! حالا دستت را بده از خیابان رد شویم .مادر همچنان دست پسرش را داشت. با گفتن این جمله ،دستانش را کمی شل کرد تا پسر، بزرگی‌اش کم نشود . رسیدند. علی اکبرها را می‌گویم. دست مردم بالا رفت تا گوشه ای از تابوت را بگیرند. فرقی نمی کرد بچه یا بزرگ ،جوان یا پیر همه دستشان بالا بود تا پای قبر. موقع تلقین خواندن همه ساکت بودیم . من کمی عقب تر، به جمعیت نگاه می کردم. هوا گرم بود. مخصوصا در آن ساعت صبح، که دو ساعتی مانده تا ظهر هوای کاشان بیشتر شرجی می‌شد. به کالسکه ی نوزادی برخوردم که در سکوت تلقین ، با چشم‌های کودکانه اش، ما بزرگترها را رصد می کرد. شاید دنبال چراهای ذهنش بود. کودک را زیر نظر داشتم اما همچنان چشمانش دنباله ی مردمی را می دید که برای بدرقه ی انتخاب شدگان آمده بودند. آری ! به وقت بزرگ شدن. دیدن بهتر از شنیدن است، حال چه نوزاد باشی چه پیر. ✍راضیه غلامرضازاده 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
وعده ی دیدار، آخرین دیدار، فرا رسیده... امروز بوی پیراهن یوسف تمام شهر را فراگرفته. همه جا حرف رسیدن یوسف هاست... مسیری را بسته اند، باید پیاده بروم تا به شروع مراسم برسم. مسیری که بارها و بارها در چشم بهم زدنی طی کرده ام حالا شده جاده ابریشم... چرا نمی‌رسم؟؟!! چرا جمعیت اینقدر دور است؟؟!! نفس کم می آورم. تشنگی امانم را بریده. هرچه بیشتر پیش می‌روم، کمتر می‌رسم. جان می‌کنم برای رسیدن. ندایی درونم شعله می کشد: فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ... جمعیت موج می زند.چشمم اما دنبال ماشین حامل شهداست. چقدر دور!! چقدر دست نیافتنی!! نمی توانم! اگر نزدیک نشوم، همین‌جا جان می دهم. از جمعیت خارج می شوم و با سرعت، موازی ماشین حامل می‌شوم. سیل جمعیت امکان دسترسی به تابوت را غیر ممکن کرده. به چشمانم امان نمی‌دهم، اگر نبارند، لاجرم دق خواهم کرد. چه خوب گفته اند: دل ها زمانی که پر می شوند از چشم ها سرازیر... هرچه پیشتر می رویم، جمعیت بیشتر می شود و امیدم نا امیدتر... زیر لب می خوانم: ما قَطَعْتُ رَجآئي مِنْكَ. آفتاب سوزان، هوا گرم و دل هایمان سوخته است. نماز می خوانیم بر پیکرها... چه نمازی!!!! وَ أَقِمِ الصَّلاهَ لِذِکْرِی حتما این شهدا تجسم کامل یاد خدا هستند. خاطرم نیست تا به حال بر شهیدی نماز خوانده باشم؟؟!! عجیب می چسبد نمازی که بر پیکر عزیز شهیدت بعد از روزها چشم انتظاری می خوانی... به سمت اتوبوس ها می‌روم. ناگهان مسئولی را می بینم، با خودم می‌گویم از ایشان خواهش کن راهی برای خانم ها باز کنند تا به تابوت شهدا دسترسی داشته باشند. در برزخ گفتن و نگفتن نگاهم به ماشین حامل شهدا گره می خورد. سمتی را برای زیارت زن‌ها خالی کرده اند. قدم هایم یسارعون الیه چشمانم ینظرون الیک و گوش هایم یسمعون الیک... یقین دارم اف ۳۵های لعنتی هم نمی توانند مرا از این مسیر برگردانند. دستم را به تابوت شهید می‌رسانم. خدایا هرکدامشان یک روضه ی مجسم هستند، کجا درنگ کنم؟ مغز و زبانم از کار می افتند و تمام وجودم اشک می شود. دستان بی جانم شفا می گیرند. لختی نمی گذرد که سور و ساتمان به پایان می رسد. جدایمان می کنند. و من مبهوت دور شدن یوسف ها. يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ سربازی به سرمان گل می پاشد. با تمام وجود، برای اولین بار می شوم یکی از همان کسانی که برای گرفتن نذری زیر دست و پا می افتند، اما گلی روی شانه ی چپم می افتد. دلم می‌خواهد به شفا تعبیر کنم. اصلا دلم می‌خواهد فرض کنم دستان شهید به وسیله ی آن سرباز، گل را مخصوص خودم پرتاب کرده؛ باشد پاداش اشک هایت خانم... ✍🏻آزاده چای دوست 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
مهمان عزیز خیمه وسیع سفید رنگ، حوض آبی رنگ وسط زمین و طرف دیگر ماکت کشتی بزرگ(سفینه نجات) که دورتا دورش پارچه های عزا دارد و دورونش چایخانه! زمینی که قبل ماه محرم، فقط زمین بود ماه محرم که آمد پر برکت و پرنور شد؛ دور دیوار کوتاه هیئت پرچم های قرمزو طلایی زده شده و باد ملایمی آن ها را تکان می دهد.صدای نوای یا حسین به گوش می رسد مردم در حیاط این طرف و آن طرف نشسته و ایستاده اند... و کودکان خوشحالند از دیدن مرغابی های روی آب حوض. چند خادم، لب در خیمه، منتظرند؛ پر خادمی شان، کار نمی کند و چشم دوخته اند به در ورودی. از حرف هایشان متوجه می شوم مهمان هییت ده دقیقه دیگر می آید... مهمانی که از بیست روز پیش، منتظر آمدنش هستند. به داخل خیمه می روم بوی خوش عود، به مشامم می رسد. روی موکت های قرمز رنگ می نشینم. بنر بزرگی از چهره شهدا در خیمه است؛ شهدای طریق القدس همان هایی که به مصاف ابرقدرت های جهان رفته اند... زیارت عاشورا می خوانند و نوحه می گیرند. چشم های مردم با هر نوا برمی گردد به سوی در خیمه. بین شان صدا به گوش می رسد -کی می آید ـ چرا نمی رسد خانمی که کنارم نشسته عکس شهدا را نشانم می دهد و می گوید «نگاه کن! انگار شهدا با آدم حرف می زنند؛ خوشا به سعادتشون » و بعد از خوبی های مهمان، می گوید: «شهید نصرت الله بهاروند همونی که امشب می‌آورند به خیمه، علم این خیمه را خودش بالا برده...» دیگری میگوید: پیچ های این آهن ها را خودش می بست و... با خودم گفتم باید پهلوان قوی و خوش قد و قامتی باشد برای خودش. نوبت حاج آقا می رسد؛ حال نگران و منتظر مردم را درک می کند و می گوید: «رفقا قسمت و روزی مون باشه انشالله شهید، به خیمه خودش می‌آید...» او هم از خوبی های مهمان حرف می زند: «روز عرفه امسال، شهید بهاروند، از صبح مشغول کارهای هیئت بود؛ ظهر موقع دعا بهش گفتن بیا برویم دعا عرفه... گفت: کار خیمه روی زمین می مونه تمام بشه بعد ...» مهمان ما توصیه رهبر را خوب به خاطرش سپرده: «وقتی نیّتِ کار نیکی در دل شما گذشت، تأخیر نیندازید!...» حاج آقا می رسد به روضه و تل زینبیه ... «او می برید و من می بریدم؛ او از حسین سر، من از حسین دل» صدای همهمه می آید و فریاد یا حسین... مهمان هیئت می رسد به موقع و سر وقت! رسم ادب را خوب از اربابش ابوالفضل علیه السلام یادگرفته؛ صبر می کند؛ زیارت عاشورا خوانده شود؛ سخنران حرف هایش را به دل مستمعان بنشاند ... جلسه ابا عبدالله برسد به تل زینبیه؛ و نگاه حضرت زینب