eitaa logo
روایتگر | revayatgar
232 دنبال‌کننده
38 عکس
0 ویدیو
0 فایل
دفتر تاریخ شفاهی حوزه هنری انقلاب اسلامی کاشان ۰۳۱-۵۵۲۲۲۲۲۷ ارتباط با ادمین: @artkashan
مشاهده در ایتا
دانلود
به عباس شماره ۳/ قسمت اول حوالی ساعت شش صبح راه افتادیم سمت خانه‌تان. اولین بارم بود که خبر شهادت یک شهید را برای خانواده‌اش می بردم. به محمد و روح الله گفتم:« سعی کنید تمام وقایع ثبت بشود.» جلوی در خانه‌ات، از ماشین که پیاده شدیم،نمی‌دانستیم چه می‌شود. این‌پا و آن‌پا می‌کردیم. زنگ خانه آقای اربابی پدرخانمت را زدیم. روح الله و محمد عقب تر ایستادند. در تلاش بودند تا بدون جلب توجه کارشان را انجام بدهند. بعد از چند دقیقه آقای اربابی آمد دم در. معلوم بود حسابی از دیدن ما متعجب و نگران شده. حاجی دستش را گرفت و چند قدمی از جلوی در جدایش کرد. حاجی توضیح داد که چه اتفاقی افتاده. از قبل قرارمان بر این شد که اول بگوییم بچه ها مجروح شدند و در بیمارستان بستری‌اند. همیشه به خودم می گفتم:« چه سناریوی مسخره ایه خبر مجروحیت!» ولی عباس جان باور کن هیچ فکر دیگری به ذهنمان نرسید. خانم‌ها رفتند داخل حیاط تا با مادرخانمت صحبت کنند. چند دقیقه‌ای گذشت. نمی دانم چطوری خانمت از طبقه پایین متوجه حضور ما شده بود. زمان زیادی نگذشت که خانمت تنها همراه با خانم‌ها آمدند توی کوچه. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت ناحیه. سریع به حمید خبر دادم که راه افتادیم. توی راه خانمت از تو پرسید؟! همان اول فهمیده بود قضیه از چه قراره! از دخترت گفت. از اینکه خیلی پدری است. این پنج روز که باباش را ندیده، مدام سراغش را می گیرد. از اینکه چه طوری باید خبر شهادت تو را بهش بدهد؟ خانوم ها تا یه جایی همراهی‌اش کردند. نزدیک‌ی های سپاه دیگر نتوانستند خودشان را نگه دارند. گریه خانمها توی ماشین بلند شد. در محوطه سپاه ، جلوی ساختمان اول ایستادیم. خواهرت و حمید هم همزمان رسیدند پایین. روی نیمکت کنار آبسردکن خانم‌ها جمع شده و با هم زمزمه می‌کردند و از تو می‌گفتند. همزمان با ما فرمانده هم رسید. تا به آن لحظه، بالای سر ابوالفضل توی بیمارستان بود. ظاهر محکم و قوی داشت. هرچند دیگر موی سیاهی برای سفید شدن نداشت و حال و احوالش حسابی بهم ریخته بود. چند دقیقه‌ای با خانمت صحبت کرد. سعی می‌کرد بهشون آرامش بده. هنوز مامان و بابات خبر شهادتت را نفهمیده بودند. فرمانده گفت که من با ماشین خواهرت و یکی از خانم‌ها، خانم ها را ببرم سمت خانه بابات. حاجی و بچه ها هم با ماشین دیگری بیایند. حمید می‌گفت مادرت ناراحتی قلبی دارد. نگران بودیم. آمبولانس خبر کردیم که اگر حال مادرت بد شد آنجا باشد. خواهرت در خانه را باز کرد و رفت داخل. پدرت آمد دم در. دوباره حاجی شروع کرد به توضیح دادن. چشم های شوک شده پدرت تو چشم‌های حاجی قفل بود و تکان نمی‌خورد. حاجی حرفش رو تمام کرده بود ولی پدرت چشم از حاجی بر نمی‌داشت. فکر کنم در آن لحظه داشت تمام تو را مرور می‌کرد.چند دقیقه در سکوت گذشت. پدرت سرش را پایین انداخت و رفت داخل. نمی‌دانم توی خانه چه خبر بود.فقط شنیدم مادرت وقتی از بابات خبرت را گرفت، بابات در جواب گفت:« اومدن می‌گن عباست رفته! » صدای مهدی، داداش کوچکت می‌آمد. همه نگران مادرت بودیم و کادر آمبولانس هم آماده بودند. الحمدلله حال مادرت بد نشد. برای احتیاط كادر آمبولانس رفتند خانه و حال مادرت را بررسی کردند. من و حاجی در طول این مدت بیرون ایستاده بودیم و فقط صدا داشتیم. برای همدیگر از تو و خاطراتت می‌گفتیم. یک ربعی گذشت. جمع بندیمان با حاجی این بود که برویم داخل تا داداشت را آرام کنیم. حمید فضای خانه را آماده کرد تا ما وارد شویم. با بچه‌ها رفتیم داخل. مادرت آرام روی تخت نشسته بود و به یک نقطه نگاه می‌کرد. پدرت هم همین‌طور. ولی داداشت مهدی، بی‌قراری می‌کرد. مدام از تو می‌گفت. از اینکه یک هفته است باهات حرف نزده. می‌گفت از بس کار داشتی و سرت شلوغ بوده، می‌ترسیده که بهت زنگ بزند. مادرت چند بار صداش کرد ولی مهدی متوجه نشد. دست آخر برگشت و گفت:« مهدی چی شده؟ چرا اینقدر بی‌قراری می کنی؟» نگران بودم که الانه حال مادرت هم بد بشود. به وعده دیدنت همراه با حمید و یکی از بچه ها رفتند گلزار. ولی واکنش مادرت و آن آرامش عجیب برایم جالب بود. بچه‌ها می‌گفتند هنوز نفهمیده چی شده. معلومه شوکه است. ✍🏻دوست و هم‌رزم شهید عباس آلویی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
به عباس شماره ۳/ قسمت دوم چند روز بعد از این ماجرا شبی در گلزار به طور اتفاقی دیدمش. حمید، مادرت را معرفی کرد. رفتم جلو و شروع کرد به درد و دل. از آن روز گفت که: حوالی ساعت یازده شب خیلی نگران بچه‌ام شدم. دلشوره افتاد به تنم. زنگش زدم و گفتم:« عباس خیلی دلم برات تنگ شده.» عباس گفت:« منم همین طور مادر!» قول داد که بیاد و ببینمش. تا اذان صبح هرچی تلاش کردم خواب به چشمام نیامد. خبر نداشتم که چی شده. بعد نماز از خستگی، خواب و بیدار بودم. یک آن دیدم میگن یه بچه شهید قراره برنامه اجرا کنه. وقتی اومد جلو، دیدم هدی ساداته. تعجب کردم. گفتم اینکه نوه ی منه؟! پدرش شهید نشده! دیگه خوابم نبرد. تا شما اومدید. وقتی خبر آوردید؛ عباس به چشمم می اومد و منو آرومم می کرد. با رفتن داداشت، همراه محمد از گلزار رفتیم سمت بیمارستان. نزدیکی های بیمارستان یاد آخرین پیام صوتی که برام فرستاده بودی افتادم. همانجا که رفته بودی کربلا. من به شوخی از اینکه چند روزه باهات حرف نزدم، سراغت را از بچه ها گرفته بودم. پیامت را باز کردم و دوباره گوش دادم. چقدر دلم برات تنگ شده و با کلمه به کلمه ی حرف‌هات، گوله‌های اشک بود که از چشمام می‌ریخت. عباس دیگر نیستی که روزی سه چهار بار برای کارهای کنگره بهت تلفن بزنم. این اواخر که کارها سبک شده بود، بهت تلفن که می زدم، با تعجب می گفتی: چی شده کمتر زنگ می زنی ؟! انگار عادت کرده بودیم به شنیدن صدای هم. رفتیم قسمت بیمارستان اورژانس. یکی از بچه هایی که همراهت مجروح شده بود را عیادت کردیم. برای وحید و عباس داشت از آن شب می گفت. الحمدلله حالش خوب بود. می خواستیم به دیدن ابوالفضل برویم که گفتند:« فعلا نمیشه.» از بیمارستان برگشتیم. در راه با محمد تصمیم گرفتیم که زودتر ترتیب کارهای پوستر شهادتت را بدهیم. فکر کردیم که کدام عکست را انتخاب کنیم. چشم‌های محمد برقی زد و یاد آرشیوش افتاد. اینکه چقدر عکس و محتوا از تو دارد. محمد را پیاده کردم حوزه هنری و خودم برگشتم سپاه. باید از فرمانده کسب تکلیف می‌‌کردم. ورودی در ناحیه، عباس و وحید داشتند برا هم از شماها می‌گفتند. از رفتن‌تان و جای خالی‌تان. لای صحبت اشک هم می‌ریختند. رفتم بالا با چند تا از بچه‌ها صحبت کردم. همه نگران حال فرمانده بودند. سال قبل، داغ محمدجواد تمسکی حسابی به همش ریخت. حالا هم که درجا سه تا از بهترین نیروهاش را از دست داده بود. وسط شلوغی‌ها، فرمانده صدایم کرد. رفتم اتاقش. تنها نشسته بود. چند کلام از کارها و نوع برنامه‌های یادبودت گفتم و او هم تایید کرد. در آخر خاطراتت را به خط کردیم. یکی او می‌گفت.