eitaa logo
ریحانه 🌱
12.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_101 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم ل
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ فرهاد قلیانش را اورد صبرکردم از اشپزخانه که خارج شد رفتم و با چای و میوه بازگشتم فرهاد نگاه چپی به من انداخت و گفت _عسل صاف نشستم و با لب گزیده گفتم _بله _برو لپ تابتو بیار ، شارژرتم بیار اوامر فرهاد را اطاعت کردم گوشی ام را به لپ تاب وصل کردو سپس عکس ها و فیلم هایم را به لپ تاب انتقال داد. مرجان شلنگ قلیان را رو به من گرفت و گفت _توأم بکش _نه من دوست ندارم _حالا یه ذره بکش شلنگ را که از مرجان گرفتم متوجه اخم فرهاد شدم و گفتم _نه سرم درد میگیره ممنون سپس شلنگ را به مرجان برگرداندم مرجان پوفی کردو گفت _باشه با صدای زنگ ایفن برخاستم در را به روی شهرام گشودم صدای مرجان می امد که می گفت _شهرامه، پاشو جمعش کن قلیونتو ، الان قلیونو ببینه میفهمه من کشیدم، دیشب سرهمین بحثمون بود. فرهاد قلیان را جمع کردو گفت _چرا؟ _با دوستام رفتم سفره خونه، اون دهن لق ریتارو هم بردم، رسیدیم خونه گذاشت کف دست باباش. _الان کجاست؟ _ریتا؟ _اره _خصوصی گذاشتمش زبان، معلم میاد خونه یادش میده _بگو بیاد به عسل هم یاد بده اخم هایم در هم رفت از زبان خوشم نمی امد ، عمه هم به زور خودش به من زبان یاد میداد. روسری ام را پوشیدم شهرام وارد خانه شد مشغول سلام و احوالپرسی شدم که دستم توسط فرهاد گرفته شد. نگاه پر استرس مرا که دید ارام گفت _یه لحظه بیا بدنبالش به اتاق خواب رفتم ، فرهاد در را بست و گفت _سرم داره منفجر میشه، زودو سریع بگو جریان عکس هات چیه؟ ملتمسانه دستش را گرفتم وگفتم _خواهش میکنم جلوی اینها ابرو ریزی راه ننداز _من ساکت میمونم فقط گوش میدم بگو کمی فکر کردم وگفتم _توکه زنگ زدی با من حرف زدی بغل دستیم ازم پرسید دوستت بود؟ اخم های فرهاد به هم گره خورد ناخواسته اشک هایم روی گونه ام غلطید ،برای یک دانشگاه رفتن چقدر مؤاخذه ام میکند، این از روز اولم خدا بخیر کند بقیه را. فرهادبا کلافگی گفت _خوب؟ _گفتم نه شوهرم بود، بعد عکستو نشونش دادم _مگه بهت نگفتم با کسی دوست نشو؟ _میشه اینها رفتن صحبت کنیم؟ _نه، الان بگو،گفتم یا نگفتم؟ _چرا گفتی ، اما من که باهاش دوست نشدم _پس چرا عکس نشونش دادی..... فکری کرد و ادامه داد _صبر کن ببینم تو اون موقع تو حیاط بودی ،کدوم بغل دستی بغل دستی سرکلاسم فرهاد لبش را گزیدو گفت _اشکهاتو پاک کن، گورتو گم کن برو اونور بشین تا اینها برن ،ادمت می کنم ،تو اخلاق منو فراموش کردی ،باید یاد آوری بشه بهت 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_102 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 103 به قلم ✍️⁩ از اتاق خارج شدم و به سرویس رفتم صورتم راشستم و به جمع بازگشتم شهرام گفت _چیزی شده عسل؟ بالبخند گفتم _نه _چرا؟ رنگت پریده _نه خوبم فرهاد در مورد کارخانه بحث با شهرام را شروع کرد مرجان با گوشه چشم گفت _چی شده؟ لبم را گزیدم وسر تاسف تکان دادم مرجان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت _ای وای مربی ریتا الان میره شهرام ارام گفت _بریم فرهادرو به شهرام گفت _بروریتارو بیار اینجا ، شام درست کنیم نه،میخوام بخوابم.شب بریم بیرون؟ فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت ما _اگر اومدنی شدیم بهتون خبر میدیم مرجان و شهرام برخاستند تمام وجودم پر از استرس بود هراتفاقی دوست داشتم بیفتد الا منع از دانشگاه رفتن. از خانه خارج شدند فرهاد رفتن انهارا از پشت شیشه نگریست ، من به دیوار اشپزخانه تکیه داده بودم و منتظر سوال های سخت و بی جواب فرهادبودم. مقابلم ایستادوکمی بلند گفت _اخه توکه اینقدر ترسویی،داری سکته میکنی، چرا حرف گوش نمیدی؟ اشک روی گونه ام غلطید همان طور که سرم پایین بود گفتم _غلط کردم _اون که سرجای خودشه، غلط که کردی،چرا دروغ میگی؟ سرم رابالا اوردم و گفتم _دروغ نگفتم _مگه تو توحیاط نبودی؟ _بغل دستی کلاسم اومد تو حیاط پشتم وایساده بود. گفت گلی با کی حرف میزنی؟ _گلی؟ _من و اونجا با اسم خودم صدا میزنند نه اسمی که تو روم گذاشتی _هرکس ازت سوال کنه ..... حرفش را قطع کردم وگفتم _میشه لطفا بس کنی؟مگه من بیچاره چیکار کردم؟ فرهاد با دستش چانه م را هل داد و گفت _خفه شو، دیگه چیکار باید بکنی؟ هینی کشیدم و از ترس پاهایم را به زمین چسباندم. سرم را پایین انداختم تا چشمان عصبی اش را نبینم. و او با صدایی کلفت شده گفت تو حالیت نیست من چی میگم ، تو بچه ایی،گولت میزنن،دانشگاه محیطش خوب نیست. چند لحظه سکوت کردو ادامه داد _ اینهمه من برات خط و نشون کشیدم یکروز نتونستی درست رفتار کنی نیمه نگاهی به او انداختم. چشمانم پر از اشک بود. اخمش را تشدید کرد و گفت تو غلط اضافه کردی با کسی صحبت کردی سپس انگشت خطابه اش را توی صورتم اورد و گفت .این قضیه دانشگاه رفتنت تو مخ منه، یه بار دیگه گوشهاتو باز کن ،با کسی دوست شی یا هم کلام شی دانشگاه بی دانشگاه فهمیدی ؟ سریع سرم را به علامت تایید تکان دادم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_ 103 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ از من گذشت و به طرف کاناپه ها رفت. سرجایش پشت به من نشست. به دیوار تکیه کردم. از زور استرس دل پیچه گرفته بودم. خم شدم و شکمم را در دستم فشردم. فرهاد سیگاری روشن کردو در همان حالت گفت _دوست داری باشهرام شام بریم بیرون؟ مثل بهت زده ها به او نگاه میکردم و انگار لال بودم. به طرفم چرخید و گفت با تو بودم ها _نه امرو زود بیدار شدم، فردا هم باید زود بیدار شم ، میترسم سرکلاس خوابم بگیره صبح شد فرهاد مرا مقابل دانشگاه پیاده کرد و رفت کلاس اولم برگزار شد تصمیم داشتم بیشتر به حرفهای فرهاد گوش بدهم. سر کلاس دوم موناهم امد گرم به سمتم امدو گفت _سلام ناخواسته لبخند زدم وگفتم _سلام خوبی؟ _ممنون ، دیروز شوهرتو دیدم،چقدر خوشتیپه، عجب ماشینی داشت ، چیکاره س _کارخونه داره _بابا شانست تو حلقم خندیدم مونا گفت _گلی جون من، اینو از کجا گیرش اوردی؟ _من اونو گیر نیاوردم ،اون منو گیر اورد _یعنی عاشقت بوده برای فرار از سوالات مونا سر تایید تکان دادم مونا گفت _منم تورو دیدم عاشقت شدم. ازحرف مونا خندیدم استاد امدو کلاس شروع شد همین که ساعت پایان کلاس شد هنوز حرف استاد تمام نشده بود که گوشی من زنگ خورد کل کلاس به سمتم چرخیدند گوشی را سایلنت کردم استاد در حالی که وسایلش راجمع میکرد گفت _گوشیاتون باید سرکلاس سایلنت باشه، شما خانم اسمتون چیه با شرمندگی گفتم _شهسواری هستم استاد از کلاس خارج شد همهمه افتاد و بچه ها مشغول رفتن شدند دوباره گوشی ام زنگ خورد صفحه را لمس کردم وگفتم _الو _چرا جواب ندادی؟ _فرهاد استاد داشت هنوز درس میداد تو زنگ زدی، به من تذکر داد که چرا گوشیم سایلنت نبوده _ من روی ساعت بهت زنگ زدم _ولی استاد روی ساعت کلاس و تعطیل نکرد _خیلی خوب کاری نداری؟ _نه ارتباط را قطع کرد مونا گفت _بریم یه چیزی بخوریم؟ دوباره کارتم را فراموش کرده بودم و به شدت گرسنه بودم. اما هر طور شده خودم را کنترل کردم و گفتم _نه من چیزی نمیخورم _چرا؟ ضعف نکردی؟ _نه سیرم _ساعت دوازده و نیمه ، کلاس بعدیمون سه تموم میشه . _ممنون من گرسنه نیستم ، مونا رفت و با دو ساندویچ امد و گفت _بیا عزیزم _ممنون چرا زحمت میکشی ساندویچ را با اشتها خوردم، مونا به سالن رفت و سپس برگست و گفت استاد نیومده ، کلاس برگزار نمیشه _پاشو بریم تو حیاط به مونا خیره ماندم یاد اوری استرس دیروز و ترس از فرهاد باعث شد نیز بگویم. نه من باید برم خونه م سپس گوشی را در اوردم شماره فرهاد را گرفتم بلافاصله گفت _الو _سلام _چیشده؟ چرا سر کلاس نیستی؟ فرهاد جان کلاسمون تشکیل نشده _چرا _استاد نیومده _الان میام دنبالت 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @onix12 در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @Fafaom در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ سلام🌹 اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_105 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم ا
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ سوار ماشین فرهاد شدم ، فرهاد لبخند به لب داشت و گفت _افرین که کلاس نداشتی گفتی اومدم دنبالت. به خانه که رفتیم سمت کمدم رفتم. از لابه لای وسیله هایی که از خانه عمه اورده بودم کارت عابر بانکم را برداشتم و لای کتابم گذاشتم، یاد جمله فرهاد در خانه عمه افتادم "از این کارت حق نداری یک ریال خرج کنی" خودشم که به من تاحالا پول نداده ، خوب من ازگرسنگی بمیرم؟ *** دوهفته گذشت داخل حیاط با مونا سرگرم صحبت بودم و بستنی میخوردم منتظر فرهاد بودم که تماس بگیرد و اعلام کند که مقابل در رسیده چوب بستنی ام را داخل سطل انداختم مونا گفت _گلی _جانم مرا چرخاند و گفت _شوهرت نفسم حبس شدو گفتم _چی؟ _بخدا شوهرت اونجاست داره میره سمت سالن _چیکار کنم مونا ؟ _نمیدونم سریع گفتم مونا خداحافظ. به طرف پله ها پا تند کردم و بالا رفتم و وارد سالن شدم گوشی ام را در اوردم شماره فرهاد را گرفتم و گفتم _الو _جانم صدایم را مظلوم کردم و گفتم _نرسیدی فرهاد ؟ _تو الان دقیقا کجایی؟ _یواش یواش راه افتادم بیام بیرون _الان کجایی؟ _جلوی در سالن _همونجا وایسا ایستادم فرهاد از روبرویم امد لبخندی زدم و گفتم _تو اومدی داخل؟ _میخواستم غافل گیرت کنم، پیدات نکردم من خندیدم فرهاد دستم را گرفت و از حیاط دانشگاه بیرون امدیم ، مونا را دیدم که داشت سوار ماشین ارش میشد لبخندی به من زد من هم لبخند اورا با نگاه پاسخ دادم سوار ماشین شدیم فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت _لبهات چرا این رنگیه ؟ سایبان را پایین دادم ، ای وای لعنت برمن بستنی شاتوتی رنگ لبم را سرخ کرده بود فرهاد با اخم گفت _رژ زدی؟ _نه بستنی خوردم متعجب گفت _بستنی از کجا اوردی؟ _یکی از همکلاسی هام تولدش بود بهمون بستنی داد فرهاد اخم کردو گفت _دوست پیدا کردی؟ _نه تو کلاس به همه تعارف کرد به منم داد استاد هم خورد. فرهاد راه افتاد لیست خریدم را به فرهاد دادم و گفتم _ اینهارو لازم دارم. فرهاد مقابل فروشگاه ایستادو گفت _پیاده شو بریم بخریم وارد فروشگاه شدم وسایل مورد نیازم را خریدم ، فرهاد حساب کرد و گفت _بریم ساندویچ بخوریم؟ _بریم وارد ساندویچی شدیم و مشغول ساندویچ خوردن شدیم فرهاد گفت _هوس کردم یه شمال بریم _امروز شنبه بود فرهاد ، چهارشنبه ظهر که کلاسم تموم شد میریم تا جمعه غروب . _عالیه ، با شهرام اینا یا نه؟ _اونها هم باشن خوش میگذره به خانه که امدیم فرهاد روی صندلی اشپزخانه نشست و گفت _میخوای برای خونه یه خدمتکار بگیرم؟ هاج و واج اطرافم را نگریستم و گفتم _چرا؟ _تودرس داری ،کار داری، به کارهات برس.اونم خونه رو تمیز میکنه نهار میزاره ظهر که میاییم میره _خیلی ممنون میشم اگر اینکارو کنی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🥀🥀 السلام علیک یا ابالفضل العباس😔😭 🖤🖤🖤 🍂🌱🍂🌱🍂🌱 @reyhane11 🍂🌱🍂🌱🍂🌱
73400d40d4b24bfe8f3de89367a3cad9.opus
2.36M
تفسیر آیه ۴،۵،۶ سوره فجر🌸 سوگند به سپیده صبح 🌞 همراه میشویم با خالق رمان نرگس در طرح قرانیه فجر👆👆👆 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 گروه پرسش و پاسخ طرح قرآنی سوره فجر👇👇 https://eitaa.com/joinchat/319946886C7e9b146003 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@babolharam_net - بابُ الْحَرَم پایگاهِ متنِ روضه.mp3
4.06M
|⇦•نذار اینجور ببینن... و توسل به باب الحوائج حضرت اباالفضل العباس علیهما سلام اجرا شده شب نهم محرم 99 به نفس حاج سید رضا نریمانی •ೋ ●•┄༻↷◈↶༺┄•● و عباس(ع) با رَدّ و لعنِ دشمنان راهِ را بست 🖤🖤🖤
یا حسین 😭