سلام الله علیها به حسین غرق به خون و اربا اربایش در قتلگاه بیافتد... حالا او آمده کسی که سال ها زیر همین بیرق سینه زده روی دستان مردم، با سرعت می آید با همه علایم پهلوانی اش؛ تابوت چوبی،میان پرچم ایران، همراه عطر و بوی کربلا. مقام هایش را مردم جار می زدند شهید عزیز، جانم فدای رهبر مرگ بر اسرائیل و اکنون صدای بی تابی فرزندانش، به بالای خیمه می رسد؛ به همان جا که پرچم قرمز رنگ را، نصب کرده بود. و اشک ها سرازیر می شود. مداح می گوید ؛ « عمو نصرت خوش آمدی! خوش غیرت! ابوالفضلی رفتی، علی اصغری برگشتی! بیست روز پیش رفتی ؛ چرا الان رسیدی! مردم! اگه در تابوت باز بشه خواهید دید کفن عمو نصرت پهلوان مان شده اندازه علی اصغر شش ماهه کربلا... » و تا فرشتگان تکه تکه بدن او و دوستانش را میان بیابان جمع کنند شده بود بیست روز... ✍ خانم فرشته شب وداع با شهید نصرت الله بهاروند هیئت محبان ابوالفضل علیه السلام ۲۱ تیرماه ۱۴۰۴ 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
طنز جنگ 1- (. زن) - بیداری؟ - لب و دهان گشادش را باز کرد و خمیازه‌ای کشید و گفت: آره چی شده؟ - تو هم این صداها رو می‌شنوی؟ - صدای چی؟ - همین صدای موشک و بمب و انفجار رو میگم دیگه؟ - آره خب، که چی؟ - بیا فردا فرار کنیم و از اینجا بریم. نکنه یکیش بخوره تو خونه ما. با پوزخندی گفت: متوجه هستی که الان تو قرن 21 هستیم. موشکها نقطه‌زن شدند. اون جایی رو که باید بزنن رو میزنن، آخه چکار با ما دارن؟ بخواب. فکر کنم امروز خیلی خسته شدی. بخواب فردا میخوایم بریم تمرین. - از من گفتن بود... - بیدار شو دیگه، ساعت 6 شده. - اَه چرا نمیذاری بخوابم؟ اون از دیشبت که نذاشتی بخوابم اینم از الان. - پاشو دیگه. چقدر میخوای بخوابی؟ پاشو از اینجا بریم. - کجا بریم دیوونه. موقع صبحونه‌ست. الانه که نگهبان صبحونه رو بیاره. - صبحونه بخوره تو سرم. ببین، ببین داره میاد. - گفتم که الانه نگهبان صبحونه رو بیاره. - چی میگی؟ نگهبان کیه؟ واااااای اونطرفو نگاه کن. سرت رو بدزد. داره میاد. بووووومب... - آخ آخ آخ. چه صدای وحشتناکی داشت. همه بدنم خون میاد. حق با تو بود قهوه‌ای. کاش به حرفت گوش داده بودم و از اینجا میرفتیم. عه.عه.عه قهوه ای اینجا رو ببین. نگهبان روی زمین افتاده. پاشو. پاشو زودتر بریم. قهوه‌ای... قهوه‌ای چرا جواب نمیدی؟ جواب بده تو رو خدا. باور کن نمیدونستم تا این حد الاغند که اصطبل اسب‌ رو هم بزنن. آخه میگفتن نقطه زن شدند. ✍️ سید محمد نبوی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
سایه جنگ برای بار صدم دکمه اتصال فیلترشکن را زد. شاید دری به تخته خورد و وصل شد.‌ دلش نمی‌خواست یادش بیایید چرا اینترنت قطع بود. صدای تیراندازی انگار درست بالای پشت بام آنها می‌آمد. می‌ترسید. اما نه فقط از صدای پدافند یا حتی مردن. می‌ترسید از سایه جنگ روی زندگیش. از اینکه همه زحماتش برای پذیرش مصاحبه هیئت علمی دانشگاه نقش بر آب شود. از اینکه نتواند توی این فرصت شش ماهه مقاله‌اش را در مجله‌ای معتبر به چاپ برساند و همه چیز خراب شود. ترسیده بود از اینکه چطور توی این اوضاع درس بدهد و زندگی را بچرخاند. از اینکه آخر چه خواهد شد. رضا همه این ترس‌ها را هر شب که صدای پدافندها می‌آمد، با خودش مرور می‌کرد. همه اگرها، همه شایدها. هر شب آخر سر رو به همسرش، زری می‌گفت که بخوابد و اتفاقی نمی‌افتد ولی خودش می‌دانست که اتفاق افتاده است. حوصله کار روی مقاله‌اش را نداشت. اینترنت قطع بود و عملا کاری نمی‌شد کرد. فقط می‌توانست بلا تکلیف توی گروه‌های پیام‌رسان‌های وطنی بچرخد و خبر‌ها را چک کند. توی گروه‌ها انواع خبرها بود. توی گروه دانشکده هم همه داشتند همدیگر را تکه پاره می‌کردند! یکی از زدن جنگنده اف 35 و اسیر شدن خلبانش می‌گفت، یکی تکذیب می‌کرد و همه را دروغ می‌خواند، یکی از زدن موشک‌های ایران و خوردنش به هدف می‌گفت، آن یکی از دروغگو خواندن ایران و انکار موفقیت‌هایش می‌گفت. یکی از جنگ روانی دشمن می‌گفت، آن یکی از عظمت ترامپ و اینکه روز 61 ام زد می‌گفت. بازار فوروارد پیام‌داغ بود. در جواب ترس‌ها، غر زدن‌ها و حتی توهین‌ها فقط پیام فوروارد می‌شد و کمی هم پیاز داغ تحلیل‌های شخصی و تاریخی به آن افزوده می‌شد. یک شب گروه بچه های قدیمی دکترا و اساتید را باز کرد. علی در برابر دفاع‌های بی‌قید و شرط برخی از همکلاسی‌های قدیمی از نظام جوش آورده بود. همیشه آدم تند و بی‌پرده‌ای بود. نوشت: -: «اونا اینقدر شرف دارند که حداقل غیر مسکونی می‌زنن ولی اینقدر به شرف ما اطمینان ندارند که به محض کشیدن آژیر همه مجبورن بپرن توی پناهگاه!» یکی دو نفر با تصاویر خانواده‌ها و بچه‌های که به شهادت رسیده بودند، جلو آمدند ولی کسی در استدلال حریف علی نبود. پیام‌ها یکی بعد از دیگری می‌آمدند. خیلی‌ها از جمله رضا می‌خواندند و چیزی نمی‌نوشتند. دلشان می‌خواست چیزی بگویند، ولی کلمات گیر کرده بود توی ذهن‌شان، توی ترس‌هایشان. در همین بین، پیامی از استاد گروه، دکتر شاکری، آمد. مردی که همه می‌دانستند منتقد سیاست‌های نظام است، ولی همیشه سنجیده حرف می‌زد. دکتر شاکری را همه دوست داشتند. «سلام آقای دکتر. این جمله عجیبه که دشمنمون شرف داره. ببینید در غزه چه کرد. لازم شود و اگر بتواند، در ایران هم قتل عام می‌کند. مراقب باشید جناب آقای دکتر عزیز.» علی کنار نکشید. نوشت: «استاد ایران قتل عام نکرده؟ هواپیمای اکراینی رو یادتون رفته؟! یادتون رفته دوستامون پرپر شدن؟!» دکتر شاکری برایش نوشت: «شما یک انسان شریف و وطن‌دوست هستید. شما رو دوست داریم. ولی جای برخی حرف‌ها الان نیست. اسرائیل شرف ندارد. البته ما هم اشتباه زیاد کرده‌ایم. ولی الان موقع این بحث‌ها نیست.کنار وطن باید ایستاد.» برای چند لحظه، گروه ساکت شد. نه پیامی، نه جوابیه‌ای. همه رفتند توی فکر. به نظر می‌رسید علی با تلنگر دکتر ناگهان به خودش آمده باشد. همه پیام‌های تندش را پاک کرد و نوشت: «منم کنار وطن ایستاده‌ام...» رضا گوشی را زمین گذاشت. به زری نگاه کرد که خوابش برده بود. تصمیمش را گرفت. بلند شد، لبتاب را روشن کرد. مقاله نیمه‌تمامش، را باز کرد. سایه‌ی جنگ بود، اما او باید بی‌بهانه کنار وطن می‌ایستاد. ✍🏻فاطمه صادق‌زاده حسن‌آبادی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
