ریحانه 🌱
#پارت74 ❣زبان عشق❣ سمت در برگشم به چهره ناراحتی نگاه کردم که چند دقیقه پیش میخواست من رو کتک بزنه
#پارت75
❣زبان عشق❣
روسریم رو که به خاطر بغل کردن بابا روی شونه هام افتاده بود رو در آوروم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_چی میگی؟
_چی میگی نه. جانم
_خیلی خب بابا الان چی کار داری؟
_اول اینکه درست صحبت کن فکر نکن بابات پشتت در اومده من بی خیالت می شم ،بعدم...
اصلا حوصله ی شنیدن حرف هاش رو نداشتم پریدن وسط حرفش گفتم
_آقاجون چی کارت داشت
مکث کردی نفس عمیقی کشید، انقدر سنگین بود که صدایش رو شنیدم
_هیچی. به خاطر قلب خانوم جون میخوان برن از تهران
_بهتر یه مرادی زورگو تو این خونه کمتر نفس کشیدن راحت تر
_تو الان این همه دعوا شدی به خاطر بی ادبیت چرا هنوز ادب نشدی
_امیر داری میری رو مغزم کار نداری
_این چه طرز حرف زدن دنیا
_حوصله ات رو ندارم، عین بابابزرگ ها فقط میگی این کار رو بکن این کار رو نکن خداحافظ
بلافاصله گوشی رو قطع کردم و انداختم روی تخت
در حال حاضر زورم فقط به این میرسه البته فقط از پشت گوشی
مانتوم رو درآوردم ابی به صورتم زدن و رفتم پایین بابا سر میز نشسته بود و مامان کنار گاز ایستاده بود سلام ارومی گفتم و نشستم روبروی بابا مامان هم با دیس برنج اومد کنارمون و شروع کردیم همه بی میل می خوردم و تلاش داشتیم که کسی متوجه نشه اما بی فایده بود بعد از خودرن نهار ظرف ها رو شستم و برعکس همیشه که فوری می رفتم اتاقم نشستم روی مبل کنار تلوزیون
_هانیه خانم بعد از ظهر حاضر شید با دنیا یه چتد جا بریم عید دیدنی
_من حاضر میشم ولی دنیا باید با امیر بیاد
بابا اخم هاش تو هم رفت
_چرا؟
_برای اینکه زن و شوهرن شما از دست امید عصبانی هستی اونم جوونه حق داشته ناراحت شه. زنش و خواهرش تو خیابون جیغ زدن و باعث جلب توجه شدن حالا از کوره در رفته یه اشتباهی کرده شمام که دعواش کردی کوتاه بیا دیگه اقا رضا
_اصلا دنیا خودش باید بگه
سرش رو برگردوند سمت من
_دوست داری با کی بری بابا
اومدم حرف بزنم که مامان گفت
_عه. اقا رضا به خدا از شما بعیده! سر یه اشتباه بین این دو تا فاصله ننداز. دنیا باید با امیر بره شما دوست داری با ما بیاد اصلا چهار تایی با هم میریم
بابا چشم غره ای به مامان رفت و سکوت کرد چند لحظه بعد برگشتم اتاقم بدون اینکه به گوشی نگاه کنم از رو تخت انداختمش زمین و دراز کشیدم چشم هام رو بستم و سعی کردم بخوابم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت75 ❣زبان عشق❣ روسریم رو که به خاطر بغل کردن بابا روی شونه هام افتاده بود رو در آوروم و گوشی
#پارت76
❣زبان عشق❣
چشم هام گرم خواب شدن که با صدای دادو بیداد بابا بازشون کردم
_برا چی قبول کردی؟
_چی میگفتم ؟ میگفتم نیاید؟
_اره گوشی رو بردار زنگ بزن بگو امشب جایی دعوتیم یه شب دیگه بیان
صداشون اروم شد و دیگه نمی شنیدم از اتاق بیرون رفتن و پشت نرده های پله نشستم
_امروز اصلا نمی شناسمت آقا رضا. بیا این گوشی اینم شماره ی داداشت زنگ بزن بگو من از شما ها دلخورم دوست ندارم ببینمتون امشب شام تشریف نیارید
_تو نباید قبول می کردی
_من نمی تونم
_پس زنگ بزن بگو امیر حق نداره بیاد
_ای بابا تو رو خدا بس کن اقا رضا چه بی منطق شدی
_دختر من رو زده
_زن و شوهرن الان دعوا میکنن دو دقیقه ی دیگه اشتی
برگشتم تو اتاقم گوشیم رو از رو زمین برداشتم هفده تماس بی پاسخ از امیر شمارش رو گرفتم به تک بوق اول با فریاد جواب داد
_کجایی تو
چشم هام رو بستم گوشی رو از گوشم فاصله دادم و بهش نگاه کردم اروم دوباره کنار گوشم گذاشتم
_خب خواب بودم
_برا چی گوشی رو روی من قطع میکنی
_خدافظی کردم دیگه
_تن صداش اروم شد ولی هنوز طلبکارانه حرف میزد
_تو اتاقتی
_اره
_از پایین چه خبر
_خبر که شما شب شام میاید اینجا، امیر به نظرت زود نیست؟
_چی؟
_اینکه صبح بابا اومده خونتون کلی دادو بی داد کرده شب شما شام بیاید اینجا
_مامانمم گفت ولی بابا حرف گوش نکرد
صدای دنیا دنیا گفتن مامان از پایین میاومد گوشی رو از گوشم فاصله دادم و با صدای تقریبا بلندی گفتم
_بله
_بیا پایین کارت دارم
_الان میام
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_مامانم کارم داره. کار نداری ؟
_موبایلتم ببر پایین شاید زنگ زدم. دنیا جواب میدیا
باشه خدافظی گفتم و قطع کردم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت76 ❣زبان عشق❣ چشم هام گرم خواب شدن که با صدای دادو بیداد بابا بازشون کردم _برا چی قبول کردی
#پارت77
❣زبان عشق❣
رفتم پایین. بابا روی مبل نشسته بود عینکش به چشمش بود و کتاب می خوند مامان هم تو آشپزخونه مشغول بود مستقیم رفتم پیش مامان
_کارم داری مامان
توی ظرفشویی در حال شستن برگ های کاهو بود سرش رو برگردوند سمتم
_سالاد رو درست می کنی؟ خیلی کار دارم مامان
_چشم
_دورت بگردم الهی فقط یه کم صبر کن آب کاهو ها بره
نشستم روی صندلی به قاشق ها و لیوان هایی که مامان روی میز چیده بود نگاه کردم سرم رو بالا بردن اروم گفتم
_به نظرت بابا امیر رو می بخشه
مامان هم ارومتر از خودم گفت
_برو بهش بگو ببخشه
_من می ترسم مامان
_هیچی بهت نمی گه ، برو بهش بگو بزار امشب ختم به خیر بشه، دلم خیلی شور میزنه
نگاهم رو به بابا دادم، اصلا متوجه من نشده بود چه جوری بگم؟از کجا شروع کنم؟ نکنه دوباره خودم رو دعوا کنه
_پاشو این چایی رو براش ببر بهش بگو
به سینی چایی که دست مامان بود نگاه کردم کی چایی ریخت؟ با کمی مکث از جام بلند شدم سینی رو گرفتم و از اشپزخونه بیرون رفتم چایی رو جلوش گذشتم از بالای عینک نگاهم کرد و تشکری زیر لب گفت قلبم تند تند میزد عزمم رو جزم کردم گفتم
_بابایی
بدون اینکه سرش رو از کتابش بالا بیاره گفت
_جانم
نفس عمیقی کشیدم اب دهنم رو قورت دادم چشم هام رو بستم
_چی میخوای بگی بابا
چشمم رو باز کردم عینکش رو دستش گرفته بود و نگاهم میکرد
_دنیا جان برای اینکه با من حرف بزنی نباید بترسی من اگه از دستت عصبانی بودم دلیل داشتم. الان چرا می ترسی حرف بزنی؟
_نه نمیترسم فقط استرس دارم
_استرس چی بابا
_هیچی اخه ...
