eitaa logo
کانال محتوای روایتگری راویان
2.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
3.2هزار ویدیو
443 فایل
✅️ این کانال متعلق به ((موسسه روایت سیره شهدا قم)) می‌باشد. 📌بیان خاطرات شهدا و رزمندگان 📌محتوای روایتگری 📌معرفی کتب شهدا 📌تشریح عملیات ها
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ عبدالحسین در وصیت نامه اش می نویسد: « خانواده ی عزیزم! اگر در جبهه شهید شدم، جسم مرا بدون غسل و کفن و با همان لباس هایم به خاک بسپارید » و با بقیه ی رفقایش در «ستاد ذخیره سپاه» دزفول، راهی می شود برای عملیات بیت المقدس...  اردیبهشت ۶۱_ هوای خوزستان گرم بود قبل از عملیات، تعدادی از بچه های ذخیره سپاه می روند و کلاه های پارچه ای  تهیه می کنند و مشخصاتشان را زیر لبه های کلاه می نویسند یکی شان با خنده می گوید: «اگر طوری شهید شدیم که چیزی از بدنمان باقی نماند، از روی مشخصات زیر کلاه، شناسایی‌مان می کنند» و بقیه هم می زنند زیر خنده! عملیات شروع شد. بچه ها سنگر و جان پناهی ندارند و آنقدر گلوله های تانک در گوشه و کنار شان منفجر می شود که  منطقه از شدت دود و خاک و غبار تیره و تار می شود. کار به جایی می رسد که دشمن برای هر نفر یک گلوله ی تانک شلیک می کند؛  بعضی از بچه ها به وسیله اصابت گلوله مستقیم تانک به شهادت می رسند و چیزی از پیکرشان یا باقی نمی ماند و یا باقی مانده ی پیکر قابل شناسایی نیست. در آن شرایط بچه ها مجبور می شوند که یک خاکریز برگردند عقب. غروب می شود، اما خبری از «عبدالحسین» نیست. شب بچه­ ها دوباره برای بازپس‌گیری مواضع قبلی و شناسایی و انتقال پیکر شهدا می روند، اما تنها نشانه ای که از عبدالحسین  پیدا می شود، فقط یک کلاه نیم سوخته است که نامش در آن نوشته شده بود. اهل دزفول بود و تا به امروز پیکرش هیچ وقت پیدا نشد. مادر شهید بعد از سی و اندی سال انتظار به فرزند شهیدش پیوست... 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
قبل از عملیات بیت المقدس بخاطر گرمای هوا ، همراه با تعدادی از بچه های ذخیره کلاه پارچه ای تهیه کردیم و هر کدام اسم و مشخصات خود را روی لبه کلاه نوشتیم و به شوخی می گفتیم اگر چیزی از بدن مان نماند لااقل از روی کلاه مان شناسایی بشویم ! این شوخی ما درمورد این شهیدعزیزواقع شد،1روز بعد از بازپس گیری جاده دوم ، وقتی مابرای جستجوی مفقودین رفتیم،تنهاقسمتی ازکلاه شهیدعبدالحسین پیدا شد. راوی :همرزم شهید 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
‍ 🌺 خواهرانه ای به مناسبت شهادت : می رفت و مَنَش گرفته دامن در دست گفتا که دگر باره به خوابم بینی  پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست! آخرین باری که عازم شد خیلی خوشحال بود. دلیل روشنی داشت چون پدر رضایت نامه اش را امضاء کرده بود . مادر شب قبل لباس هایش را آماده کرده و خواهر پوتین هایش را با واکس براق انداخته بود. برادرم عادت داشت همیشه آراسته باشد، لباسش مرتب و پوتین هایش واکس زده .... 24 فروردین 1361 صبح زود مادر او را از زیر قرآن رد کرد و کاسه آبی دنبالش . یکی یکی اعضای خانواده با او خداحافظی کردند و سر و صورتش را غرق بوسه... من اما دل آشوب! من خواهر کوچکترش بیشتر از بقیه به او احساس نزدیکی داشتم. دوران کودکی‌مان و بازی و شیطنت های آن روزهایش، دوره نوجوانی و جنب و جوش هایش باعث شده بود بیش از پیش به هم نزدیک باشیم. هنگام رفتن اجازه نداد کسی از اعضای خانواده جلوی در خانه او را بدرقه کند، گفت همین داخل حیاط کافی است! و من اما طاقت نداشتم و نمی خواستم این بار حرفش را گوش بدهم! چادرم را سر کرده و در آستانه در ایستادم و به رفتنش نگاه می کردم. خیابان خلوت بود و هر از چند قدمی که می رفت برمی گشت و نگاهی و لبخندی . آنقدر رفت تا از افق دیدم خارج شد و من همچنان منتظر بر آستانه در ایستاده ام! سی و هفت سال انتظار آمدنش را می کِشم! آخر این انتظار می کُشَدَم ... این چشم‌های شیدایی را فریاد می‌زنند..... 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani