ریحانه 🌱
#پارت_85 🦋#عشق_بی_بیرنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم این همه سال بچه منو نگه داشتی، وبعد رو به مامان ا
#پارت_86
🦋#عشق_بی_بیرنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
ازخانه خارج شدم و مستقیم به خانه شهره رفتم. شهره دوست دوران مدرسه ابتدایی م بود. برایم مثل یک خواهری مهربان فداکاری میکرد و دل میسوزاند. اما متاسفانه دوسال پیش در یک سانحه رانندگی پدر و مادر و خواهرش را از دست داده بود. شهره و رامین بازماندگان ان تصادف بودند. و باهم زندگی میکردند.
در زدم و وارد خانه شان شدم.
به پیشنهاد شهره از خانه بیرون زدیم و به یک کافه رفتیم. جریانات امدن عمو شهروز را برای شهره بازگو کردم. سرتاسفی برایم تکان دادو گفت
خیلی اشتباه کردی عاطفه، موقعیت خوبی و از دست دادی
اهی کشیدم وگفتم
البته پوریا تو بد شرایطی پا پیش گذاشت.
پوریا الان چند ساله که پاپیش گذاشته
میدونم منظورم چیز دیگه س، الان تو این شرایط که روح و روان من درگیر مرتضی ست پوریا اومده برای اخرین بارخاستگاری کنه.
شهره ابروهایش را به علامت ندانستن بالا داد .
صدای زنگ گوشی اش بلند شد . نگاهی به صفحه گوشی اش انداختم و با دیدن شماره مرتضی ته دلم لرزید.
اشاره ایی به گوشی اش کردو گفت
جوابشو بده
سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم
قلبم وای میسه اگر صداشو بشنوم، ولش کن ، یه مدت زنگ میزنه و بعد خودش بیخیال میشه.
گناه داره، جوابشو بده بگذار دلش از تو کنده بشه.
گوشی را برداشتم صفحه را لمس کردم مرتضی گفت
الو .....
در پی سکوت من تکرار کرد
الو....، شهره خانم
ارام و با صدایی لرزان گفتم
سلام
نفسی کشیدو گفت
تویی عاطفه؟ منو ول کردی و بی خداحافظی رفتی؟
اشک حسرت روی گونه م غلطیدو گفتم
ما به درد هم نمیخوریم مرتضی حضور من برای تو باعث دردسره
امیر بدجور به تو گیر داده و قصد داره اذیتت کنه، من بهش قول دادم با تو کات کنم اونم دست از سرت برداره.
خوب دست از سرم برنداره، مثلا میخواد چیکارم کنه؟
۸۸
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_85 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم در
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_86
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
وارد کافه شدیم روی یک تخت نشستیم فرهاد سفارش قلیان و بستنی داد، لحظاتی بعد گفت
_عسل؟
_بله
_من عذاب وجدان دارم ، من و ببخش، ازت خواهش میکنم
اهی کشیدم و سکوت کردم
فرهاد ادامه داد
_ برگردیم تهران پدر ستاره رو در میارم، بلایی به سرش بیارم ندیدنی.
ارام گفتم
_اقا فرهاد
_جانم
_من نمیخوام با شماعقد کنم
فرهاد که از این حرف من شوکه شده بود گفت
_چرا؟
پوزخندی زدم و گفتم
_واقعا نمیدونید ؟
_خوب ، برای من یه سو تفاهمی پیش اومده بود ، عسل به من هم حق بده همه چیز بر علیه تو بود ، حتی شهرام هم باورش شد که تو این کارو کردی ،هر مردی باشه غیرتی میشه
_چرا میخوای منو بگیری؟
فرهاد از سوال من جا خوردو گفت
_خوب دوستت دارم.
_شما منو دوست نداری، اگر منو دوست داشتی اینکارو نمیکردی
_عسل تو مرد نیستی بفهمی من چی میگم.
_شما هم خانم نیستی که بفهمی من چی میگم
_من اشتباه کردم ، خودم دارم اعتراف میکنم.
اشکهایم سرازیر شدو گفتم
_اونروز توی خونتون گفتید که پشیمونید ، گفتید که منو دوست دارید،خواستید که من ببخشمتون من باور کرده بودم، که شما منو دوست داری،اما با این اتفاقی که افتاد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_86
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
وضو گرفتم، صبر کردم، اذان گفتن، نمازمون رو خوندیم، وجیهه خانم آب برنج رو. گذاشت، رو کردم بهش
اگر میخواهید سالاد درست کنید بدید من درست کنم
زحمت میشه برات
نه بابا چه زحمتی
از یخجال گوجه و خیار، از جا سیب زمینی پیازم، یه دونه پیاز برداشت، همه شست، گذاشت توی یه ظرف بزرگ، گذاشت جلوی من، همشون رو ریز کردم
_وجیهه خانم شما هم نعنا میریزید؟
بله، ما هم میریزیم، از کابینت ظرف نعنا و نمک رو بردار، ابغوره هم توی یخچالِ
نعنا، نمک زدم، آبغوره رو هم ریختم، همشون زدم،
_اگر ظرف سالاد خوری بهم بدید، میریزمشون تو ظرف
_تو. کابینت هست خودت بردار
سالاد هارو ریختم توی ظرف، چیدم روی اُپن، گفتم
وجیهه خانم کار دیگه ای هم هست من انجام بدم
نه دستت درد نکنه، سبزی خوردن که اونم زود الان از یخچال بیاریمشون بیرون،
برنج رو آبکش کرد، دمش کرد، بیا بریم بشین بقیه خاطراتت رو بگو
ببخشید میشه بقیش رو صبح بگم، خسته شدم
اره که میشه، چرا نشه، عوض تو من برات حرف میزنم،
از وحید میگم، چند سال پیش آمد گفت که من یک دختر رو توی یکی از روستاهای همدان دیدم، خیلی به دلم نشسته بیاید بریم براش خواستگاری بابام اون روزها مریض بود البته خیلی مریضیش شدت نداشت مامانم که نمی دونست آخرش چی میشه، به وحید گفت صبر کن بابات خوب بشه، بعد میریم، وحیدم می رفت و میآمد التماس میکرد که بیاید بریم اما مامانم میگفت بابات حالش خوب بشه بابا روز به روز حالش بدتر شد، بعدشم، به رحمت خدا رفت، بعد از چهلمش وحید گفت بیاید بریم خواستگاری، ولی مامانم میگفت، بعد از سال بابات میریم، یه روز دیدیم وحید اومد، لب و لوچه آویزون، ناراحت که هر چی بهتون گفتم بیاید بریم برای این دختر خواستگاری نیامدید انقدر اما و چرا اوردید تا شوهرش دادن
مامانم گفت
ان شالله، که خوشبخت بشه، حتماً قسمت تو نبوده
وحید گفت قسمت، همت میخواد اگر شما دست نکرده بودی من الان دختری رو که دوستش داشتم باهاش ازدواج کرده بودم،
گذشت یه روز وحید اومد گفت که یه دختری رو دیدم اون رو می خوام
مامانم گفت دختره کیه
گفت نسترن
مامانم گفت همین دختره که ته کوچه میشینن
اره مامان
_ این خانواده با ما جور نیستند دختر چادری که نیست بماند، حجاب درستی هم نداره به درد ما نمیخوره
وحید گغت
اون مال اون دختره که هرچی التماس کردم، اینقدر دست دست کردید، تا شوهرش دادن، اینم از این
من در باره چادر باهاش صحبت کردم، گفت که اگر شما بخواهید، چادر سرم می کنم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