تشییع شهدا چادرش را کشید جلو و روی صندلی دوتایی اتوبوس، روبرویم نشست. نگاهش مدام پی خانم مسنی که بغل دستش نشسته بود، چرخ می‌خورد. وقتی دید اصلاً متوجه‌ش نیست، با دست زد به شانه‌اش. سرش را که به سمتش برگرداند، انگار تازه حواسش آمد سرجا. لبخند زد. سلام و احوالپرسی گرمی کرد. عذرخواست که او را ندیده. با چشم به صندلی کناری اشاره‌ کرد و گفت: «از بس یه عده حرمت هیچی رو نگه نمی‌دارن، دیگه بیرون که میام نمی‌خوام نگاه به هیچ جا بندازم سرم رو میندازم پایین و میرم میام.» سرم را بردم جلو ببینم روی صندلی کناری چه خبر است. دیدم دو دختر جوان روی صندلی دوتایی کنار هم نشسته‌اند. با لباس‌های کوتاه، آرایش‌های زننده و روسری که سُر خورده و افتاده روی کتفشان. حاج خانم سفره‌ی دلش باز شد. حالا نگو و کی بگو: «دلم خون میشه از چیزایی که می‌بینم. میام تو کوچه، می‌بینم مردا با شلوارک اومدن بیرون. زنهارو که دیگه نگم انقدر آداروادار کردن انگار دارن میرن عروسی. والا این لباس‌هایی که اینا بیرون می‌پوشن، تو خونه هم آدم خجالت می کشه بپوشه.» نگاهش را به بیرون دوخت و یک دفعه گفت:« ببین! ببین!» با اینکه مخاطبش نبودم، اما آن‌قدر شیرین حرف می‌زد که بی هوا سر چرخاندم به سمت پنجره اتوبوس. هرچه نگاه کردم کسی را ندیدم. مانده‌بودم منظورش چیست، که پشت بندش گفت: «عکساشونو دیدی؟ چقدر دیگه از جوونهامون باید شهید بشن تا ما بفهمیم راه کدومه، چاه کدوم؟ همین چند وقت پیش نبود اینا برا ناموس مملکت جون دادن؟» با دقت نگاه کردم، بنر شهدای مبارزه با اسرائیل را می‌گفت. نزدیک ایستگاه آخر بودیم. ساعتم را نگاه کردم. دیر شده‌بود. پیاده شدم و با عجله حرکت کردم. می‌دانستم نیم ساعت از شروع مراسم تشییع پیکر شهدا گذشته و باید بِدَوم تا شاید به جمعیت برسم. از میدان پانزده خرداد تا نزدیک خیابان امام با سرعت تمام رفتم. اما هر لحظه توی دلم می‌گفتم شاید قبل رسیدنم، پیکر شهدا را ببرند دارالسلام و من از همقدم شدن با آن‌ها بی نصیب بمانم. با دیر آمدنم مسیر رسیدن به شهدا را برای خودم دورتر کردم. از طرفی حواسم پیش آن دخترها بود. دلم می‌خواست، دوستانه به آن دو دختر توی اتوبوس بگویم:« فاصله هر چه زیادتر باشد وصال دیرتر اتفاق می‌افتد. کسی نمی‌داند، شاید روزی با دویدن این مسیر را طی کنید. اما آیا مطمئنید به موقع خواهید رسید؟ اگر دیر شد چه؟ شاید دلتان جزء پاک‌ترین دل‌های دنیا باشد. اما با برداشتن حجاب و دفن حیا، راه رسیدن به امام زمان عج را برای خودتان دورتر می‌کنید.» ✍️ فاطمه سادات مروّج 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
خاک وطن جوانانش رو در آغوشش کشید. آن جان و خونی که امروز به خاک وطن سپردیم، در روزهایی که زیاد دیر و دور نیست، جوانه‌ها خواهد زد. خواهد روئید. خواهیم دید. عکاس: محمد حسین عاقلی نویسنده متن: سهیلا ملک محمدی تشییع پیکر شهدای مبارزه با اسرائیل پنجشنبه ۲۹ خرداد ماه ۱۴۰۴ 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan