میز خاطره
خانمها از میان دود اسپند، کلزنان وارد خانه عروس و داماد شدند. همه چیز زیبا و با سلیقه چیدمان شده بود، جهیزیه عروس خانم، زبان مهمانان را به تحسین گشود.
هر کدام که جلوتر بودند و در آن میان ، صحنه زیبایی را کشف میکردند! دیگران را از آن آگاه و طبق معمول ذوق کردنهای بعد جشن عروسی، بهبه و چهچهها به هوا میرفت. در همین حین، ناگهان یکی از خانمها بلندتر بقیه گفت: «میز خاطرهشو ببینید! چقدر قشنگه...»
سماور طلایی
قوری و استکان های لب طلایی
سینی و پارچ طلایی
قند و نبات و تزیینات ظریف و چشمنواز بر رومیزی بلند و خوش رنگ حریر، عجیب میدرخشید و صد البته که سلیقه عروس خانم را به رخ مهمانان میکشید.
خانمها پس از برانداز دقیق میز گفتند: «الهی مبارکش باشه... انشاالله خوشبخت باشین... انشاالله به پای هم پیر بشن...»
و برای چندمین بار صدای کل منزل را پر کرد. آن شب میز خاطره شد سوگلی خانه عروس و داماد. و البته من به سوال تکراری ذهنم میاندیشیدم که چرا به این چینش سماور و قوری و تزیینات طلایی «میز خاطره» میگویند ؟!
__________________
زنگ در را که زدم، صدای آشنایی مرا به داخل منزل دعوت کرد. به تعارف دوستان جلوتر از بقیه وارد منزلشان شدم. در را که باز کردم «میز خاطره» توجهم را جلب کرد. من این میز را خوب به یاد داشتم! آن شب جشن عروسی، که شاهکار سلیقه و جهیزیه عروس خانم شد!
بعد از یازده سال از آن شب به یادماندنی، انگار هنوز هم در میان آن همه اسباب و وسایل به زیبایی خاصی میدرخشید. این بار اما روشن تر از خورشید!
براندازی کردم و سوال همیشگی و بیجوابم را در فلسفه نامگذاری این میز دریافتم!
قاب بزرگی از تصویر گل های محمدی کاشان که نقش داماد را با شاخه و برگهایش محکم نگهداشته بود!انگشتری عقیق داماد، چفیهی عربیش، لباس سبز داماد که چونان مرکبی هموار سوارش را به مقصد رسانیده بود، انگشتری که در جواب دعوتنامه عروسیشان به آقا، هدیهاش شده بود و زیباتر از همه شناسنامه داماد که در صفحه آخرش، آرزوی انبیا و اولیای الهی نوشته شده بود : «به فیض عظیم شهادت نائل گردید.»
همهشان بر همان میز که باز هم به حسن سلیقه خانم خانه، زیبا چیده شده بودند...
روایت این صحنه چقدر سخت است و سنگین! مثنوی هفتاد من هم انگار در شرح دلتنگی کم بیاورد، خاطره دلدادگی عروس و دامادی که وعده وصلشان رسیده است به بهشت خدا...
«میز خاطره» امشب به حق «میز خاطره» بود! خاطراتی به وسعت زمین و آسمان، به وسعت عشق ، به عمق فراق. از ترواش نگاه داماد ، هوای خانه معطر بود ! انوار رحمت خدا ، رایحه بهار وصل و هلهله ملائک فضا را آکنده کرده بود...
تقدیم به همسر بزرگوار #شهید_عباس_آلویی
✍🏻 به قلم طهورا کاشانیزاده
جمعه ۱۷ مرداد ۱۴۰۴
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
همراه
قسمت اول
مدتی بود که هر سه خسته بودیم و دلمان برای یک زیارت دلچسب تنگ شده بود. تمام پاییز و زمستان گذشته دختر نازدانه خانهی ما مریض بود و به توصیه پزشک برای برداشتن لوزهها اقدام کردیم. در آن میانه نالهها و اشکهای کودکانه بعد از عمل، همسرم قول داد با یک زیارت کربلا تمام این خستگیها و دردها را تسکین دهد.
در اولین فرصت، سفر کربلا روزیمان شد و ۲۷ اردیبهشت راهی کوی عشق شدیم. برق چشمان دختر معصوممان مارا به وجد میآورد و خوشحال از شوق این فرشتهی زیارت اولی به خانه پدریمان رسیدیم. همانجا که بعد از هشت سال باز هم دوشادوش یکدیگر اما این بار در کنار دردانهمان، مقابل ایوان با صفایش ایستادیم و اشک ریختیم. سه روزی که مثل برق و باد گذشت و البته شوق حرم اباعبدالله آراممان میکرد.
دختر کوچک خانه ما مرتب سوال میکرد و هر دوی ما خوشحال از شوق زیارت کودکمان روی پایمان بند نبودیم. هربار اصرار میکرد من با مامان میرم زیارت و من هربار دلشکسته میشدم از اینکه بهخاطر ازدحام و خطر برای دخترم نمیتوانستم جلوتر بروم. روز آخر گفتم: «عباس به هر طریقی که میتونی دخترت رو راضی کن، من دلم زیارت دلچسب بدون ترس خفه شدن بچه میخواد.»
و او مثل همیشه مهربان و خندهرو جواب داد: «برو عزیز، دخترمان با من.»
بنتالهدی را روی گرده مینشاند و میرفت و من لذت میبردم از تماشای هردو. چند قدمی برنداشته بود که برگشت و صدایم کرد. با سر اشارهای کرد به حرم مولایمان و خواست تا برایش بخواهم.
خوب میدانستم برای چه دعا کنم. یازده سال نجوای شهادت در گوشم خوانده بود و من هم تسلیم بودم. مثل همیشه با چشم گفتنی مهمانش کردم و راهی حرم شدم. وارد صف زیارت شدم و یک آن به خود آمدم و دیدم مقابل سیدالشهدا ایستادهام و برایش عاقبت بخیری میخواهم. این بار اما زبانم چرخید بر اینکه خدایا اگر شهادت روزی او شد، من راضیام به رضای تو.
در آخرین وداعمان با علمدار دشت کربلا هم این ماجرا تکرار شد.
✍🏻 به قلم همسر شهید عباس آلویی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
همراه
قسمت دوم
از سفر برگشتیم و عباس حال دیگری داشت. راه میرفت و می گفت: «چقدر خوب شد شما را بردم کربلا» و من که معرفت این جمله را نداشتم و ساده میگذشتم.
سخت کار میکرد و حتی روزهای جمعه هم مشغول بود. کم خانه میآمد و وقتی با اعتراضهای شیرین دخترمان رو به رو میشد با قربان صدقهای قانعش میکرد که یک هفته نبوده و کارهایش تلنبار شده و باید جبران کند. برای عید غدیر برنامه ریختیم تا نذری به عنوان اطعام آماده کنیم.
سهشنبه یا چهارشنبه آمد و گفت: «یکی از بچهها خواسته تا شیفتم را با او عوض کنم. گفتم باید مشورت کنم، چون آخر هفته است و خانواده تنها هستند.»
گفتم: «خودت میدانی اگر کارش با تو راه میافتاد من حرفی ندارم.»
چندباری از من اطمینان گرفت و من هربار اطمینان دادم که ایرادی ندارد و قول داد تا جمعه جبران کند. قرار بود برای ناهار ظهر جمعه برویم بیرون که آن موشکهای لعنتی بامداد جمعه بر زندگیهای ما فرود آمدند. برای نماز صبح زنگ زد. با لحنی آرام گفت: «نترس، اسرائیل حمله کرده و بچه را بردار و برو منزل پدرت. من هم شیفتم را نیمه رها کردم و میروم ماموریت».
از همان لحظه اضطرابهای من شروع شد. دست بر دعا و ذکر بر لب. مرتب اخبار را دنبال میکردم و تا صدایی شنیده میشد نگران عباسم بودم. میدانستم کارش به گونهای است که به میدان میرود. نه میتوانستم زنگ بزنم و حالی بپرسم و نه خبری داشتم.
شنبه که شد به رسم هر ساله به دیدن سادات رفتم اما تنها، بدون عباس. شنبه شب بعد از میهمانی غدیر بلوار نماز رفتم جلوی محل کارش و دیدمش. ریزبین بود و حواس جمع. تا آمد کنار شیشه ماشین گفت:«چراغ بنزین هم که روشن شده بیا بریم براتون بنزین بزنم».
گفتم: «تو خستهای، فردا خودم میرم پمپ بنزین.»
خندید و گفت: «حداقل این ده دقیقه ببینمتون، دلم براتون خیلی تنگ شده».
بعد از اینکه برگشتیم به محل کار یک آن سید ابوالفضل اجتهد رو دیدیم که با ماشین وارد محل کار شد و عباس را با بوق و دستی مهمان کرد.
یکشنبه حوالی ساعت ۱۱ ظهر گوشی زنگ خورد و سلام کرد. احوالپرسی کردیم و گفت نمیای خونه؟ و من متعجب و البته ذوق زده گفتم: «خونهای؟ چرا نگفتی؟ وایسا اومدم.» با هدی خودمان را رساندیم خانه و مشغول آماده کردن پذیرایی از مرد خسته و دلاور خانهمان.
یادم هست یک هفته قبل از شروع آن جنگ لعنتی، خیلی دیر به خانه آمد. مشکل جسمانی بر من عارض شده بود و توقع داشتم زودتر به خانه بیاید. وقتی آمد، گفتم: «عباس وقتی تو میای من دردام و غصه هام فراموشم میشه. نمیدونم چه آرامشی با خودت میاری.» خندید و گفت: «راس میگی؟»
گفتم: «آره.»
همیشه میگفت شرمندم که نیستم و من سریع از اعتراضی که میکردم خجالت زده میشدم.
یکشنبه قول داد ناهار را کنار ما باشد. در آن دو ساعت یک بار دیگر رفت جایی و آمد. چرت کوتاهی زد و گفت بیدارم کن. دلم نمیآمد آنقدر خسته بود و عمیق خوابیده بود که اصلا دوست نداشتم بیدارش کنم.
بلند شد لباس پوشید، عطر همیشگیاش را زد و با مهربانی خاص خودش به من و بنتالهدی اظهار لطف کرد و رفت. آن روز آخرین باری بود که عباس به خانه آمد.
خیلی وقتها به این فکر کردم که کاش نمیگذاشتم برود ولی نه، تقدیرش به گونهای دیگر رقم خورده بود. من فقط تماشاگر بودم. من همیشه و هر روز با سه آیت الکرسی بدرقهاش میکردم ولی از روز اول جنگ شدم مثل بیماران آلزایمری. اصلا به زبانم نیامد و حتی به مغزم خطور نکرد تا با آیت الکرسی بدرقهاش کنم. خداوند وقتی خیر بزرگی چون شهادت برای کسی مقدر کرده موانعش را نیز از سر راه برمیدارد.
در رفتن جان از بدن گويند هر نوعی سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم میرود.
یکشنبه شب در بزرگداشت شهدای غدیر در سالن ورزشی سپاه او را دیدم. هدی را بغل کرد و بوسید. ماشین را برایم جابجا کرد و بدرقهمان کرد. دوشنبه شب حوالی ساعاتی که صدا و سیما را زدند رفتم جایی و طبق قرارمان امانتی را به دستم رساند. بنتالهدی صندلی عقب با گوشی بازی میکرد. بغلش کرد و او را بوسید، آمد بیرون و دوباره خم شد و بوسیدش.
قوطی معروف چای کرک اش را داد تا پر کنم و فردا ظهر برای ناهار که آمد ببرد تا با سید بخورند. این عادت چای کرک هم محمدجواد سیفایی باب کرد. آن شب عباس صورتش مثل ماه میدرخشید و عجیب نورانی شده بود. با دیدنش آرام شدم و برگشتم سمت خانه. بعد از آن دیدار یک بار دیگر با هم حرف زدیم و کاری برایش پیش آمد، قول داد برگردد و زنگ بزند اما دیگر نشد و آن تماس آخرین مکالمات ما بود.
✍🏻 به قلم همسر شهید عباس آلویی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
همراه
قسمت سوم
ساعت حدود ۱:۲۷ بامداد بود و داشتم تحسین همه را پیرامون آن حرکت تاریخی و شجاعانه خانم امامی در کانال های خبری میدیدم که صدایی آمد. مادرم اصرار داشت که اصابتی رخ داده و ما معتقد بودیم مادر خیالاتی شده تا اینکه دیدم در کانالهای منتسب به کاشان همه همین نظر را دارند.
پیام دادم که صدا آمد. دوتا تیک دریافت زده شد و من خیالم راحت شد. به ناگاه خوابم برد و چند دقیقه بعد به یک باره از خواب پریدم. انگار بند دلم پاره شد و دلشوره عجیبی به جانم افتاد. دیدم همه خوابند و من هم خوابیدم. تا اذان صبح این ماجرا چند بار تکرار شد. نمازم را خواندم و این دلشورهها را به نگرانی این روزها حواله کردم.
نمیدانم ساعت چند بود اما آفتاب تازه زده بود که زنگ خانه پدرم به صدا درآمد. به تصویر افراد از قاب آیفون نگاه میکردم و متعجب از اینکه همکاران خانوم اینجا چه میکنند! پدرم جلوتر از من رفته بود و یکی از پیشکسوتان سپاه ماجرا را به ایشان گفته بود، پدر برگشت و من رفتم لب در. بیخبر از همه جا. همان جمله دلخوشکنک معروف :«عباس آقا زخمی شده، بپوش بریم ببینیش.» هرچه پرسیدم اطمینان دادند که زخمی شده. جدال منطق و احساس برای من همان جا آغاز شد. شروع کردم به متقاعد کردن خودم: «حتما زخمی شده و میدانم که خودش گفته بروید و خانومم را بیارید. میدونه که من اگر متوجه بشم کسی زخمی شده دلنگرانش میشوم و تا سر حد مرگ میروم. حتما خودش پیشدستی کرده تا زودتر برم و از بیرون خبری نشنوم.»
لباس پوشیدم و آمدم داخل حیاط منزل پدر. همه چیز آرام بود و طبق خیال من خوب پیش میرفت. اما امان از آن پله لعنتی در خانه. آنجا دنیا برای من تمام شد. سختترین لحظه زندگی من همان جا بود.
پایم را که بیرون چارچوب آن در قهوهای رنگ گذاشتم و آن جمعیت را داخل کوچه دیدم دیگر دنیا روی سرم خراب شد. با همان منطق خوشخیالم به خودم قبولاندم این همه آدم برای خبر زخمی شدن نیامدند. مات بودم. آنقدر شوکه بودم که همه چیز و همه کس را میدیدم ولی نمیفهمیدم اینها چه کسی هستند. سوار ماشین شدیم و هنوز هم منطق خوش خیال میگفت ماشین سمت بیمارستان بهشتی میرود ولی...
آن ماشین رفت سمت سپاه و من آن لحظه درماندهترین بودم. زبانم چرخید و گفتم عباس شهید شده؟ صدای گریه بلند شد و دیگر هیچ نفهمیدم.
عباس برای من فقط همسر نبود، همه دارایی من در این دنیا بود و هست. با آنکه میدانستم عزیز مهربان من مهمان حضرت زهرایی شده که هر دو تمام زندگیمان را مدیون خوان کرمش بودیم ولی تمام فکرم رفت سمت یادگار زندگیمان. بنتالهدی جلوی چشمانم رژه میرفت و من داشتم قالب تهی میکردم از فکر این بچه. با دلتنگیهای او چه خواهم کرد...
دیگر نه حرفها نه دلگرمیها نه تبریک و تسلیتها، هیچکدام کارگر نبود. خودم برایش دعای عاقبت بخیری میکردم اما تصور ندیدنش ذره ذره آبم کرد. به خواهران داغدارم که مثل من تمام امید و گرمی زندگیشان را از دست داده بودند، دلگرمی میدادم. شاید چون بزرگتر بودم و باید خواهری میکردم برایشان، اما من هنوز در صبح روز ۲۷ خرداد مانده بودم. شاید عجیب باشد اما هنوز هم من در همان روز مانده ام...
✍🏻 به قلم همسر شهید عباس آلویی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
بیست و هشتمین شهید
برای سلامتی امیر معصومی که در حملات رژیم صهیونیستی مجروح شده؛ دعا کنید.
_امیر معصومی ؟
_پسر کیه؟
_پسر محمد طاهر
_مگه پسر محمد طاهر چه کاره است؟
همه محمد طاهر را می شناختند اما پسرش را نه. کسی نمیدانست امیر معصومی کجا بوده که مجروح شده.
هر روز برای سلامتیش دعا میکردیم تا اینکه اطلاعیه به شهادت
رسیدنش را دیدم، بغضم ترکید. امیر را نمیشناختم. حتی اسمش را هم نشنیده بودم ولی با مادرش سلام و علیک دارم. او اهل جوشقان قالی است. زنی خوش صحبت و مهربان که همه ی زنهای آزرانی او را دوست دارند .
پنج شنبه ساعت۴عصر، خودمان را به شهدای گمنام راوند رساندیم. مردم دور آمبولانس و پیکر شهید معصومی جمع شده بودند. عکس شهید را به همه می دادند پشت شیشه ی ماشینهاشان بچسبانند. جوانی با لباس مشکی و چشمهای پر اشک از مردم با شربت خنک پذیرایی می کرد. ماشینها پشت سر هم حرکت کردند. به شهرک امام علی(ع) رسیدیم. عدهای از مردم منتظر بودند. کوثر گفت: مامان چرا مردم تا اینجا اومدن، هنوز که تا آزرون خیلی راه مونده! گفتم:منزل پدری شهید اینجاست. ما اینجا پیاده میشیم. بابا بره توی آبادی ماشین پارک کنه و بیاد.
جمعیت زیادی آمدند. جوانها، پرچمهای بزرگ هیئت و عَلَم را آوردند. دهه نودی ها هم پرچم دستشان بود .باد نسبتا خنکی میوزید و پرچمهای کوچک و بزرگ را تکان میداد .مردم پیکر امیر را روی دست گرفتند. مداح نوحه می خواند و زن و مرد گریه می کردند .دمام زنان طبل و شیپور میزدند و هیئتیها سینه میزدند.
همین چند روز پیش یادواره بیست و هفت شهید روستا در حسینیه احمدیه برگزار شد. حالا شهید امیر معصومی بیست و هشتمین شهید آزران وارد روستا شد . شب اول محرم و شب جمعه، روستا حال و هوای عزا گرفت.
دور میدان روستا بر پیکر شهید نماز خواندیم و به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم. مداحی و سینه زنی تمام شد. شیخ محسن دنیادیده بلندگو را برداشت و شروع کرد به صحبت :
با امیر در قم آشنا شدم. او از اینکه به واسطه رفتن به سپاه در شهر قم زندگی میکرد، خوشحال بود. چون میدانست راهی به شهادت پیدا کرده.
او به کریمه ی اهل بیت ارادت خاصی داشت . شهید معصومی، گمنامی را دوست داشت. حتی فامیل او از شغل او اطلاعی نداشتند.
آن موقع جواب سوالم را گرفتم. فهمیدم چرا وقتی گفتند امیر معصومی مجروح شده کسی او را نمی شناخت.
مردم با مشتهای گره کرده، خشم و نفرت شان را فریاد زدند: مرگ بر اسرائیل .مرگ بر آمریکا.
بیست و هشتمین شهید روستا طبق وصیت خودش برای خاکسپاری به قم منتقل شد.
✍🏻 به قلم معصومه عباسپور
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
تب شیرین
قسمت اول:
دوشنبه ۶ مرداد حدود ساعت ۹:۴۵ صبح به اتفاق سه نفر از دوستان در جلسهای با ریاست و همکاران اداره کتابخانههای کاشان بودیم که از مجموعه فرماندهی تماس گرفتند و گفتند: «مجروحمان در جنگ تحمیلی ۱۲ روزه به فیض شهادت رسیده، برای اعلام خبر شهادت به خانواده او هر چه زودتر به ما ملحق شوید!»
آواری از غم بر سرم فرو ریخت، با عجله نشانی منزل را پرسیدم و گوشی را قطع کردم. با آنکه اواخر جلسه بود اما با دست و پایی گم، ختم جلسه را اعلام کردیم و به اتفاق دوستان سوار ماشین شدیم، ماجرا را برای بچهها گفتم و برای همراهی در این دیدار سخت، دعوتشان کردم.
وقتی به منزل مادر خانم شهید رسیدیم تیم برادران وارد خانه شده بودند. فرق این خانه با منازل سایر شهدا در این بود که ما هیچکدام آشناییتی با این خانواده نداشتیم، اما به رسم ادب و خواهری باید همدردیمان را نشان میدادیم.
درب منزل باز بود، بالاجبار جلوتر از بقیه پلهها را بالا رفتم و وارد هال شدم؛ خانم جوانی که احتمال دادم همسر شهید باشد، رنگ پریده و مبهوت با چادری رنگی روی مبل روبروی در ورودی نشسته بود، خانمی که سن و سالش به مادرِ همسرِ شهید میخورد نیز با چادری رنگی کنارش نشسته بود. همکاران مجموعه دست راست اتاق، ساکت و غمدار به حضورمان نگاه میکردند، سمت چپ هم خانمهای اقوام، ریزریز مویه میکردند.
با سلام و احوالپرسی مختصر، کنارشان نشستیم، اما مادر بسیار بیقرار بود و با ته لهجه شیرین آزرانی، آنچه را در طول این چهل روز برایشان گذشته بود، در خرده روایتهای بریده و تلخ، فریاد میزد:
" علی رفت!
علی ... علی جان!
چقدر دخترم برات نذر کرد،
چهل روزه برات کلی دعا خوندیم،
چقدر نذری دادیم برای سلامتیت مادر،
تا دیشب نذر حضرت رقیه(س) چقدر گل سر درست کردیم،
چقدر دخترم برات غصه خورد این مدت،
قرار بود چهارشنبه بیایم اصفهان دیدنت،
مادر دوباره میخواستم بیای خونهام تا برات سفره بندازم،
علی جان... "
همسر شهید که همچنان شوکه و مبهوت به حرف های مادر گوش میداد! ناگهان بلند شد و به سوی اتاقی رفت، گویا که از آن جمع رسمی رها شده باشد و گوشه دنجی یافته باشد، صدای شیونهایش بلند شد. بعد از دقایقی با دلی پر از درد اما ساکت، خیلی موقر با چادر مشکی و لباس رسمی به جمع بازگشت. با حضور مجدد ایشان انگار قوت قلبی به برادران منتقل شد، صلواتی فرستادند. به فرمانده نمیخورد حرفی بزند، داغ او بیشتر از همه بود، هر خانواده، داغدار شهید خودش بود و او داغدار همه شهدا!
حاج آقا پیراسته شروع به صحبت کردند. ذکر ایام و نامی از حضرت اباعبدالله(ع) و فضلیت شهادت در راه خدا. بعد از آن مداح آقای صادقی اجازه خواست و سر روضه را باز کرد، تکلیف روضه را هم سه سالهی امام حسین(ع) حضرت رقیه(س) روشن کرده بود وقتی در آستانه شهادتش بودیم.
در میان روضه، پرچم متبرک حرم امام حسین(ع) که به عنوان هدیه تبرکی آورده بودند را در جمع چرخاندن و هر کسی دستی و صورتی به دریایش متبرک کرد. الحمدلله فضای خانه به برکت روضه و پرچم سبکتر شد.
ادامه دارد...
✍️ طهورا کاشانی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
تب شیرین
قسمت دوم
مادر همچنان داستان چهل روز صبوری و رنج دخترش را فریاد می کرد! و دخترش باز در سکوتی محض که مشخص بود در جمع حاضر معذب است، فقط به یک نقطه خیره شده بود!
کم کم اقوام و آشنایان به منزل وارد می شدند، روضه تمام شده بود همه گریه کرده بودند جز همسر جوان!
صدایی محزون، تفتیده و عاشق از حنجرهاش بیرون زد، شبیه شیون بلندی که باید تا چند خانه برود، اما در دهان خفهاش کنی!
-: جگرم سوخت...
برادران کم کم اِذن رفتن خواستند و منزل را ترک کردند، اما ما ماندیم. چهار نفرمان سربه زیر و زبان بند آمده، فقط میتوانستیم نگاه کنیم این صحنههای داغِ «داغ» را...
مادر مجدد شروع کرد به نوحه خوانی. اقوام هم شروع کردند به گریه کردن، گاهی به خود میزدند و چنگ بر زمین میکشیدند.
یکی از دوستان بلند شد و کنار مادر نشست و در گوشش از صبر و تحمل زمزمه کرد، اما بیحاصل بود، پرچم متبرک را آورد و در دامن مادر گذاشت، مادر مکثی کرد و صدایش از علی علی، به یا حسین(ع) تغییر کرد.
همسر جوان که انگار بیشتر به خود آمده بود، از مبل بر زمین انداخت و صدای گریههایش خانه را پر کرد. حق داشت! برای او که در چهل روز اخیر، یک لحظه را برای سلامتی همسرش از دست نداده بود و عاشقانه و صبورانه ثانیههای سخت ندیدن را برای دیدنی معجزه گونه گذرانده بود، این غم بزرگ بود و باور نکردنی.
اما ته قلب همهمان، به رسم مکتب عاشورا، به رفتن علی با «شهادت» تسکین مییافت. همان راهِ رسیدنی که آرزوی خوبان و صدیقین روزگار بوده و جز بندگان خاص و خالص، کسی نمیتواند به این رمزینه الهی نزدیک شود. و اینک خداوند این مدال افتخار را بر گردن علی و خانوادهاش انداخته بود و قطعا در این کسب فیض، نقش همسرش باید از دیگران برجستهتر باشد.
پس از دقایقی برخاستیم و بعد از خداحافظی با اهل منزل روبهروی «شیرین» قرار گرفتم. بسیار مودب در میانه این شوک بزرگ، تمام قد ایستاد. در آغوشش گرفتم، غریبهای که انگار سالها میشناختمش! به مانند دو دوست یکدیگر را بغل کردیم. صورتم را به صورتش چسباندم. داغ داغ بود! درست مثل آدم تبدار!
لحظهای به یاد تجربیات داغدیدههای قبلی افتادم که دست و رویشان از خبر عروج عزیزانشان یخ میشد! از تعجب در گوشش گفتم: «چقدر داغی؟»
و او با تکان داد سر، حرفم را تایید کرد. با زبانی اَلکن دلداریش دادم و زودتر از دیگران خودم را که از غصه لبریز شده بودم، به بیرون خانه رساندم. هنوز گونه ام از تَبش میسوخت.
«شیرین» از خبر فراق فرهادش تب کرده بود؟
یا این عشق «علی» بود که در رگهایش می دوید؟
روایت خبر شهادت بسیجی مخلص علی کباری به خانواده
پنجشنبه شب ۲۴ مرداد ماه ۱۴۰۴
✍ طهورا کاشانی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
شهادت بادا
دو بار جراحی کرده بود تا بتواند بدنش را از نجاست ترکشهای اسرائیلی پاک کند.
دیدن ما بدون عباس دنیای درد بود روی دردهایش. مدام بغضش را قورت میداد. کافی بود یکبار پلک بزند تا سیل اشکهایش پهن شود روی صورتش. سرش را پائین نگه میداشت تا جای خالی عباس را کنار ما نبیند. بهانهای می جست تا باران اشکش را کنترل کند. به خانمش گفت: اون کتاب رو میاری؟ صفحه اول کتاب را باز کرد. لبخند تلخی زد و گفت: بخاطر این کتاب با عباس دعواها داشتیم. ببینید چی نوشته برام.
شروع کرد به تعریف آن شب:
ناشنیدههای آن شب را گفت و گفت و گفت تا رسید به لحظه وداع با عباس.
تجمع چند نفره ممنوع بود. چهار پنج متر با ماشین فاصله داشتیم. ماشین رو زدند...
بچههایی که نزدیک ماشین بودند درجا افتادند...
من و عباس کنار هم بودیم...
یک لحظه سکوت کرد. با حسرت سرش را تکان میداد. انگار صحنه را میبیند و تعریف میکند. دوباره گفت:
من و عباس کنار هم بودیم...
افتادیم...
دو متر باهم فاصله داشتیم.
سلام های زیارت عاشورا را می گفت...
اَلسَّلامُ عَلی الحُسَین...
گفتم عباس خوبی؟ سالمی؟
بند بعدی سلام را داد. وَ عَلی عَلیّبنِالحُسَین
رفیقم نفسهای آخرش را میکشید و نمیتوانستم کاری کنم.
وَ عَلی اَولادِ الحُسَین وَ عَلی اَصحابِ الحُسَین...
سلامهایش را داد...
درد زیادی داشتم. نمیتوانستم حرکت کنم. فقط صداهای نامفهومی به گوشم میخورد. شنیدم که می گفتند بدن عباس سرد شده...
بدنِ سرد شده خبر از شهادت میداد...
ابوالفضل اشک همه ما را درآورد ولی اشک نریخت. دوباره جلد اول کتاب را باز کرد و گفت ببینید جمله آخرش را
ببینید شهادت چطور برای عباس بادا شد و برای من ماند تا روز مبادا...
✍️ سیدمحمد نبوی
دیدار با همرزم شهید عباس آلویی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
اللّهم سَدِّد رَمیهِم
ساداتیم و نزدیک عید غدیر ماییم و یک عالمه کار. چند روز زودتر راهی خانهی پدری میشویم. اما امسال خواهر برادرها دیرتر آمدند و من تنها ماندم. گردگیری و گرفتن تار عنکبوتها که تمام شد، اتاقها را جارو زدم.
بعدازظهر افتادم به جان حیاط. خانههای روستایی تمیزکاریهایش با خانههای شهری خیلی فرق دارد. وقتی شلنگ آب را دستت بگیری، دلت هوس میکند همه گل و درختهای باغچه را سیراب کنی. گرد و خاک که تمام میشود، دلت حال میآید از بوی دلچسب دیوارهای خیس کاهگلی. شستن حوض و تازه کردن آبش که تمام شد، رفتم سراغ پاک کردن شیشهها.
آخر شب بود و از خستگی دیگر نا نداشتم. مادرم که بنده خدا حال ندار بود و زودتر خوابش برد. من هم بالاخره زنگ استراحت زدم و رختخواب انداختم. سرم را که گذاشتم روی بالشت، جوری خوابم برد که تا صبح بیهوش شدم.
صبح که بیدار شدم، طبق عادت رفتم سراغ موبایلم. خواهرم پیامک فرستادهبود؛ خبرارو دیدی؟؟ دلهره افتاد به جانم! یعنی چه خبر شده دم عیدی!؟ بیشتر که چت کردیم، تازه فهمیدم قضیه از چه قرار است! دم صبح چه خبرهایی بوده و من بیخبر ماندم! پیامرسان ایتا را که باز کردم، پشت ترافیک حجم سنگین اخبار ماندم.
بی طاقت نگاهم قفل صفحه موبایل بود. عکس سردار باقری که باز شد، با دیدن واژهی شهید، اشک از چشمانم سرازیر شد. یکی یکی اخبار شهادت سرداران و دانشمندان، توی صفحههای مجازی بارگذاری میشدند و من با چشمانی خیس آنها را تماشا میکردم. یکباره قلبم لبریز غمی عمیق شد. امام زمان را زیر لب صدا زدم و گفتم؛خدایا چه عیدی شد امسال!
قرار بود شادیانههای امسال از سالهای قبل با شکوهتر باشد. لعنت به اسرائیل که عیدمان را خراب کرد. جملهای به حق و قدیمی روی برگی از دفتر ذهنم خطاطی شد؛ «هرکه با آل علی درافتاد، ورافتاد.»
بی شک خدا با پیروان فاتح خیبر، است و فتح نزدیک. درست است که اسرائیل به خونخواری عادت دارد، اما شیرمردان علوی هم از خوانخواهی دست نخواهند کشید. سالهاست مردم مظلوم فلسطین زیر بار ظلم یهودیان پست فطرت شکنجه میشوند. ظلم ظالم هیچ وقت بی جواب نمیمانَد. امروز ایران به فضل خدا گوشهای از جنایتهای این رژیم کودک کش را به خودشان میچشاند.
غدیر هر چه باشکوهتر برگزار شد و انتقام سخت شروع. اجرای وعدهی صادق ۳ با ایام بیعت با مولا علی علیه السلام یکی شد. جنگ با تمام دلواپسی هایش در جریان است. جنگی که اسرائیل آغاز کننده آن بود و پایانش با خداست.
اما دل مردم آرام است. آرامشی از جنس ایمان و توکل. صدای بغض آلود دخترک فلسطینی توی گوشم میپیچد. ؛ «اللّهم سَدِّد رَمیهِم»
✍️ فاطمه سادات مروّج
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
وعده ایمان
سهم تو از جنگ
مردها بیمزد و منت همه جوره پای کارند برای امنیت مردم. بی آنکه خسته شوند باید دوازده ساعت با موتور گشت بدهند. در ایست بازرسیهای ورودی و خروجی شهر با دقت عمل کنند. موارد مشکوک را شناسایی و کت بسته بفرستند جایی که باید بروند.
اما زنهایند که مغزشان میتپد روی تک تک مسائل حاشیهای. از دعا برای سلامتی جان مردها بگیر تا تهیه وعده خوراکی ناچیز.
مردها یک طور سختی کار دارند در خط مقدم. زنها طوری دیگر در پشتیبانی.
لای پیچیدن نان و مخلفات فلافل، هرکس پیشنهاد مختلفش را مطرح کرد.
_کاش به جای اینهمه خرده ریز یک پلوقیمه دست و پا میکردند.
_همه اش هم برنج خوب نیست.
_ آخه این نون مینی به کجاشون میرسه؟چطور تا وقت سحر تو کوچه خیابونها گشت بدهند؟ یا یک لنگه پا پست بدهند؟
_مَردند و معدهشون با ماها فرق داره.
سنش به زیر بیست سال میخورد. هرکس که نمیدانست خیال میکرد بیست سال را پرکرده. از بس که بزرگ بزرگ فکر میکرد و حرف میزد. اسم تک تک موشکها و تعداد عملیاتهای انجام شده را با رسم شکل بلد بود. شخصیتهای نظامی را کامل می شناخت و برایشان غش و ضعف میرفت. برای شهدا طور دیگری هلاک میشد.
وقتی شنید عدهای برای تدارک فلافل مخالفند رو به خانم بغل دستیاش کرد. به طوری که بقیه هم بینصیب نمانند، گفت: «به خوردن یکی یا دوتا ساندویچ بیشتر که نیست. این مردهایی که ده دوازده روزه از کار و زندگیشون زدند پشتشون به چیزی دیگه گرمه. گرمتر از فلافل تند و تیز آبادان. اینها ایمانشون بالاست که اینطوری پای کارند!»
کاشان؛کمک های مردمی به نیروهای بسیج
✍🏻ملیحه خانی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
زینبی دیگر...
در کربلا، وقتی خیمهها سوخت، وقتی عباس نیامد، علیاکبر نیامد، حسین هم با فرق شکافته رفت، تنها یک زن ماند…
و او، نه گریه کرد، نه فریاد زد. بلکه ایستاد و گفت: «ما رأیتُ إلّا جمیلاً…»
او زینب بود و روایتگر خونها، راوی لبخندهای آخر، نگاههای بدرقه، و صدای شهدا.
و امروز، در جلسه دیدار خانواده شهید عباس آلویی، زنی دیگر ایستاده بود. زنی که نلرزید، نگریست. بلکه با لبخندی تلخ، با قامتی استوار، از همسرش گفت. از روزهایی که همسرش، رو به او کرده و از آرزویش برای شهادت گفته بود. از اینکه بَرات شهادتش را از کار خالصانه برای کنگره ملی شهدای کاشان گرفته بود.
گفت از اینکه دخترش چقدر بابایی بود و حالا در فراق پدر هر چند با نگاه شهید، آرام است اما شبها در تب دیدار پدر میسوزد.