لب پایینم رو به دندون گرفتم
_من میدونم شما بدتون میاد از این حرف ها ولی نمیدونم چه جوری باید بگم
_از کدوم حرف ها
_حرف هایی که الان میخوام بگم
خیره نگاهم میکرد به زور لب زدم
_من ... امیر...دو...دوستش دارم خیلی زیاد بابایی میشه ببخشیش، دیگه دعواش نکنی.
نفس سنگینی کشید عینک و کتاب رو روی میز گذاشت
_من و عموت به فاصله ی دو ماه ازدواج کردیم علی به دنیا اومد دو سال بعدشم امیر، عمتم یه سال بعد ما ازدواج کرد اونم زهرا رو به دنیا آورد و بعدم مهدی رو . من و مامانت بچه دار نشده بودیم به اصرار خانم جون رفتیم آزمایش دادیم و گفتن اشکال از منه بعد از کلی دکتر رفتن و دکتر عوض کردن یکی شون اب پاکی رو ریخت رو دستمون گفت که من هیج جوره بچه دار نمیشم و هزینه های درمانم خرج الکیه اون موقع محمد هم به دنیا اومده بود از مطبش که اومدیم بیرون با ناامیدی تمام به مادرت گفتم حالا چی کار کنیم بدون اینکه رفتارش نسبت به من تغییر کنه گفت که بریم رستوران شام بخوریم اونشب مادرتو گذاشتم خونه و مستقیم رفتم مشهد تو حرم نشستم و به ضریحش خیره شدم یک کلمه هم حرف نزدم چشم از حرمش بر نمی داشتم شلوغی حرم هم مانع از نگاه کردنم نمی شد سه روز اونجا نشستم بعدشم برگشتم تهران، نه ماه بعدش تو به دنیا اومدی ،هنوز متوجه معجزه امام رضا نشده بودم مدارک پزشکیم رو برداشتم تو رو هم بغل کردم رفتم مطب همونی که گفته بود بچه دار نمی شم بهش گفتم علمش رو نداری بیخود میکنی نظر میدی گفت من الانم میگم تو بچه دار نمیشی برو ببین چی کار کردی که خدا اینو بهت داده تازه فهمیدم تو برای من معجزه ایی. تو کل این هفده سال دست روت بلند نکردم. همه ی بچه ها از طرف خدا هدیه هستن برای پدر و مادراشون ولی تو خیلی برای من خاصی، معجزه ای که زندگیم رو زیر رو کرد . امیر رو معجزه من دست بلند کرده دلم باهاش صاف نمیشه
میدونستم که دیر باردار شدن ولی هیچ وقت اینجوری برام تعریف نکرده بودن به جورایی احساس غرور میکردم
_بابایی تو رو خدا،جون من، تمومش کن
هر ادمی وقتی عصبی میشه نباید سمتش بری تقصیر خودم بود تو اوج عصبانیتش رفتم جلو
نگاهش رو به کتاب روی میز داد خم شدم و تو صورتش نگاه کردم
_باشه بابایی
نفس سنگینی کشید
_باشه
از جام بلند شدم و صورتش رو بوسیدم
_مرسی بابا
_فقط قولت یادت نره
_مطمعن باشید یادم نمیره
بلند شدم و رفتم پیش مامان با کلی ذوق سالاد رو درست کردم و با تمام سلیقه توی ظرف چیده بودم به هنرم تو ظرف های سالاد نگاه میکردم که یاد امیر افتادم باید بهش پیام بدم که بابا رو راضی کردم به دنبال گوشی به میز نگاه کردم بعد هم نگاهم به اپن رفت ولی نبود رو به مامان که در حال سرخ کردن مرغ ها بود گفتم
_مامان گوشی من رو ندیدی پیداش نمیکنم
_نه با گوشی من زنگ بزن پیداش کن
_اخه رو سکوته
_اومدی پایین دستت نبود شاید بالا گذاشتی
فوری رفتم بالا با دیدن گوشیم روی تخت دو دستی زدم تو سرم یادم رفته بود ببرمش پایین صفحش رو روشن کردم یازده تماس بی پاسخ این بار حتما میکشم سه تا پیام هم اومده بود که جرات نکردم بازش کنم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت77 ❣زبان عشق❣ رفتم پایین. بابا روی مبل نشسته بود عینکش به چشمش بود و کتاب می خوند مامان هم تو
#پارت78
❣زبان عشق❣
لباس مناسبی که امیر خوشش بیاد رو پوشیدم شال همرنگش رو هم برداشتم و رفتم پایین ساعت هفت بود و هنوز نیومده بودن مامان بالا سر قابلمه برنج بود دستش رو خیس کرد و به دیواره ی قابلمه زد
_مامان
_جانم
_امیر به من گفت میری پایین گوشی رو هم با خودت ببر من یادم رفت الان که رفتم بالا کلی زنگ زده بود منم ترسیدم زنگ بزنم ببینم چی کارم داره الان بیاد اینجا دعوام میکنه. من چی کار کنم
_چرا انقدر سر به هوا بازی از خودت در میاری. حق داره خب بیچاره، با اون وضعیتی که ما از خونه شون اومدیم بیرون خب دلش شور می زنه الان هر چی بهت بگه حقته
_عه . مامان تو دلم رو خالی نکن دیگه
لبخند حرص درآری زد گفت
_خوشم میاد حسابی ازش حساب می بری
_نخیرم. وحشی بازی در میاره می ترسم
بلند خندید و به حالت شوخی گفت
_در هر صورت به این میگن جزبه ی مرد که خوشبختانه امیر داره.
کمی مکث کرد و گفت
_نترس یه امشب رو کاری بهت نداره
با شنیدن صدای در خونه دلم یهو ریخت پایین برگشتم به در خیره شدم بابا رفت سمت در که مامان گفت
_علی هم هست
_میدونم
_خب نمیخوای شالت رو سر کنی ؟
_اصلا حواسم نیست به خدا دارم از ترس سکته میکنم
مامان شالم رو از رو دسته ی صندلی برداشت و انداخت روی سرم
_ان شاالله هیچی نمیگه
با صدای یالله گفتن عمو به در نگاه کردم دسته گل بزرگی دست عمو بود پشت سرش زن عمو اومد و بعدم علی و زهرا انتظارم برای وارد شدن امیر خیلی طول نکشید ، امیر سرافکنده با جعبه ی شیرینی که دستش بود وارد شد بابا اولش سنگین رفتار کرد ولی اون دسته گل بزرگ رو که دست عمو دید خوشحال شدو دوباره شد همون بابا رضای خودم مهربون و دوست داشتی همشون کنار ایستادن مامان گفت
_چرا ایستادین بفرمایید بشینیدعمو رو به امیر گفت
_امیر یه کاری باید بکنه
امیر رفت سمت بابا فکر کنم سرش دیگه از اون پایین تر نمیرفت
_عمو ببخشید اشتباه کردم
_یه ساعت پیش دنیا ضمانتت رو کرده بخشیدمت فقط دیگه تکرار نشه
_چشم قول میدم
بابا پیشونیش رو بوسید
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
سلام بر دوستان خوب کانال🌹
عزیزان بنده وقتی ایتارو باز میکنم گاها 30 تا 40 بعضی وقتها هم بیشتر از 40 تا پیام دارم که متن اکثریتشون اینه
نویسنده رمان شما هستید؟
مدیر این کانال خودتونید؟
رمان چند پارته؟
میشه بیشتر پارت بزارید؟
باور کنید من دغدغه همتون رو درک میکنم ولی میدونید اگر بخوام به همه این سوالتان جواب بدم چقدر باید وقت بزارم؟
در حالی که منم بچه مدرسه ای دارم متاهلم کارهای منزل و همسر داریمم هست.
از همه شما بزرگواران خواهش میکنم فقط در صورت خرید رمان به پی وی مراجعه کنید 🌹🌹🌹
ریحانه 🌱
#پارت78 ❣زبان عشق❣ لباس مناسبی که امیر خوشش بیاد رو پوشیدم شال همرنگش رو هم برداشتم و رفتم پایین
#پارت79
❣زبان عشق❣
بعد از کلی تعارف که من اصلا بلد نبودم و خیلی برام کلافه کننده بود نشستن رو مبل بابا رو به عمو گفت
_پریسا کو
_حالش خوب نبود نبومد
احتمالا به خاطر قهر با من نیومده کاملا هم حق داره من اگه جای اون بودم به همه می گفتم. ولی از ترس امیر، بیچاره فقط کتک خورده .نمی دونم چه جوری از دلش در بیارم
بابا اخم هاش تو هم رفت
_غلط کرده .الان خودم میرم میارمش
_ما که حریفش نشدیم شما برو ان شاالله بیاریش
بابا سمت کتش رفت پوشید و از خونه بیرون رفت امیر که می تونست از نبود بابا استفاده کنه اخم هاش تو هم رفت دستش رو روی لبه ی مبل گذاشت و به سر اشاره کرد که برم پیشش چون میدونستم چی میخواد بگه فوری کنار عمو نشستم عمو دستش رو روی شونم انداخت
_خوبی شیطونک
_ممنون
_یه تنه خوب همه رو میندازی به جون هم ها
_وا عمو ! به من چه؟ تقصیر پسر خودت بود.
زن عمو که معلوم بود هنوز دلخوره گفت
_شمام بی تقصیر نبودی
_نه خیرم، اگه شما حرف نمیزدی الان لازم نبود با دسته گل بیاید
همه هم نگاه کردن حواسم به قولی که به بابا داده بودم بود ولی چون حضور نداشت از فرصت سو استفاده کردم
عمو اروم رو شونم زد گفت
_گل برای اینه که دلخوری ها از بین بره
عمو جان یه کم مراعات سن زن عموت رو بکنی بد نیستا
_اخه عمو انگار با من دشمنه
_من چه دشمنی با تو دارم بچه جان
_دشمن نیستی می خواستی من رو کتک بندازی
_دنیا بس کن مامان خودت مگه الان به بابات نگفتی تمومش کن
_اره گفتم ولی یادم نمیره که زن عمو باعث شد بابا باهام رفتار بد کنه
امیر بلند شد ایستاد
_دنیا یه دقیقه بیا بریم بالا
خودم رو تو بغل عمو جا کردم
_نمیام می خوای ببریم بالا چی کار کنی
حرصی گفت
_میخوام باهات حرف بزنم
_با زور بازوت
عمو دستش رو دور شونم تنگ کرد گفت
_زور بازو که غلط کرده. ولی تو هم از زور زبونت کم کن دیگه عمو جان. احترام کوچیک تر بزرگتر رو رعایت کن
_هیچ وقت یادم نمیره عمو دید من گریه کردم دید بابا عصبانیه ولی اونجوری گفت همش تقصیر...
با باز شدن در خونه وارد شدن پریسا و بابا بقیه حرفم رو نزدم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
سلام بر دوستان خوب کانال🌹
عزیزان بنده وقتی ایتارو باز میکنم گاها 30 تا 40 بعضی وقتها هم بیشتر از 40 تا پیام دارم که متن اکثریتشون اینه
نویسنده رمان شما هستید؟
مدیر این کانال خودتونید؟
رمان چند پارته؟
میشه بیشتر پارت بزارید؟
باور کنید من دغدغه همتون رو درک میکنم ولی میدونید اگر بخوام به همه این سوالتتان جواب بدم چقدر باید وقت بزارم؟
در حالی که منم بچه مدرسه ای دارم متاهلم کارهای منزل و همسر داریمم هست.
از همه شما بزرگواران خواهش میکنم فقط در صورت خرید رمان به پی وی مراجعه کنید 🌹🌹🌹
ریحانه 🌱
#پارت79 ❣زبان عشق❣ بعد از کلی تعارف که من اصلا بلد نبودم و خیلی برام کلافه کننده بود نشستن رو مبل
#پارت80
❣زبان عشق❣
زن عمو رو به بابا گفت
_دست شما درد نکنه آقا رضا
بابا که متوجه منظور زن عمو نشده بود پریسا رو بغل کردو گفت
_یکی یه دونه ی داداشم مگه میشه خونه ی عموش نیاد.
عمو نمایش دستی به ریشش کشید و با چشم به زن عمو التماس کرد. تنها صندلی خالی کنار امیر بود بابا پریسا رو نشوند همونجا من نفس راحتی کشیدم برای خودش هم یه صندلی از اشپزخونه اورد و نشست کنارمون
مامان سینی چایی رو روی اپن گذاشت و گفت
_دنیا جان مامان چای ها رو تعارف کن
بلند شدن از کنار عمو اصلا به صلاحم نبود
_مچ پام درد میکنه مامان نمیتونم راه برم
رو به امیر گفتم
_تو چایی رو تعارف کن
زن عمو که حسابی رنگش پریده بود از جاش بلند شد
_من تعارف میکنم
_شما چرا زن داداش بفرمایید خودم میدم
بابا بلند شد و چایی رو جلوی همه گرفت مامان چپ چپ نگاهم میکرد و امیر از ترس بابام اصلا نگاهم نمی کرد شام رو خوردیم پریسا و زهرا ظرف ها رو شستن و من به بهانه ی پا درد از کنار عمو تکون نمی خوردم زن عمو دست توی کیفش کرد و از توش یه جعبه کوچیک درآورد و گذاشت رو میز رو به بابا گفت
_عیدی دنیا جان رو هم خریده بودم اقا رضا، فقط به خاطر مشغله ی فکری که داشتم برای اوردنش قبل عید کوتاهی کردم. شما ببخشید.
چقدر این زن نقشه کشه چطور این مشغله ی ذهنی جلوتو نگرفت برای زهرا ببری رک و راست بگو از دنیا خوشم نمیاد. من که خبر دارم عمو مجبورت کرده الان بیای اینجا
با صدای بابا نگاه نفرت انگیزم رو از زن عمو برداشتم
_نه زن داداش این حرف ها چیه من عصبی بودم یه چیزی گفتم شما ببخشید
عمو جعبه رو برداشت زنجیر پلاکی که اسم امیر بود رو از توش دراورد و گرفت سمتم
_ببین خوشت میاد عمو
نگاه سرسری کردمو گفتم
_نه
متوجه نگاه تیزو اخمالو بابا شدم
_چیزه ... یعنی بله ...خیلی قشنگه
_دوست نداری با امیر فردا ببرید عوض کنید امروز با طلا فروشه طی کردم اگه عروسم خوشش نیاد میارم عوض میکنم
پوزخندی به رسوایی زن عمو که شوهرش ناخواسته رو کرده بود زدم و گفتم
_امروز خریدین
زن عمو رنگش پریده بود و حسابی شرمنده شده بود ناخواسته قهقه ای زدم گفتم
_ببخشید نمیتونم جلو خندم رو بگیرم
مامان لب هاشو داده بود تو تا جلو ی خندش رو بگیره پریسا و زهرا به زن عمو خیره بودن
بابا خیلی محکم گفت
_بسه دنیا
چشمی زیر لب گفتم و تمام تلاشم رو برای نخندیدن کردم یه دفعه از لای لب های به هم فشرده شدم زدم زیر خنده اصلا نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم
بابا لااله الا اللهی زیر لب گفت علی هم تو خندیدن با من همراه شده بود عمو به زنش نگاه میکرد و دستش رو پشت گردنش می کشید مامان لب پایینش رو گاز گرفته بود و با چشم و ابرو به من اشاره میکرد که نخندم چند بار جلوی خندم رو گرفتم ولی دوباره خندم گرفت و با صدای بلند خندیدم
با حرفی که امیر زد خندیدن از یادم رفت
_عمو اجازه میدی یه دقیقه با دنیا بریم بالا
بابا که دوست داشت از خندیدن های پی در پی من راحت بشه با غیض رو به من گفت
_بلند شو برو بالا
هیچ وقت هیچ کس حق رو به من نمی ده خب دروغش لو رفت خنده داره دیگه
نگاه ملتمسم رو به بابا دادم بعد هم به امیر که ایستاده بود و منتظر بود تا باهاش همراه بشم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