🌸 مولی امیرالمؤمنین(علیهالسلام):
📃 همواره در انتظار فرج (آل محمد علیهم السلام) باشید و از رحمت خداوند نومید نشوید؛ زیرا که محبوب ترین اعمال در پیشگاه خداوند، انتظار فرج است.
📜 انْتَظِرُوا الْفَرَجَ وَ لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ فَإِنَّ أَحَبَّ الْأَعْمَالِ إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ انْتِظَارُ الْفَرَجِ.
⬅️ شیخ صدوق، خصال، ج ۲، ص ۶۱۱ – ۶۳۷
🏷 #امام_علی_علیه_السلام #ظهور #انتظار_فرج
5.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
♨️ورزشکاران برجسته ایرانی در لبنان
📌خداداد عزیزی، وحید شمسایی و علیرضا دبیر برای همدردی و کمک به لبنان رفتند
👌درود به شرفشان...
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_84
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
صدای داداشم از پایین پله ها اومد
که نمیای نه؟ باشه نیا، ولی دیگه هیچ وقت نیا، هر مشگلی هم که برات پیش اومد سراغ من نیا، خدا تو رو ببخشه به این خونواده، این خونواده رو هم ببخشه به تو،
از حرفهای داداشم دلم کنده شد، هیچ وقت دوست نداشتم، این طوری ازشون جدا شم، ولی خدا خودش میدونه که اون مینا مخصوصا وقتی با مامانش جور میشدن چه بلایی سر من میاوردن
انگار داره با پدر شوهرم حرف میزنه، لای در رو باز کردم
باشه حاج رضا، این رسم مردونگی نبود، من بیش از اینها ازت انتظار داشتم
احمد رضا گفت
میشه لطفا شما حرف از مردونگی نزنی، چون اگر مرد بودی خواهرت رو طوری نگه میداشتی که وقتی صیغه محرمیت من شد، به من نگه من رو از دست اینها نجات بده، تو اصلا نمی دونی توی خونت چی گذشته
فریاد داداشم رفت بالا
ببند دهنت رو، گنده تر از دهنت حرف نزن، خواهر من نمک به حروم از آب در اومد
حاج علی گفت
ای واای بس کنید، محمود آقا کوتاه بیا، احمد رضا جان شما هم هیچی نگو، صلوات بفرستید
صدای بسته شدن در هال اومد، انگار رفتن، بعد از چند ثانیه سکوت، حاج رضا گفت
پسر تو چرا نمیتونی جلوی زبونت رو بگیری، محمود آقا خونه ما مهمون بود، آدم باید حرمت مهمون رو توی خونش نگه داره
_آخه داشت پر رو گری میکرد
پدر شوهرم صداش رو برد بالا
پسر جان بفهم، محمود اقا برادر زنته، این آقا در آینده دایی بچه های توعه، هرچی من بهت میگم باز تو حرف خودت رو میزنی، با نادونیت هر بار فاصله ات رو باهاش بیشتر میکنی
اصلا دلم نمیخواست پدر شوهرم سر احمد رضا داد بزنه، ولی یاد حرف خاله کبری افتادم، تو دعواها و بگو مگو های خونواده شوهرت بی طرف باش، اصلا نظر نده،
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_85
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
خواستم برم پایین، ولی یه حسی بهم گفت، الان که بابای احمد رضا داره باهاش دعوا میکنه نرو، بالا موندم، صدای پای احمد رضا از پله ها اومد، در رو باز کرد داخل شد، رو به من گفت
بابای منم زور میگه ها ، داداشت توی خونه ما به بابای من گفت نامرد، من که جوابش رو دادم بابام میگه چرا، تو هم خوب کردی به داداشت اون حرفها رو زدی، اگر نمیگفتی واقعا فکر میکرن که ما تو رو به زور اینجا نگه داشتیم.
_منم برای اینکه شماها رو مقصر ندونند گفتم.
صدای پدر شوهرم از پایین اومد
احمد رضا، با زنت بیا پایین کارت دارم
هر دو اومدیم پایین، احمد رضا رو. کرد به باباش
جانم بابا کاری دارید؟
_آره، بگیرید بشینید
هر دو نشستیم
رو. کرد به احمد رضا
میخواید چیکار کنید، با ماشین خودت میری مشهد، یا با قطار؟
احمد رضا رو. کرد به من
نظرت چیه؟
_نمی دونم هر چی خودت بگی
_با ماشین خودم بابا
_خیلی خب، پس همین فردا راه بیفتید برید
_ببخشید بابا، ولی من شنبه امتحان دارم
مگه امتحان اصلیه
نه نیست، ولی معلم خیلی اصرار کرد که حتما بیاید
حاج خانم میره مدرسه با هاشون صحبت میکنه، برید بار سفر تون رو ببندید
حاج خانم گفت
اول برید شهر وسایلهایی رو که لازم دارید بخرید، از جمله یه ساک با یه چمدون
حاج رضا رو کرد به حاج خانم
بهتر نیست از وسایلهایی که داریم بهشون بدیم
_نه اینها تازه عروس دامادن، باید وسیله هاشون نو باشه
از اینکه قراره من و احمد رضا تنهایی بریم مسافرت، اونم زیارت امام رضا، خیلی خوشحالم،
پدر شوهرم رو کرد، به هر دومون
خیلی خوب، پاشید برید شهر خرید کنید بیاید، صبح برید، هر چی زودتر این غائله تموم بشه، بهتره
آماده شدیم، نشستیم تو ماشین، اولش احمد رضا به خاطر حرفهای داداش من و تذکر باباش ناراحت بود، ولی آروم آروم حالش جا اومد، رسیدیم شهر اولین مغازه ای که رفتیم، ساک و چمدون فروشی بود، هم ساک و هم یه دونه چمدون با یه ساک دستی خریدیم، هر چی اومدم به احمد رضا بگم، برای منم چند دست لباس و یه خورده چیزهای دیگه لازم دارم بخر روم نشد، ولی انگار حرف دل من رو شنید، رو کرد به من
بیا بریم برای تو هم خرید کنیم
خنده پهنی زدم بریم...
چشمم افتاد به پنجره، بیرون رو نگاه کردم، غروب شده، رو کردم به وجیهه خانم
ببخشید نمازمون رو بخونم، اگر وقت شد براتون میگم، اگرم نشد دیگه ان شاالله برای بردا صبح
باشه مریم جان، من باید شام هم درست کنم، ماشاالله اینقدر زبونت شیرینه و خوب تعریف میکنی، همش میگم بزار بگه ببینم چی میشه
از خوش صحبتی وجیهه خانم لذت بردم، لبخند پهنی زدم
ممنون شما لطف دارید...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_86
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
وضو گرفتم، صبر کردم، اذان گفتن، نمازمون رو خوندیم، وجیهه خانم آب برنج رو. گذاشت، رو کردم بهش
اگر میخواهید سالاد درست کنید بدید من درست کنم
زحمت میشه برات
نه بابا چه زحمتی
از یخجال گوجه و خیار، از جا سیب زمینی پیازم، یه دونه پیاز برداشت، همه شست، گذاشت توی یه ظرف بزرگ، گذاشت جلوی من، همشون رو ریز کردم
_وجیهه خانم شما هم نعنا میریزید؟
بله، ما هم میریزیم، از کابینت ظرف نعنا و نمک رو بردار، ابغوره هم توی یخچالِ
نعنا، نمک زدم، آبغوره رو هم ریختم، همشون زدم،
_اگر ظرف سالاد خوری بهم بدید، میریزمشون تو ظرف
_تو. کابینت هست خودت بردار
سالاد هارو ریختم توی ظرف، چیدم روی اُپن، گفتم
وجیهه خانم کار دیگه ای هم هست من انجام بدم
نه دستت درد نکنه، سبزی خوردن که اونم زود الان از یخچال بیاریمشون بیرون،
برنج رو آبکش کرد، دمش کرد، بیا بریم بشین بقیه خاطراتت رو بگو
ببخشید میشه بقیش رو صبح بگم، خسته شدم
اره که میشه، چرا نشه، عوض تو من برات حرف میزنم،
از وحید میگم، چند سال پیش آمد گفت که من یک دختر رو توی یکی از روستاهای همدان دیدم، خیلی به دلم نشسته بیاید بریم براش خواستگاری بابام اون روزها مریض بود البته خیلی مریضیش شدت نداشت مامانم که نمی دونست آخرش چی میشه، به وحید گفت صبر کن بابات خوب بشه، بعد میریم، وحیدم می رفت و میآمد التماس میکرد که بیاید بریم اما مامانم میگفت بابات حالش خوب بشه بابا روز به روز حالش بدتر شد، بعدشم، به رحمت خدا رفت، بعد از چهلمش وحید گفت بیاید بریم خواستگاری، ولی مامانم میگفت، بعد از سال بابات میریم، یه روز دیدیم وحید اومد، لب و لوچه آویزون، ناراحت که هر چی بهتون گفتم بیاید بریم برای این دختر خواستگاری نیامدید انقدر اما و چرا اوردید تا شوهرش دادن
مامانم گفت
ان شالله، که خوشبخت بشه، حتماً قسمت تو نبوده
وحید گفت قسمت، همت میخواد اگر شما دست نکرده بودی من الان دختری رو که دوستش داشتم باهاش ازدواج کرده بودم،
گذشت یه روز وحید اومد گفت که یه دختری رو دیدم اون رو می خوام
مامانم گفت دختره کیه
گفت نسترن
مامانم گفت همین دختره که ته کوچه میشینن
اره مامان
_ این خانواده با ما جور نیستند دختر چادری که نیست بماند، حجاب درستی هم نداره به درد ما نمیخوره
وحید گغت
اون مال اون دختره که هرچی التماس کردم، اینقدر دست دست کردید، تا شوهرش دادن، اینم از این
من در باره چادر باهاش صحبت کردم، گفت که اگر شما بخواهید، چادر سرم می کنم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_87
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مامانم بدش اومد گفت چرا رفتی با دختر صحبت کردی، بعد ما متوجه شدیم که با این دختر دوست شده بود ولی نه اون دوستی که تو فکر میکنی ، وقتی من ازش پرسیدم، تو خوشت میومد که یکی از ما خواهرهات به نیت ازدواج، میرفتیم با یه پسر دوست میشدیم، گفت
شماها به فکر من نیستید، دختری رو که من عاشقش بودم، اینقدر برام نگرفتید، تا ازدواج کرد، نسترنم اگر میزاشتم به امید شماها، سرم بی کلاه میموند، منم باهاش اشنا شدم خودمم بهش پیشنهاد ازدواج دادم، ولی این همه حرفش نبود، یه خورده ام به مامانم لج کرد، چون مامانم به حجاب مخصوصا چادر معتقد بود، وحیدم به اعتراض اینکه نرفتن اون دختری رو که دوست داشت براش بگیره، دست گذاشت روی نسترن
اختلاف آقا وحید و نسترن خانم سر چی شد، که جدا شدن
نسترن بچه طلاقِ، بابای نسترن که مامانش رو طلاق میده، اون موقع نسترن هشت سالش بوده، پدرش نسترن رو میده مادرش بزرگش کنه، مامان نسترن خیلی تلاش کرد تا نسترن رو بگیره، ولی باباش نداد، گفت همون هفته ای یکباری که داداگاه گفته بیا ببر ببینش، بعدم بیارش.
فامیلهای مادری نسترن همه توی انگستان زندگی میکنند، مامان نسترن میخواست، بچه اش رو ببره، انگیلیس پیش فامیلهاش که باباش اجازه نداد، مامانشم خودش رفت، بابا هم رفت دنبال زن جدید و زندگیش، نسترن هم پیش پدر بزرگ، مادر بزرگش موند، بعد ازدواجش با وحید، از همون اول سر قولش که چادر میپوشم نموند...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@Mahdis1234
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
به بهار شک داشتم بچه رو بغل کرد رفت درمانگاه از فرصت استفاده کردم و گوشیش رو باز کردم هرچی پیام رسانهاش رو زیر رو کردم چیزی پیدا نکردم تا اینکه گوشیش زنگ خورد جواب دادم بله ولی صدایی نیومد شمارش رو برداشتم با گوشی خودم زنگ زدم که ...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🎥 عراقچی: تنها راه بازگشت به صلح و همزیستی، احیای سنتهای گفتوگو، تعامل و همکاری تمدنهاست.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
به بهار شک داشتم بچه رو بغل کرد رفت درمانگاه از فرصت استفاده کردم و گوشیش رو باز کردم هرچی پیام رسانهاش رو زیر رو کردم چیزی پیدا نکردم تا اینکه گوشیش زنگ خورد جواب دادم بله ولی صدایی نیومد شمارش رو برداشتم با گوشی خودم زنگ زدم که ...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
تلفن خونه زنگ خورد، وجیهه خانم گفت
ببخشید مریم خانم من برم تلفن رو. جواب بدم
_خواهش میکنم بفرمایید
توی دلم گفتم، همیشه فکر میکردم از من بد بخت تر نیست، چقدر نسترن توی زنددگیش اذیت شده، از من بد بخت تر این نسترن خانمه، بعدم وجیهه خانم نمی دونه من همون دختری هستم که وحید عاشقش شده، پس وحید من رو دوست داره، ولی تهمت مینا رو، به من قبول کرده، فقط خدا میدونه، با این ذهنیتی که وحید به من داره، میخواد چه بلاهایی سرم در بیاره
حواسم جمع حرفهای وجیهه خانم شد، خیلی تلاش میکنه آروم حرف بزنه من نشنوم، ولی کم و بیش دارم میشنوم، که دارن در مورد من حرف میزنن همه تلاشم رو میکنم که بهتر بشنوم، ببینم چی میگه
داداش چی داری میگی، من نمیتونم همچین کاری بکنم
بی خود داد نزن، گوشم درد گرفت، من نمی تونم این کاری رو که تو میگی انجام بدم
میگم نمیتونم
یعنی تو به زور، و زحمت و التماس یه گوشی گرفتی که از بازداشت کلانتری این حرفها رو در مورد مریم بگی، حالت خوبه،
نه گوش نمیکنم، مریم اونی نیست که تو فکر میکنی
پس دیونه بودی عقدش کردی؟
هر کاری دوست داری بکن
بی خدا حافظی گوشی رو قطع کرد، بلند شد، با یه لبخند مصنوعی اومد طرف من، نشست رو به روم
آقا وحید پشت خط بودن؟
خودش رو زد به اون راه
چی، آره، آره، وحید بود
_داشت در مورد من باشما حرف میزد؟
نفس بلندی کشید
ولش کن، یه چیزهایی در مورد تو میگفت، ولش کن بیخیالش شو
خودتونم میدونید که نمیشه، موضوع به این مهمی رو بی خیال شد، من شنیدم، که از شما میخواست تا در مورد من کاری کنید، خواهش میکنم بگید چی میگفت؟
من نمی دونم، بین تو با وحید چی گذشته، چه طوری با هم اشنا شدید، هر چی هم که به من گفتی از زندگی قبلیت بوده...
بقیه حرفش رو خورد سکوت کرد
وجیهه خانم دختری رو که آقا وحید عاشقش بوده و نتونسته باهاش ازدواج کنه من بودم
چشم هاش از تعجب گرد شد، حیرت زده گفت
راست میگی مریم خانم
بله، راست میگم میتونید زنگ بزنید بیمارستان از مادرتون بپرسید...
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@shahid_abdoli
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