همسر شهید عباس آلویی از عشق او به ولایت گفت. از دیدار عوامل کنگره ملی شهدای کاشان با رهبر معظم انقلاب و حس و حال شهید در آن روزها:
«وقتی عباسآقا شنید قرار است تعدادی از عوامل کنگره به دیدار حضرت آقا بروند، چشمهایش برق میزد. اما با همان فروتنی همیشگیاش گفت انتظاری ندارم. به او گفتم یعنی واقعا انتظاری نداری که برای دیدار با حضرت آقا بروی؟! گفت خیلیها هستند که مدتهاست زحمت میکشند حق آنهاست. من نمیتوانم خودم اسمی از خودم ببرم... »
همسر شهید ادامه داد، محکمتر از قبل، بیآنکه قطره اشکی گونهاش را بلرزاند:
«یک روز آمد خانه. خیلی خوشحال بود. گفت وقتی اسامی نهایی دیدار عوامل با حضرت آقا را مینوشتند، کنارشان بودم. اسمی از من نبود. دلم شکست… فقط میخواستم در اتاقی که حضرت آقا در آن باشد، نفس بکشم، همین. و ناگهان یکی از بچهها برگشت و گفت: "عه، اسم آقای آلویی جا مانده!" و انگار دنیا را در آن لحظه به من دادند…»
آرام، با صدایی گرفته اما محکم ادامه داد:
«با اینکه این دیدار برای او خیلی مهم و ارزشمند بود، بعدها وقتی فهمید که دوستی دلش میخواسته در این دیدار باشد و ناراحت شده، میگفت از او خجالت میکشم. کاش به جای من، او رفته بود...»
حالا صدا لرزید… اما قامت هنوز استوار بود:
«در آن دیدار، حضرت آقا به او لبخند زدند… حتی در لحظه آخر، یک لحظه بین آن همه آدم، دست عباسآقا را گرفتند. خودش میگفت: "همان لحظه برایم کافی بود… من دیگر هیچ نمیخواهم." و قبلتر از آن، خواب دیده بود. درست چند ماه پیش، قبل از نماز صبح، دیده بود حضرت آقا انگشتری به او دادهاند. خودش میگفت: "حتماً شهید میشوم…" و ما را هم آماده کرده بود.»
و حالا در میان جمع، در میان نگاههایی پر از بغض و احترام، او – همسر شهید – از عباس میگفت، اما صدایش صدای زنی بود که از داغ نمیگوید، از باور میگوید. از آرزویی که محقق شد.
و اینچنین، زنی دیگر شد راوی یک عشق، یک آرمان و یک پرواز.
✍️ فاطمه صادقزاده حسنآبادی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
یک کلیک تا شهادت ...
کانال روزمرگیهای یک دختر خانم را می بینم، از روزهای زندگیش و گشتوگذارها در طبیعت، عکس میگذارد.
صورتاش را، با گل و استیکر می پوشاند؛ فقط چادر مشکیاش در همه عکسهایش پیداست.
مثل همه دخترهای نوجوان، رنگهای شاد و عروسک و دستبندهای فانتزی و بودن با دوستان صمیمی را دوست دارد...
از مطالبش میفهم؛ کتابخوان حرفهای است، بین کتابهای رمان و قصهها، دوستانش را جذب کتابهای مذهبی میکند؛ مثل «نماز باحال، شبیه مریم، خاتون و قوماندان،...»
با عکس گلها، صدها بار برای امام زمان «عج» دلبری کرده است؛ عطر گل نرگسش، تا دوردستها همه را مدهوش می سازد.
از بین روزمرگیهای رنگیرنگیاش، گریزی میزند به شهدا. رفیق شهیدش، آرمان علیوردی است و از حرفهای رفیق شهیدش میگوید:
« پایِ هر چیزی که درسته بمونید، حتی اگه تنها موندید. »
او دارد بین تمام روزمرگیهای قشنگش، جهاد تبیین میکند کانالش مثل خاکریز در خط مقدم جبهه عمل می کند.
گاهی از بین عکس غذاهای خوشمزه، به دل غزه و بچه های گرسنه و رنج کشیده فلسطین، می رود و یاد آوری می کند که فلان و فلان کالای اسراییلی را نخریم ...
به سن رای دادن در انتخابات نرسیده؛ ولی به عشق وطن تبلیغ مشارکت می کند.
پست هایش را که مرور می کنم. پایش را از ولایت و رهبرعزیزمان، پس یا پیش نمی گذارد و با سن کم، سفارشات شهید حاج قاسم را خوب درک میکند.
یک کانال مجازی، یک خاکریز مجازی، با سلاحی از قلم، عکس، کلیپ، از یک دختر ۱۴ ساله و دنبالکنندههای همسن و سالش که خواسته و ناخواسته دلشان را گره میزدند به دل خوشی همه عالم هستی «مهدی عج».
چند وقتی است؛ هیچ پستی در کانال، بارگزاری نشده بود!
کم کم نگران شدم. تا اینکه عکس گوشی همراهش را میان خاک و آوار، در پیامهای این روزها دیدم. فهمیدم رویای شهادتش به حقیقت پیوسته است. او زنده تر از همیشه شده، یک زنده حقیقی!
به تازگی فهیمدم او، شهیده ریحانهسادات ساداتی ارمکی، دختر شهید دانشمند هستهای کشورمان است.
حالا کنار مزارشان هستم میبینم چهرههای معصومانه خانواده شهید ساداتی ارمکی را. مادر، پدر و بچهها، مادربزرگ و پدربزرگ، همه شهید!
به جمله روی گوشیاش، فکر می کنم «به یمن آمدنت؛ تازه کن جهان مرا»
شهادت خانوادگیتان مبارک!
✍خانم فرشته
قطعه ۴۲ بهشت زهرا/ تهران
۱۴۰۴/۰۴/۱۸
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan