ا ⚘﷽⚘
برشیاز #کتاب_سربلند📗
وقتی روز اعزام معلوم شد:
دو هفته بعد (از نوشته شدن اسمش تو اعزامی ها) رفتیم امام زاده شاهزاده حسین، آنجا تلفن محسن زنگ خورد.
فکر کردم یکی از دوستانش است.
یواشکی گفت: « چشم آماده میشم.»
گفتم: «کی بود؟» میخواست از زیرش در برود. پاپیاش شدم
گفت: «فردا صبح اعزامه.»
احساس کردم روی زمین نیستم.
پاهایم دیگر جان نداشت.
سریع برگشتیم نجف آباد.
گفت: « باید اول به پدرم بگم؛ اما مادرم نباید هیچ بویی ببره، ناراحت میشه.»
ازم خواهش کرد این لحظات را تحمل کنم و بدون گریه بگذرانم تا آب ها از آسیاب بیفتد.
همان موقع عکس پروفایل تلگرامم را عوض کردم:
من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...
راوی:همسرشهید
#شهیدمحسن_حججی🌷
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani