ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_37 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم فر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_38
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
از زبان گلجان
با ورود خاله مهناز به خانه هق هقم شدت پیداکرد مهناز بالای سرم امدو با گریه گفت
_ الهی برات بمیرم، دستش بشکنه ،
کمی وراندازم کردو گفت
_ خوبی؟
_تروخدا پاشو تا نیومده فرار کنیم
_فرار کنیم؟ پدرشو در میارم . بیچاره ش میکنم ، باید جوابگوی کارش باشه
_خاله ولش کن بیا بریم
نگاهی به پشت سر خاله مهناز انداختم و گفتم
_ با اقا یاسر اومدی؟
_یاسمن و یاشار تو ماشینن نگاهش دور خانه چرخید و گفت
_ کجاست این نامرد حروم*زاده
_رفت
_از کجا رفت
_از در اشپزخانه
یاسر به سمت در اشپزخانه رفت و لحظاتی بعد گفت
_ اینجا کسی نیست
خاله مهناز بدن رنجورم را بلند کرد مرا روی مبل نشاند، برایم یک لیوان اب قند اورد.کمی از اب قند خوردم خاله زخم لبم را با دستمال پاک کرد با باز شدن در هینی کشیدم از ترس دست خاله را گرفتم و گفتم
_ خاله نری ها
_نه عزیزم
با دیدن شهرام ومرجان خیالم راحت شد
شهرام گفت
_ سلام
مهناز ازجایش برخاست و گفت
_چه سلامی چه علیکی
_من شهرام محمدی هستم برادر اقا فرهاد ، ایشونم مرجان همسرم هستند.
مکثی کردو گفت
_ ببخشید شما
_شمافکر کن مادر گلجان
_اخه ایشون گفتند مادر ندارن گویا به رحمت خدا رفتند.
مهناز مکثی کردو گفت
_ من یه بنده خدام.اومدم به یه مظلوم کمک کنم.
شهرام ومرجان نزدیک امدند شهرام به سمت یاسر دست دراز کرد با او دست دادو سپس مقابل من نشست، مرجان به ارامی سلام کرد و کنار شهرام روبروی یاسر نشست.
مهناز کنارم نشست و گفت
_ بی کس و کار گیر اودید؟
شهرام لبش را گزیدو گفت
_ خداشاهده من الان چندروزه که متوجه این موضوع شدم ،اعصابم داغونه، خداخودش میدونه چقدر ناراحتم و به واسطه این کار اون احمق الان شرمنده همتونم.
مهناز نگاهی به من انداخت و گفت
_ ببینش. این دختر شکل عروسک بود ببین چیکارش کرده
شهرام سر تاسفی تکان دادو گفت
_خیلی کارش زشت بوده از خود عسل بپرسید که من چقدر سعی میکردم همه چیزو درست کنم اما الان واقعا نمیدونم باید چی بگم ، من شرمنده م.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_38 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم از
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_39
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
_شرمندگی شما مشکلی رو از این دخترحل نمی کنه. خدممتون عارض شم اقای شهرام محمدی ، این شهر قانون داره، من گلجان و باخودم میبرم و از برادر شما شکایت میکنم ، تا بفهمه...
_اینقدر عجولانه تصمیم نگیرید
_صبر کنیم تا اخوی شما به شکنجه هاش ادامه بده و این طفل معصوم را بکشه؟
شهرام ابروهایش را بالا انداخت و گفت
_نه من اصلا منظورم این نیست، فرهاد خیلی کار اشتباهی کرده، الان هم از خجالتش گذاشته رفته، اگر الان اینجا بود من حتما باهاش برخورد میکردم، من با فرهاد کاملا مخالفم، اگر میگم که عجولانه تصمیم نگیرید منظورم چیز دیگه س
مهناز پاهایش را روی هم انداخت و گفت
_ببخشید اونوقت منظورتون چیه؟
شهرام به مهناز خیره شد مدت طولانی در سکوت به چشمان هم خیره ماندند انگار با نگاهشان باهم صحبت میکردند .شهرام سکوت را شکست وگفت
_چطور بگم؟ بقول قدیمی ترها شما موهاتو که تو اسیاب سفید نکردی ! سن و سالی ازتون گذشته، سردو گرم روزگارو چشیدی. به جان تک دخترم که همه زندگیمه ، من دلم میخواد این قائله جوری ختم بخیر بشه که اینده عسل لطمه نبینه، عسل از دختر من سه سال بزرگتره، خداشاهده که من الان احساس میکنم این مشکل برای ریتای خودم اتفاق افتاده. و تمام تلاشم اینه که جوری مسئله حل بشه که بنفع عسل باشه.وقتی به من گفت پدر و مادرش فوت شدندو با عمه ش زندگی میکرده و عمه ش هم که به رحمت خدا رفته بی کس شده همونجا من بهش گفتم تو جای دختر منی و روی حمایت من همیشه حساب کن.
حرفهای شهرام خاله مهناز را به فکر فروبرد.
شهرام کمی مکث کردو گفت
_ مطمئن باشید من از این وحشی گری فرهاد نمی گذرم و حتما تنبیهش میکنم.
مهناز گفت
_ الان کجاست؟ بهش زنگ بزن بگو بیا اینجا ما کلامی حرف نمیزنیم خودش توضیح بده.
_اون توضیحی نداره که بده ، سراسر کارش اشتباهه خیلی عذر میخوام شکد اضافه خورده، غلط کرده، مگر دستم بهش نرسه دیشب عسل و فرهاد مهمان ما بودند،از صبح تا ظهر که من و فرهادبا هم بودیم مدام در گوشش گفتم هوای عسل و داشته باش، ناراحتش نکن، عسل بی گناهه، فرهاد تو در قبال عسل مسئولی، تو باعثی که اون الان اینجاست،و یه عالمه حرف دیگه الان اگر ببینمش بهش میگم مرد حسابی من اینهمه نصیحتت کردم این شد؟
خاله مهناز اهی کشیدوگفت
_ من عسل و میبرم ، شما و خانمتون ادم های با شخصیتی هستید ، من به احترام حرف شما عجولانه تصمیم نمیگیرم. شهرام موبایلش را دراوردوشماره مهناز را ذخیره کرد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_39 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم _ش
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_40
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
روی صندلی عقب ماشین کنار یاسمن و خاله مهناز نشستم،یاشار و یاسمن مدام برای فرهاد خط و نشان میکشیدند اما مهناز ساکت بود. یاسر گفت
_مامان چرا حرف نمیزنی؟
_دارم فکر میکنم.
_به چی؟
_به اینکه باید چیکار کنم؟
یاشار با تعجب گفت
_واقعا نمیدونی باید چیکارکنی؟ فردا میریم دادسرا شکایت میکنیم بعد هم پزشکی قانونی اینهمه کتک خورده این بچه.
یاسمن ادامه داد
_تجاوز میدونید جرمش چقدر سنگینه؟
یاسر گفت
_ از بهجت خان هم باید شکایات بشه.
در پی سکوت چند لحظه ایی اش گفت _مثل موش ترسید و در رفت اگر مونده بود سرجاش حالیش میکردم لااقل چند تا چک و لگدش میزدم دلم خنک میشد.
یاسمن ادامه داد از کجا فرار کرد ما که جلو در بودیم
_از پشت باغش رفته بود
یاشار هیجانی گفت
_یاسر بریم جلو درش وایسیم بلاخره که میاد بره خونش همونجا بگیریم بزنیمش
مهناز کمی صدایش را بالا بردو گفت
_ساکت شید، بی عقل های بی فکر
سپس نگاهی به عسل انداخت غرق در خواب بود ارام گفت
_ما زورمون به اونها نمیرسه
یاشارکه انگار به غرورش برخورده بود گفت
_ چرا؟
مهناز اهی کشید و ادامه داد
_شماها جوونید و خام. یاسر خانه زندگیشونو دیدی؟
یاسر سرمثبت تکان داد و گفت
_خیلی لاکچری بود
_با اینها شکایت راه به جایی نمیبره ، یه دادخواست بدیم از زمین و زمان وکیل پایه یک اوار میشه رو دادخواستمون
یاشار پوفی کردو گفت
_مادر من ! اشتباه میکنی حق کاملا با این دخترس
مهناز سر تاسفی تکان دادو گفت
_حق به چه درد این دختر میخوره؟
وقتی میگم جوونید و خام بی ربط نمیگم . اصلا فکر کنید ماکار و زندگی خودمونو گذاشتیم کنار یکی دو سال دنبال شکایت رفتیم و اون پسررو محکوم کردیم ، شماها فکر کنید اعدامش کردند.
سپس روبه یاسمن گفت
_ یک هفته گل جان و ببر خونت نگهش دار .
سرش را گرداندو رو به یاسر ادامه داد _دوماه دیگه تو نسرین میرید سر خونه زندگیتون با زنت صحبت کن یک هفته هم پیش تو بمونه.دوهفته باقی مونده را هم من یاشار و باباتونو توی خونه معذب میکنم نگهش میدارم.خوبه؟
همه ساکت شدند یاسمن با لبخند گفت
_بعد اینکه محکومیت پسره را گرفتیم میفرستیمش بره خونه عمه ش
مهناز پوزخندی زدو گفت
_تک وتنها یه دختر که ،چه عرض کنم.....یه خانم هفده ساله ، مثل قرص ماه، بره توی یه خونه تنها زندگی کنه ، ببینم مگه کتایون که مرد گلجان اونجا نموند ، امنیت داشت؟یه پیر مرد هاف هافوی شصت ساله به خودش اجازه داده اینو بگیره .این نتیجه تنها موندن تو خونه کتایونه
همه به فکر فرو رفتند یاشار با کنایه گفت _خوب زنگ بزن بگو این فرهاده بیاد برش گردونه به کشتار گاه خودش
دارم فکر میکنم، باید یه راه بهتر پیداکنم.
درسکوت به خانه رسیدند .
از زبان گل جان
وارد اپارتمان شدیم با زور و سختی پله هارا بالا رفتم خانه انها در طبقه دوم بود یاسر کلید انداخت و در راباز کردوارد خانه کوچکشان شدم
یک دست کاناپه قهوه ایی مقابلم بود رویش نشستم و به اطرافم نگاه کردم یاشارو یاسر به تک اتاق خواب رفتند ودر رابستند یاسمن برایم یک لیوان شربت اورد مهناز گفت
_تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاده
نفسی کشیدمو با خجالت توأم با سربار بودن برسر این خانواده گفتم
.
عمه م چند ماه بود مریض احوال بود و من ازش نگه داری میکردم
اشک از چشمانم سرازیر شد دستمالی برداشتم اشک هایم را پاک کردم وگفتم داشت میمرد ننه طوبا بالا سرش بود سفارش منو به ننه طوبا کردو بعد هم گفت مهناز بهترین دوست منه اگر جایی گیر کردی ازش کمک بخواه یه مقدار پول برام گذاشته بود بانک.....
مهناز میان کلام او پرید و گفت
_ چقدر ؟
همه زمینهاشو فروخت نصفشو خرج خودش کرد، یه مقدارشو داد به همون خیریه ایی که بچه های بی سرپرست نگه داری میکردند دویست ملیون هم ریخت به حساب من که باهاش زندگی کنم
سکوت خانه را گرفت ادامه دادم
_خونشم زد به نامم و مرد .
هق هق گریه م بلند شدو گفت
_عمه کتی مثل مادر من بود ، خیلی دوسش داشتم.
تاچند روز ننه طوبا شبها پیشم میخوابید که یه روز صبح دیدم در میزنند درو باز کردم دیدم ارباب بهجته اومدتو خونه و به من گفت میخواد منو ببره خانم خونش بکنه، میخواد منو ببره ملکه کنه ، میگفت میبرمت خونه م توبشی خانم این شهر هرچی گفتم نه من نمیام حرف خودشو میزد بعد هم کیانوش پسرش اومد تو خونه و منو به زور بردند خونه خودشون
گلجان ساکت شدو غرق در افکارش شد.
وارد خانه ارباب که شدم اسفند و سازو دهل اماده بود
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_40 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم رو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_41
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
از ماشین پیاده م کردند خان پارچه سفیدی روی سرم انداخت تا اشکهایم را کسی نبیند .جلوی امارت که رسیدیم ارام روبندم را کنار زدم که باچهره عصبی و سراسرخشم خاتون همسر ارباب مواجه شدم. ازنگاهش ترسیدم خاتون روبرگرداند و خواست برود که ارباب در حالی که صدایش را میکشید گفت _خاتون،
خاتون ایستاد
_عروس و ببر تو اتاقش
خاتون دست مرا محکم گرفت مرا به طبقه بالابرد در را باز کردو پرتم کرد داخل خودش هم وارد شدو گفت
_خوب گوشهاتو باز کن بچه جغله ، من شر اون مادر هرزتو هجده نوزده سال پیش از سر خودم باز کردم و انداختمش تو بغل نصرت ، اینقدرهم ننت بد یمن بود که نصرت جوون مرگ شد ، تو که واسه من عددی نیستی.
در باز شدو ارباب وارد شد بلند و باهمان لحن قبلی صدایش را میکشید و صحبت میکرد
_خاتون
_بله اقا
_این خانم اسمش چیه ؟
_گلجان
_نه دیگه نشد، این خانم اسمش چیه؟
_گلجانه دیگه اقا
ارباب به سمت او چرخید و گفت
_گل جان خانم، یه تار گندیده موش رو با کل هیکلت عوض نمیکنم. الان برو به همه بگو از این به بعد گلجان ، خانم این خونه و این روستاست.
خاتون با گریه گفت
_ دستت درد نکنه خوب جواب این همه سال زندگی کردنم رو دادی.
_هجده سال پیشش میخواستم مادرشو بگیرم نذاشتی
سپس قهقهه ایی زدو گفت
_ حالا دخترشو میگیرم . میخواستم بادوم بخورم حالا مغز بادوم میخورم.
خاتون اتاق را ترک کرد . با رفتن او ارباب نزدیکم شدو گفت
_ عروسکم برات بهترین عروسی رو میگیرم ، میبرمت شهر از سرتاپاتوبا طلا میپوشونم.
_تروخدا بزار من برم.
_بری؟ کاری میکنم همه حسرت بخورن کاش جای گل جان بودند.
از اتاق خارج شدو من را با گریه هایم تنها گذاشت
لحظاتی بعد برخاستم و از اتاقم خارج شدم به دستشویی رفتم صورتم راشستم و خواستم به اتاقم بروم که پچ پچ صدایی مرا به سمت خود کشاند صدای ننه طوبا بود
_والا بخدا نمیشه.
_اگر این حرفت جایی درز کنه پوستتو میکنم پیرزن
_اخه اقا، بلاخره خدایی هست ، ایینی هست، مگه تو مسلمون نیستی ؟ مگه تو واسه امام حسین غذا نمیدی؟ این ازدواج حرومه
_حروم نیست
_هیچ کس ندونه ،خودت که میدونی، تو گلاب وصیغه کرده بودی، الان دخترش حکم دختر خوندتو داره .
_این چرت و پرتها رو جای دیگه نگی ها
ارباب از خر شیطون بیا پایین، به خدا گناه داره ، گناهش سنگینه.
_خوب گوشهاتو باز کن طوبا اگر این حرف زمزمه بشه واسه این زن زولکهای ده، از چشم تو میبینم ، اگر خدا هم بیاد پایین بگه اینو نگیر ،من خدارو پس میزنم میگیرمش .
_استغفرالله چرا کفر میگی ارباب، سنی ازت گذشته
ارباب با فریاد گفت
_ برو بیرون
دوان دوان به اتاقم برگشتم و در را بستم
_یعنی مادر من یه زمان صیغه ارباب بوده؟عمه هیچ وقت از مادرم حرفی نمیزد حتی یک عکس هم از او نشانم نمیداد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_41 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم از
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_42
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
دوباره از اتاق خارج شدم وضو گرفتم نمازم را خواندم و سر سجاده نشستم و گفتم
_ خدایا توپناه بی پناهایی، من که جز تو کسی و ندارم، از خودم اختیاری هم ندارم ، راجع به گذشته هیچ چیز نمیدونم، خودمو به تو میسپرم ، هرچی خیره تو پیش بیار ، هرچی به صلاحم برام درست کن ، من همیشه پاک بودم و خطایی نکردم ،خدایا کمکم کن پاک بمونم .....
باصدای فریاد ارباب برخاستم در را باز کردم.
ننه طوبا مقابل خان ایستاده بود و خان با فریاد گفت
_تو کاری که بتو مربوط نیست دخالت نکن.
_اخه ارباب والا بخدا ......
_خفه شو
سپس به اتاقش رفت طوبا هم بدنبال او رفت و در رابست. صبر کردم همه که رفتند پاورچین پشت در اتاق ارباب رفتم.
صدای ننه طوبا میامد
_بهجت خان ، خدا قهرش میاد ، این ازدواج نشدنیه ، دختربه شما محرمه، شما نمیتونی با محرم ازدواج کنی که ننه.
_تو دخالت نکن
ننه طوبا با اشک و گریه گفت
_خدا قهرش میاد ، من یه پیرزن تنهام ، روزی که شما بخوای اینکارو کنی رختامو جمع میکنم یه بغچه س ، از این ده میرم، گناه از این بزرگتر نیست، خدا بلا نازل میکنه.
_نه کس و کار داری نه پول و پله کجا میخوای بری؟
_بخدا پناه میبرم، خدا روزی رسونه، من نمیتونم گناه به این بزرگی رو ببینم.
باشنیدن صدای خاتون که از فاصله دور میامداز در فاصله گرفتم
_توران اینجاهارو تمیز کن داره مهمون میاد.
از پله ها بالا امدو گفت
_ گلجان بیا اینجا .
حرفش را اطاعت کردم و نزدیکش شدم
اخمی کردو گفت
_این دستمال و بگیر نرده هارو دستمال بکش بعد هم برو کمک کن میوه بشور .
_چشم خانم
دستمال را گرفتمو شروع به تمیز کردن نمودم که در باز شد ارباب دستانش را پشت کمرش گذاشت و گفت
_این جا چه خبره؟
خاتون اب دهانش را قورت دادو گفت _خودش دوست داره کمک کنه
_نه گلجان دوست نداره، تو بیشتر دوست داری ، دستمال و بده به خاتون
از کینه توزی و دشمنی بدم می امد ارام گفتم
_ خودم تمیز میکنم
_بده بهش بزار جایگاه خودشو بدونه.
دستمال را از دستم گرفت به خاتون دادو گفت
_تمیز کن
خاتون متعجب گفت
_ اینهمه خدمتکار من تمیز کنم؟
_اره تو تمیز کن
_میدم به یکی از خدمه
_نه خودت تمیز کن
_خاتون بغض کردو گفت
بخاطر این دختره میخوای منو جلوی خدمتکارام خورد کنی؟
سپس رو به من گفت
_ منی که چهل ساله زنشمو براش چهارتا بچه زاییدم عاقبتم این شد توهم یه مدت دیگه .......
ارباب سیلی محکمی به صورت خاتون کوباند من هینی کشیدم و ناخواسته عقب رفتم روبه من گفت
_ برو تو اتاقت خاتون میخواد نرده تمیز کنه.
وارد اتاقم شدم اشک مانند باران از چشمانم جاری شد ، دلم برای خاتون میسوخت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_42 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم دو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_43
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم در خانه ارباب همهمه بود پنجره را بازکردم نگاهی به داخل حیاط انداختم ماشین سفیدرنگ خیلی قشنگی داخل حیاط بود،
فهمیدم مهمان ارباب امده باید میرفتم و از ننه طوبا سوال میکردم که جریان از چه قرار است.
از اتاقم که خارج شدم اقای قدبلندو چهار شانه ایی که موهای مشکی رنگش را رو به بالا زده بود مشغول صحبت با موبایلش بود. نگاهش کردم اما او سرش پایین بود، و با تلفن صحبت میکرد بلیز سفید و شلوار مشکی پوشیده بود در نظرم خیلی جذاب می امد.
ارباب از اتاقش خارج شدو گفت
_فرهاد جان بیا عمو
گوشی را کنار گرفت وگفت
_چشم عموجان الان میام
لحظاتی بعد به سمت اتاق عمو حرکت کرد و از مقابل من رد شد گویا اصلا مرا ندید ، به سمت مطبخ رفتم ، کسی را نمیشناختم ،
ننه طوبا مدتی در خانه عمه کتی کار میکرد، کمی با چشمانم بدنبال ش گشتم اما نبود ، خاتون وارد مطبخ شدو گفت
نهار رو اماده کنید
_ دیر نشه ها
سپس رو به من گفت
_شما اینجا چیکار دارید؟
کمی هول شدم و گفتم
_ هیچی
_ارباب دستور دادند شما کار نکنی خانم
سپس پوزخندی زدو گفت
_دنبالم بیا
به دنبال او روان شدم با دیدن کیانوش مکثی کردو گفت
_ گلجان برو تو اتاقت کارت دارم ، صبر کن تا بیام .
قلبم بی اختیار تند میتپید از سوراخ در کیانوش پسر کوچک ارباب و خاتون را میدیدم که نجوا میکنند اما صدایی نمیشنیدم
کیانوش دستی به موهایش کشید لبش را گزید و سرش را به علامت تایید تکان میداد.لحظاتی گذشت کیانوش رفت و خاتون نزدیک اتاقم شد از در فاصله گرفتم وارد اتاقم شدو گفت
_شنیدم تو خیلی با سلیقه ایی
چشمانم گردشدو گفتم
_من؟
_اره تو میخوام میز نهار امروز به سلیقه تو چیده بشه، به سیاه و سفید دست نزن فقط امر کن میسپرم دو تا خدمتکار همه کارهارو بکنند . الان برات لباس مرتب میارم.
لحظاتی بعد با بلیزو دامن سفیدو یک سارافن قرمز و روسری سفید وارد اتاقم شد.لباسهایم را عوض کردم.
سرمیز نهار رفتم ان اقای جوان در اتاق بود. کیانوش در گوشش زمزمه میکرد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
10.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم
یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام
#کربلا 🌹🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_43 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم صب
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_44
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
میز چیده شد خاتون سرمیز نشست و گفت تو هم بشین دختر ، سرمیز نشستم معذب بودم، ارباب وارد شد نگاهی به من و خاتون انداخت، لبخندی زدو سرمیز نشست و گفت
_ بخور عمو، تعارف نکن
فرهاد لب گشود و گفت
_چشم عمو
مشغول خوردن غذا شدیم.
بعد از صرف نهار، ارباب برای چرت بعد از ظهر به اتاق خودش که در طبقه بالای خانه بود رفت کیانوش دست فرهاد را گرفت و به مهمانخانه برد.من هم به اتاقم رفتم و دراز کشیدم یاد ننه طوبا افتادم برخاستم از اتاق خارج شدم خاتون توی سالن بود با دیدن من کمی دستپاچه شدو گفت
_میشه این ظرف میوه رو ببری برای اقا فرهاد و کیانوش؟
نگاهی به ظرف میوه انداختم و گفتم _چشم
ظرف را برداشتم و به سمت اتاق رفتم در زدم کیانوش گفت
_بیا تو
رفتم توی اتاق بوی الکل می امد ظرف
میوه را مقابل انها نهادم صدای زنگ موبایل کیانوش بلند شد برخاست و گفت
_ گلجان این پوست تخمه هارو جمع کن.
در رابست ظرف های اضافه را جمع کردم نگاهم به فرهاد افتاد خیره به من بود،
برخاستم به سمت در رفتم دستگیره را پایین کشیدم در چرا باز نمیشه
فرهاد برخاست........
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_44 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم می
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_45
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
صدای هق هق گلجان در خانه پیچید یاسمن اورا در اغوش گرفت و گفت
_اروم باش عزیزم
مدتی که گذشت مهناز گفت
_بعدش چی شد؟
_منو ببخش خاله مهناز در مورد این موضوع نمیتونم صحبت کنم.
سکوت در خانه حاکم شداشکهایش را پاک کردو گفت
_اونشب ننه طوبا منو توی طویله قایم کرد فرداصبح علی الطلوع اومد دنبالم منو بردند توی اتاق خودم اقا فرهاد اونجا بود از ترس روی پاهام نمیتونستم وایسم ارباب گوشه اتاق نشسته بود
اینقدر عصبی بود که حتی از نگاه کردن بهش میترسیدم، در باز شد اقایی مسن وارد شد. اجازه گرفت و نشست کاغذی را جلوی من گذاشت و گفت
_ امضا کن
من مات و متحیر مانده بودم
ننه طوبا ارام در گوشم گفت
_ننه امضا کن
ناچخواسته دستم به کاغذ چرخید
سپس مقابل فرهاد گذاشت ، فرهاد برگه را خواند سپس باتعلل خودکار را روی کاغذ گرداند. عاقد خطبه ایی خواندو سپس روبه گفت
_ بگو *قبلت *
من هم تکرار کردم سوار ماشین فرهاد شدیم و به تهران امدیم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_44 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم می
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_46
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
از زبان مهناز
تمام شب را با فکر حرفهای عسل بیدار ماندم. از این همه ظلمی که در حق این دختر شده بود کمی گریستم. چطور شهوت وجودیک انسان رامیگیرد که حاضر به ازدواج با محرم خودش شده.
پنجره را باز کردم و به اسمان خیره شدم، یاد جمله مادرم افتادم
(برگی از درخت نمی افتد مگر حکمتی از جانب خدا در ان باشد)
حکمت این قضیه چیست؟
خدایا تو عالم بر همه چیزی شاید این اتفاقات همه برای گلجان فال نیک است، اما فال نیک چرا اینقدر تلخ و غم انگیز؟
خدایاخودت به فریاد این بی گناه برس، این دختر به من پناه اورده ، تنها پناهگاهش خانه منه، منو شرمندش نکن.
نوای اذان صبح در فضا پیچید ناخواسته قلبم ارام شد نمازم را که خواندم سر سجاده خوابیدم.و خوابم رفت .
با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم گوشی ام را نگاه کردم تلفن ناشناس، صفحه را لمس کردم و گفتم
بله
اقایی گفت
_سلام من شهرام هستم ، برادر فرهاد.
مکثی کرد و ادامه داد
_عسل حالش بهتر شد؟
_چه عرض کنم؟
_اگر لازم من بیام ببرمش دکتر
_نه خودم هستم
_فکرهاتونو کردید؟
_خیلی فکر کردم اما به نتیجه نریسدم.از اینده گل جان میترسم.من که نمیتونم اونوبرای همیشه پیش خودم نگه دارم از طرفی هم اینقدر دلم براش میسوزه دارم خفه میشم.
شهرام اهی کشیدو گفت
_راستش تمام دیشب من تو فکر عسل بودم و نخوابیدم
_منم همینطور
_مهناز خانم ، به ایه ایه های قران
قسم میخورم که من نگران اینده عسلم،، من فوق تخصص روانشناسی دارم،عسل روحیه اش اسیب دیده.حال روانیش مساعد نیست. عسل زخم خورده، مرگ عمه اش، کاری که عموم میخواسته باهاش بکنه، و از همه بدتر بی شرمی برادر بی شرف من و بعد هم شکنجه و ازار جسمی همه و همه دست بدست هم داده و روح این بچه رو زخم کرده.
هر دو ساکت شدیم ارام گفتم
_اقا فرهاد چه توضیحی برای این کاراش داره؟
در مورد فرهاد یه چیزی رو من مثل یه برادر از شما تقاضا دارم از فرهاد به سادگی نگذرید .
از حرف شهرام جا خوردم و گفتم
_چی؟
_فرهاد یه نامزد عقد کرده داشت ....
_گل جان برام تعریف کرد
نامزدش از نظر اخلاقی مشکل داشت، برادرم چند بار این ورانور دیده بودش هربار بهانه می اورد که همکلاسی دانشگاهمه، نامزد دوستمه، قراره پایان نامه منو بنویسه و از این چرندیات هر چی مابهش گفتیم این دختر خوب نیست بدرد نمیخوره گوشش بدهکار نبود یک ماه بعد عقد شون پدرو مادرم تصادف کردند وبه رحمت خدا رفتند از پولی که توحساب پدرم بود سهمشو گرفت و رفت سه دنگ از کارخانه نساجی پدر زنشو یهمقدار زیر قیمت خرید، هرچه من گفتم نکن گوشش بدهکار نشد.همین کار باعث شد نامزدش چپ و راست بهش بگه تو بواسطه پدر من به جایی رسیدی. یک ماه پیش برادر همسر من توی یه مهمونی مختلط دیده بودش به همسرم گفت ، همسرم دخالت نکرد برادر همسرم به خود فرهاد این موضوع را گفت خدا شاهده مهناز خانم، ستاره قشقرقی بپا کرد که بیا و ببین از همسر من شکایت کرد میگفت جاریم میخواد به تهمت زندگی منو خراب کنه.باز هرچه ماگفتیم طلاقش بده فرهاد گوشش بدهکار نبود که نبود ...الان در حا ل حاضر من از طلاق ستاره راضیم خود فرهاد هم به زبون نمیاره اماراضیه. من احساس میکنم فرهاد میخواد دقدلی کارهایی ستاره رو سر عسل خالی کنه،دیشب شماره شما رو از من گرفت، من برادرم رو بهتر از شما میشناسم، بترسونیدش بگید دارید شکایت میکنید ،بگید که تا اخرش پشت عسل وای میایستید بهش بگید در صورتی رضایت میدیم که عسل و راضی کنی. به عسل یاد بدید که راضی نشه، بهش یاد بدید برای فرهاد شرط و شروط بگذاره . من به شماقول میدم شرایطی را ایجاد کنم که فرهاد بیاد با منت عسل و برگردونه به خونه خودش و خوشبختیشو تضمین میکنم.
صدایم را پایین اوردم و گفتم
_اخه این دختردیوانه وار از اقا فرهاد میترسه، اسمش میاد دستاش شروع میکنه به لرزیدن
_عسل به زمان احتیاج داره، زمان این رابطه رو درست میکنه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