یکی من. وقتی پیام صوتی‌ات را پخش کردم، فرمانده بغضش ترکید. ✍🏻دوست و هم‌رزم شهید عباس آلویی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
وسط جنگ قسمت اول چندروزی از جنگ اسرائیل و ایران گذشته بود، جنگی که ما شروعش نکردیم، جنگی که همان روز اول همه سرداران بالارتبه سپاه و فرماندهان ما را ترور کردند. قلبمان آکنده از غم فراقشان بود ولی با رهبری سید علی سریعا نیروهای جایگزین بر سنگر فرماندهان شهیدشان قرار گرفتند و قدرتمندانه و با عزت دشمن را پشیمان می‌کردند. مردم هم در هر شغلی که بودند احساس وظیفه کردند و پای کار ماندند. ساعت کاری نانوایی‌ها فرق کرد، فروشگاه‌ها شبانه‌روزی خدمت کردند، نیروهای نظامی شبانه روز در ماموریت و آماده‌باش بودند، حتی زنان خانه‌دار در تلاش بودند محیط خانه برای خانواده و کودکانشان از نظر روانی امن باشد. کادر درمان نیز آمادگی کامل خود را اعلام کردند. درشیفت‌ها نه حرف حقوق و کارانه و اضافه کار بود، نه حرف سختی کار و شیفت‌های متراکم. مجاهدانه و مدافعانه از مردم آسیب دیده حمایت درمانی و روانی می‌کردند. آن شب نیز مثل شیفت‌های قبل حرف جنگ و موشک بود. شبکه خبر از تلویزیون گوشی‌هایمان در ایستگاه پرستاری پخش می‌شد و خبر شروع موج جدید حمله موشکی ایران را پخش می‌کرد، ساعت حوالی ۱ و نیم همراه بیمار ۹۵ به ایستگاه پرستاری آمد و از صدای انفجار گفت. ظاهرم آرام بود و ضربان قلبم و بی‌قراری درونم از چیز دیگری حکایت می‌کرد. همکارم گفت: «شاید صدای شلیک موشک از ایران بوده.» دلواپس شدم، دلواپس پسرکم در خانه و دلواپس همسرم که ماموریت بود. از حرف همکارم قلبم آرام نگرفت، به پله‌های اضطراری رفتم و از بالاترین نقطه بیمارستان، تمام شهر رو نظاره کردم، خبری نبود نه از دود، نه از آتش. کمی آرام گرفتم. دلم می‌خواست به همه زنگ بزنم و از سلامتی‌شان باخبر شوم ولی ساعت استراحت بود. به ایستگاه پرستاری برگشتم و مشغول بقیه کارهایم و زیر لب آیه‌الکرسی خواندم و همه را به خدا سپردم. دوباره همراه بیمار ۹۵ آمد و گفت: «انفجار در کاشان بوده ولی خبری در خبرگزاری‌ها هنوز اعلام نشده. شیشه‌های خانه‌ها لرزیده و همه صدای انفجار را شنیدند.» تمرکز کردم و مشغول نوشتن دفتر تحویل شدم. با خودم گفتم: -: «اصلا هرچه می‌خواهد بشود، مگر برگی بی اذن خدا می‌ریزد.» زبانم این را می‌گفت ولی طپش قلبم چیز دیگر. حوالی ساعت دو و ربع تلفن بخش زنگ خورد، همکارم جواب داد، گفتند همسر یکی از مجروحین انگار پرستار بخش شماست و درحال شیفت است. همکارم از نظامی بودن همسرم خبر نداشت و اظهار بی‌اطلاعی کرد از من پرسید آقای فلانی رو می‌شناسی؟ قلبم ریخت... توان جواب دادن نداشتم و با زور سری تکان دادم. رنگ زردم رو که دید گفت: «برو اورژانس یه سر بزن.» بهشتی تا آن روز چهار طبقه بود ولی هرچه از پله‌ها می‌دویدم، طبقه‌ها تمام نمی‌شد. تمام بدنم می‌لرزید و انرژی از پاهایم را می‌گرفت، تمام توانم را در پاهایم جمع کردم و راهروی طویل اورژانس را طی کردم. به استیشن رسیدم جز یک نفر آنجا نبود با صدای لرزان گفتم خبرم کردید؟ همسرم کجاست؟ به پت و پت افتاد و فقط از علامت دستش به سمت اتاق تروما فهمیدم باید آنجا باشد. خواستم تند بروم ولی نمی‌شد، انگار از عقب کسی با تمام توان من رو گرفته بود به اتاق که رسیدم همه آنجا بودند، از کادر درمان تا نیروهای نظامی همه برافروخته و با چشم‌هایی قرمز. سوپروایزر بخش تا من رو دید به سمتم آمد و گفت حالش خوب است، خودش خواست قبل از عمل شما رو ببیند. سه قدم مانده بود به اتاقی منتقل شوم که مجروحین بودند، زانوهایم لرزید و به زمین پرت شدم کمکم کردند و قسمم دادند که حالش از همه بهتر است. نمی‌توانستم قدم بردارم، دونفره من رو بردند بالای سرشان. سه نفر روی تخت کنار هم بودند، از شدت جراحات خون از تختشان می‌چکید. کیسه‌های خون و سرم بالا سرشان و همه رزیدنت‌ها و پرستارانی که پروانه‌وار دورشان می‌چرخیدند. همسرم آخری بود، از اینکه زنده است خدا را شکر کردم، کنارش رفتم و خون‌های صورتش را پاک کردم، فقط صورت نبود. از قفسه سینه و دست و پا و شکم خون می‌چکید، آروم صداش کردم، یک چشمش رو باز کرد و بهم لبخند زد. اشکم سرازیر شد. دستش را فشار دادم. همان موقع برای گرفتن عکس پرتابل بیرون‌مان کردند. روی صندلی بیرون نشاندنم و آب قند آوردند، از یکی شنیدم شهید هم داده‌اند. "یاحسین " تمام همکارانش از نظرم رد شدند، سراسیمه بلند شدم و به سمت سوپروایزر رفتم. اسامی شهدا رو پرسیدم. بی‌هوا اسمشان را گفت: عباس آلویی ابولفضل اجتهد محمدجواد سیفایی حس کردم چند ثانیه‌ای قلبم ایستاد، سرم گیج رفت، احساس سنگینی شدیدی روی سر و قفسه سینه داشتم. چهره معصوم بنت‌الهدی، زینب، امیر علی و امیرحسین از نظرم رد شد. بچه‌هایی که چند روزی دلتنگ بابایشان بودند. امید داشتند صبح پدرشان به خانه برمی‌گردد و حسابی باهم خوش می‌گذرانند. ✍🏻همسر یکی از نظامیان مجروح کاشانی در جنگ تحمیلی اسرائیل علیه ایران 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan
وسط جنگ قسمت دوم ولی داستان جور دیگری شده بود، احتمالا صبح چند نفری به خانه‌شان می‌روند و خبر شهادت پدرشان را می‌شنوند. یاد همسر‌هایشان قلبم رو فشرد. سمت اتاق شهدا رفتم، بی‌پروا در اتاق رو باز کردم و بالای سرشان رفتم. باید ازشون حلالیت می‌طلبیدم. شرمنده بودم از خودشان و خانوادشان. امید داشتم همان لحظه قلبم بایستد تا هیچ وقت با غم زن و فرزندشان روبرو نشوم. داخل اتاق پر از رفقایشان بودند که وداع می‌کردند. سه پیکر کنار هم خوابیده بودند، سه شهید رشید. ملحفه سفیدی رویشان بود به سمتشان رفتم ولی نگذاشتند من هم وداع کنم.‌از اتاق بیرونم کردند. از دور گفتم: «شهادتتان مبارک برادران شهیدم، سفر بخیر ، به امید دیدار.» انگار سه تا از برادران خودم شهید شدند، به جای خواهرانشان که نبودند، عزاداری کردم. برادری آمد و من را پیش همسرم فرستاد، تا من را دید با تنگی نفسی که داشت لحظه‌ای ماسک اکسیژن رو برداشت و صدایم زد. گفت: «عباس شهید شد ،کنار خودم شهید شد.» از یک چشمش اشک می آمد و از چشم دیگرش به خاطر جراحتی که داشت خون. پهنای صورتش خیس اشک و خون بود. نفس گرفت و دوباره گفت: «عباس خیلی نامردی که تنها رفتی.» بدنش می‌لرزید، دردش فراتر از درد ترکش‌هایش بود. دردش غم برادرش، غم تنهایی بود، غم اسیری در قبض و بسط روح. از خدا توان خواستم و مدام صدای مادرمان حضرت زهرا می‌زدم. یادم آمد آقای آلویی خیلی حضرت زهرایی بود بعدها که همسرم توان نوشتن داشت مدام رو کاغذ می‌نوشت عباس مدام ذکر می‌گفت، سلام زیارت عاشورا می‌گفت، اشهد می‌خواند. مگر ائمه منتظر سلام ما هستند؟ حتما آنها سلام دادند و عباس جواب سلام داده، خوشا به حالش... جراحات همسرم را با گاز پانسمان کردیم و منتظر انتقال به اتاق عمل بودیم. کنار بقیه مجروحین رفتم، آنجا پرستار زیاد بود، در لباس پرستاری ولی در نقش خواهری بودم، برای سلامتیشان ذکر می‌گفتم، لباس شخصی‌شان را گشتم تا وسیله‌ای ازشان گم نشود و حال تک‌تکشان رو از پزشک می‌پرسیدم. نباید فرق می‌گذاشتم بین همسرم و آنها. من هم مثل خواهرشان. اول همکار همسرم به اتاق عمل منتقل شد، تا پشت در اتاق رفتم و بعد از خواندن آیه‌الکرسی و سفارش به همکاران اتاق عمل به اورژانس برگشتم، شهدا را برده بودند و غم اینکه نگذاشتند وداع کنم با من ماند. کنار همسرم رفتم دیری نشد. او هم به اتاق عمل منتقل شد. از هم‌رزم دیگرشان پرسیدم. ایشان هم به ICU منتقل شد. از صبح شدن آن شب می‌ترسیدم. از اینکه خانواده شهدا باخبر شوند، از غمشان، از اینکه مادرها بی پسر شدنشان را بفهمند، کودکان بی‌پدر شدنشان را، همسران بی‌پناه شدنشان را. از صبح می‌ترسیدم، کاش همان شب، در شب می‌ماند ولی نمی‌شد، هما‌ن‌طور که کربلا در کربلا نماند... باید صبح می‌شد و همه می‌فهمیدند با وجود کسانی که وطن خود را فروختند و کسانی که از جنگ فرار کردند، بودند کسانی که جان بر کف برای امنیت این کشور جنگیدند... شهدا به آرزوی دیرینشان رسیدند به آنچه که سال‌ها برایش می‌دویدند. یادم می‌آید شهید آلویی در کتابی از آرزوی شهادتش نوشته بود. شهید سیفایی از همه طلب دعای شهادت داشت. و شهید اجتهد که از بچگی با فرهنگ شهادت بزرگ شده و راه عمویش را ادامه داد و خانواده‌هایشان که صبورانه ذکر "ما رایت الا جمیلا" سر دادند و زینب‌وار در غم عزیزشان کمر خم نکردند. این جنگ ادامه مسیر سید‌الشهداست، ادامه کربلا. تقابل حق علیه باطل و ظلم مطلق. و ثبّت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین" ✍🏻 همسر یکی از نظامیان مجروح کاشانی در جنگ تحمیلی اسرائیل علیه ایران 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
پیراهن شهید عصر پنج شنبه همینجوری هم مزار اموات شلوغ پلوغ هست. چه برسد به اینکه برنامه ویژه باشد. پا گذاشتم توی ماسه‌های باد آورده کویر. زیر پایم خالی شد. لب سنگ مزارهای قدیمی را شن پوشانده بود. ضربِ پاهایم در سرعت حرکت، شن‌ها را جابجا می‌کرد. مراسم جایی بود درست در مرکز مزار. دو پله بالاتر از سطح مزار اموات، محل گلزار شهدای نوش‌آباد؛ سقف داشت و سرپوشیده. با ورودم به مزار شهدا، مادر شهیدی جلویم سینی پر از انجیر زرد طلایی گرفت. به خودم گفتم خوردنش دست و بالت را نوچ می‌کند، بر ندار. نمی‌خورم را حواله مادر شهید کردم. ولی وقتی گفت:« برای شهیده.» از حرفم پشیمان شدم. پوست انجیر شیرین و بی دانه‌ای که تمیز شسته بود را کندم و‌ خوردم‌. انگشت‌های دستم به هم چسبید. شیر آب به چشمم‌ نیامد! خودم را لای جمعیت سیاه‌پوش جا دادم ولی نمی‌دانستم باید چه کار کنم. این بلاتکلیفی نه فقط برای من که جمعیت سر پا ایستاده همین وضع را داشتند. مدام به هم نگاه می‌کردند. سری کج داشتند یا چشم‌هایی که منتظر چیزی یا کسی است. خانم بغل دستی‌ام گفت:« روزی که خبر شهادتش آمد، بچه‌ بسیجی‌ها برای مزارش این جایگاه را درست کردند. چهل و هفت روزه که سر‍‍ِ پاست.» عده‌ای دور جایگاه جمع بودند. چشم از زمین زیر پایشان بر نمی‌داشتند. دو گروه دمام‌‌زن عربی و طبل و فلوت‌زن ایرانی آماده بودند. رهبر دمام زن‌ها با اشاره دست، به گروهش اذن داد بنوازند. صدای نازک و شکننده سنج که در آمد، روضه خوان داد زد؛ دارند می‌آوردند. همه به نوک اشاره دست روضه‌خوان در عقب جمعیت چشم دوختیم. نه خبر از تابوت بود؛ نه خبر از پیکر شهید. حیرانی مردم بیشتر شد. به این هم می‌گویند مراسم تشییع ؟! می‌خواهند چی توی قبر خالی بگذارند؟ حضرت سجاد (ع) به بنی‌اسد فرمود؛ حصیر بیاورید تا بدن پدرم را بلند کنم. ولی شهید ذوالفقار‌پور چی ازش مانده؟ سر کشیدم و رفتم جلو. مردی سبزپوش، پیراهنی سبز را با احترام به طرف جایگاه می‌آورد. روضه‌خوان، خواند‌. زیر صدایش طبل و نی ایرانی آرام‌آرام داشت می‌نواخت. گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را به هر گل می‌رسم می‌بویم او را گل من یک نشانی بر بدن داشت یکی پیراهن کهنه به تن داشت... کیپ تا کیپ جای خالی را جمعیت پر کرده بود. مثل کوه آتشفشان در شدت فشار، اشک مرد و زن از توی دلشان فوران کرد. اکوی گریه‌های زیر سقف، کار را برای روضه خوان راحت‌تر کرد. از او نیست نه جسمی و نه جانی نمانده قطعه‌ای از استخوانی ملائک‌ جسم او را غسل دادند به استقبال رویش دل گشادند... روضه‌خوان اشاره به پیراهن خونی شهید کربلا کرد. ولی پیراهن شهید ذوالفقار‌پور تر و تمیز بود. حتی گوشه‌اش خاکی یا خونی نبود. نوبت وداع که نه، نوبت سلام رسید. مردم؛ شهید جاویدالاثر السلام را همراه روضه خوان، خواندند. شهید در پیراهنی خلاصه شد که داشت در دل خاک آرام می‌گرفت. چه پیراهن آبرومندی ! پیراهن پاسدار نه فقط به خودش که به تک‌تک چشم‌های خیس که برایش قرمز شدند هم آبرو داد. سیاه‌پوش‌ها پیراهن سبز شهید را به جای پیکرش خاک کردند. دور مزار شهید یک دسته کبوتر پر دادند. مثل شهید سبکبال، چند بار بال زدند و زود رفتند توی آسمان. پیکر بی بازگشت، شنیدی؟ تا حالا تشییع شهید بی پیکر رفتی؟ تا حالا شیرینی شهادت خوردی؟ هر کس بهر امیدی آمد به مراسم. چه می‌دانی شاید شهید به جمعیت سیاه پوش نظر کرد تا عده‌ای را هم‌عاقبت کند مثل خودش. ✍🏻ملیحه خانی مراسم تدفین نمادین شهید محمدذوالفقارپور؛ نوش‌آباد کاشان پنج‌شنبه | ۹ مرداد 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
اربعین چهل روز از عاشورا و آن وداع سخت و جانکاه می گذرد و در عجبم چگونه هنوز اجل با جانم کنار آمده است! بعد آن همه تلخی ، من هنوز زنده ام به پرتو نگاه شیرین آخرت اقیانوس وجودم از طنین نجوای آن روزت همچنان مواج است .. به اعجاز واژه «خواهر» ی که تو بر زبان راندی ، یاس و ناامیدی از من رانده شد گرمی دستانت اما ، شد «آتش طور» در سردترین شبهای شام !! کربلا داغ های مکرر اسیری فراق فتنه طعنه و اینک دوباره کربلا خود رنجورم را از ناقه به زمینش می اندازم گام خسته م را بر خاک تفتیده ش می کشانم قلب محزونم را به همان خدای «ما رایت الا جمیلا» می سپارم چشمان بی رمقم را به بالاترین رقم ، اجیر می کنم برای یافتن تو انگار چهل روز نه !! که چهل سال است این فراق، گریبانم را گرفته و آنچه علاج این درد است فقط وصال توست... و اینک وصال دیگر نه آن وجود و کلام ولایی توست، بلکه یک مزارست که زین پس تمام دنیای خواهرت خواهد شد ! کجایی برادر زینب ؟ کیست که در این بیابان بی صفت ، خواهرت را جرئه ای از کوثر وصل بنوشاند ؟ __________ زینب جان ! زینب حسین (ع) ! این صدا را قبل از آنکه دشنه جهل بر حلقومت فرود آید شنیده بودم مثل همیشه ت ، مهربان مرا به خود میخوانی آمدم ! سرم را فراز می کنم قامت راست می کنم آری در محضر تو باید چونان پیامبری پیروز از رسالت حاضر شوم پیامبری که به توصیه ولی ش، در چهل منزل بلا ، معجزه ش ازل تا ابد تاریخ را مبهوت کرده است .. دستم را جای دستی می گذارم که تو چهل روز پیش بر سینه م نشاندی و صبر انبیا و اولیای الهی را به قلب خواهرت سرازیر کردی ... السلام علی ولی‌الله و حبیبه... شب اربعین ۱۴۰۴ ـ کاشان ✍️ طهورا کاشانی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
اگه بلد نیستی به نصرت بگیم بیاد اگر ماشین می‌تپید برای سرپاکردنش نصرت با تمرکز مثال زدنیش پای کار بود. اگه بلد نیستی به نصرت بگیم بیاد. اگه نمی‌تونی، به نصرت بگیم بیاد. این اگه‌اگه ها، ورد زبان همه شده بود. کم حرف بود و پرکار. کار جرثقیلی، با زور بازوی نصرت سبک می‌شد. در شرایط طاقت فرسا و فشار کار بالا، خم به ابرو نمی‌آورد تا گره از کار باز کند. پهپاد بود و یک نصرت! دست‌های پت و پهنی داشت. وقتی باهات دست می‌داد به قدری قدرت داشت که انگار دستت زیر بار محبت مردانه‌اش دارد خرد می‌شود. در ورزش بدنسازی از جسمش کار کشیده بود. بدن ورزیده و زور بازویش خیلی جاها به کار آمد. مرد کوه بود. کوهنوردی، آمادگی جسمانی بالایی بهش داده بود. یادم نمی‌رود؛ یک نوبت باهم ماموریت رفتیم یکی از شهرهای مرزی. سر ظهر برای خوردن ناهار وارد غذاخوری بین راهی شدیم. دختری با معلولیت در پاهاش، بین مردم لنگ می‌زد تا جوراب‌هاش را بفروشد. نصرت با دیدن این صحنه غذا از گلویش پایین نرفت. برای دختر جوراب‌فروش غذا سفارش داد. بعد از غذا، نصرت رفت سر میز دختر جوراب فروش. سراغ خانواده‌اش را گرفت. گفت:« مادر و برادرم توی خانه‌اند‌ و باید برای آنها کار می‌کنم‌.» شنیدن وضع زندگی دختر جوراب‌فروش، حال نصرت را گرفت. در عین سخت‌کوشی توی کار، دل نازکی داشت. سر این چیزها به هم می‌ریخت تا ساعتی می‌رفت توی خودش. دختر جوراب فروش رو به نصرت کرد و گفت:« حالا که این‌همه برام زحمت کشیدی؛ لااقل یک جفت از این جوراب‌ها را به عنوان هدیه ازم قبول کن.» نصرت گفت: «به یک شرط! اگر پولش را بگیری، بر می‌داریم.» داشتیم از غذاخوری خارج‌ می‌شدیم که نصرت زیر گوشم گفت:« با این همه دختر بودنش، چه مردونگی توی وجودشه که می‌خواست با دادن هدیه، جبران کنه تا دِین گردنش نمونه.» این آخری ها قیافه نصرت تابلو بود. می‌شد فهمید یک خبرهایی هست. صورت ملیحش نور بالا می‌زد. چندباری با شوخی بهش تلنگر زدم ولی به روی خودش نیاورد. تا اینکه روز قبل از شروع عملیات پروازش به آسمان‌ها، آخرین خوش و بش را با هم داشتیم. بال پروازت کجا و ما کجا؟ او آماده پریدن بود چه‌اش به ما زمینی ها! راوی: همرزم شهید ✍🏻ملیحه خانی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
روضه‌های خانگی سقا حبیبه سادات صدای ناله‌اش بلند می‌شود؛ درد می‌کشد و فریاد می‌زند آمبولانس می‌رسد؛ خانم پرستار او را روی تخت می‌گذارد؛ سرم را وصل می‌کند. پرستار صدا می‌زند: «سریع‌تر برو بچه مرده! ولی دیر برسیم مادر هم از دست می‌رود...» آمبولانس صدای آژیر را می‌زند؛ خیابان‌ها را یکی یکی رد می‌کند. می‌افتد پشت هیئت عزاداری! جمعیت، زیاد است؛ دسته‌های عزاداری زنجیرزنان می‌خوانند: «سقای دشت کربلا ابوالفضل، ابوالفضل...» پرستار سراسیمه پیاده می‌شود و خودش را به مسئول هیئت می‌رساند... حبیبه سادات به نوای هئیت گوش می‌سپارد و اشک می‌ریزد؛ پسرک مشکی پوشی برایش شربت می‌آورد: «بخور شربت نذریه؛ تاسوعاست مادر..‌.» حبیبه سادات مردد است بخورد یا نه! نمی‌داند عمل می‌شود یا نه! ولی کمی می‌نوشد و شفا را از باب‌الحوائج می‌خواهد... دسته‌های عزاداری راه را باز می‌کنند و می‌رسند به بیمارستان! حبیبه سادات اشهدش را می‌خواند؛ نمی‌داند زنده خواهد ماند یا نه ! اما دیری نمی‌گذرد که پرستار صدایش می‌زند: «می‌خواهی فرزندت را ببینی؟!» حبیبه سادات در دلش می‌گوید فرزند مرده دیدن ندارد! بغض می‌کند؛ پرستار به او مژده سلامتی فرزندش را می‌دهد! اشک‌های حبیبه سادات می‌ریزد؛ نامش را می‌گذارد عباس! نذر سقایی عباس را تا هفت سال می‌کند. حبیبه سادات هر سال کوزه‌ای برای عباس می‌گیرد؛ عباس، دهه اول محرم برای اهل خانه سقایی می‌کند؛ سال اول عصر عاشورا کوزه از دستان کوچک عباس می‌افتد و شکسته می‌شود. سال بعدی عصر عاشورا، کوزه بدون دلیلی شکسته می‌شود؛ سال‌های بعدی هم همین ماجرا تکرار می‌شود... حبیبه سادات نگران می‌شود؛ پیش عالمی می‌رود و ماجرا را تعریف می‌کند. عالم می‌گوید: مگر مشک حضرت عباس علیه‌السلام عصر عاشور تیر نخورد و آب‌ها به زمین نریخت! روضه عباس را برایش می‌خواند و می‌گوید: «سقایی عباس تو پذیرفته شده؛ نذرت قبول مادر! » حبیبه سادات مصمم‌تر می‌شود این بار به عباس اشعار نوحه را یاد می‌دهد. روضه خانگی برای اهل خانه می‌گیرد و عباس می‌خواند و مادر و پدر و خواهر پای منبرش می‌نشینند. عباس صدای خوبی دارد اما رویش نیست که در جمع بخواند. بار دیگر مادر متوسل ارباب حسین علیه‌السلام می‌شود و در سفر کربلا حاجت روا می شود؛ در مسیر مشایه، هم سفری‌ها دلشان روضه‌خوان می‌خواهد؛ پیرمرد مشتی‌گونه‌ایی و موی سفید در کاروان است، صدا می‌زند: «کسی هست نوحه بخواند و ما سینه بزنیم.» حبیبه سادات آرام به پیرمرد می گوید: « پسر من عباس هست، قشنگ می‌خواند اما خجالت می‌کشد در جمع بخواند.» پیرمرد کاربلد است؛ بلند می‌شود و می‌گوید: برای سلامتی همه مداحان صلوات! کاروانی‌ها خوشحال می‌شوند؛ صلوات بلندی می‌فرستند. «اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم » پیرمرد آرام در گوش عباس نجوا می‌کند: «تو بخوان من برایت دم یا حسین می‌گیرم.» پیرمرد با دم گرفتن‌هایش، عباس را تشویق به خواندن می‌کند؛ عباس نفسش آزاد می‌شود و همچون پرنده خوش‌صدایی ذکر مصیبت می‌خواند... حبیبه‌ سادات هنوز کربلا نرسیده حاجت را می‌گیرد با خودش عهد می‌بندد روضه خانگی، برپا کند. حالا حبیبه سادات یک مداح دارد عباس پسرش! همسایگان و اهل فامیل را، دعوت می‌کند و روضه‌های خانگی‌اش پا گرفته میان محله. عباس هنوز نوجوان است، اما هم سقای خوبی است و هم مداح خوش‌صدایی! خاطره خانم موسوی ✍️خانم فرشته به تاریخ ۱۴۰۴/۴/۱۵ 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan